Ads 468x60px

یکشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۸

شهید سینما؛ به یاد سیورن بلانشه



سیورن بلانشه پیش از هر چیز یک عاشق سینما بود. عشقی که او را از فرانسه تا الجزایر، از ویتنام تا صربستان و از کلمبیا تا کابل کشاند؛ عشق شورانگیزی که پایانی تراژیک و تلخ داشت. فلمساز 67 ساله ی فرانسوی تمام عمر تلاش کرد تا این عشق بی پروا به سینما را در میان دیگر مردمان جهان نیز گسترش دهد. او در سال 2006 مدرسه ی سینمایی «آتلیه وران» را در کابل بنیاد نهاد و از آن سال بدین سو بیش از 30 بار به افغانستان سفر کرد. روز پنجشنبه 25 فبروری وقتی از پاریس به کابل آمد؛ هیچ گاه فکر نمی کرد که این آخرین سفرش باشد؛ اما در کابل شهر مرگ و مصیبت هیچ چیزی قابل پیشبینی نیست. او فردای آن روز در حادثه ی تروریستی مرکز شهر، در کنار پانزده تن دیگر توسط طالبان به قتل رسید. سیورن بلانشه مردی که جانش را در راه سینما فدا کرد، یک شهید سینمای افغانستان است. او جان تازه یی به سینمای افغانستان دمید، نگاه ما را به سینمای مستند تغییر داد، سبک مستندسازی «سینما وریته» را به افغانستان معرفی کرد و شاگردان زیادی را در این راه آموزش داد. او رفت اما میراث بزرگی از خود بر جای گذاشت.

ادامه را در دوشنبه ها بخوانید...

اين عكسها هم براي آنعده که محل انفجار روز جمعه در مرکز کابل را ندیده بودند

مهمان خانه اي كه مورد حمله قرار گرفت
چهار راهی انصاری


سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۸

فرصت های آموزشی اعطای بورسیه به روزنامه نگاران زن حوزه حقوق بشر

روزنامه نگاران زن حوزه حقوق بشر تا نهم آوریل فرصت دارند برای دریافت بورسیه بنیاد رسانه ای بین المللی زنان درخواست دهند.

بورسیه "الیزبات نیوفر" به زنانی تعلق می گیرد که حوزه فعالیت آنها حقوق بشر و عدالت اجتماعی است.

دریافت کننده این بورسیه به مدت یک سال در یکی از دانشگاه های شهر بوستون در آمریکا تحصیل خواهد کرد و می تواند در تحریریه روزنامه های باستون گلوب و نیویورک تایمز کارآموزی کند.

این بورسیه برای سال تحصیلی 2011-2010 است و از سپتامبر شروع می شود.

بورسیه "الیزبات نیوفر" برای یادبود روزنامه نگاری به همین نام اعطا می شود. الیزابت در سال 1998 جایزه شجاعت در روزنامه نگاری بنیاد رسانه ای بین المللی زنان را دریافت کرد و در ماه مه 2003 در عراق کشته شد.

برای اطلاعات بیشتر به این لینک مراجعه کنید

کانون را در فیس بوک دنبال کنید.

یکشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۸

کجا جواب چای کنیم ؟


دیروز دوستی زنگ زد که بروم و ساعت4 بعد از ظهر در مرکز شهر ملاقاتش کنم. از قضا قبلا با چند بیکار دیگر روی یک طرح تمام روز را کار کردیم و چاشت مرا نیز برنج دادند و حتی فرصت نشد که بروم و وضویی تازه کنم و خودم را راحت کنم که هم خدا خوش و هم معده حقیر فقیر.

آمدم اندیشه گاه یک ساعتی آنجا پاییدم و انترنت آن هم چندان فعال نبود و یک چای سبز خوردم و آنها هم بجای چای عمدا برایم قهوه آوردند و معذرت خواستند که با مشتری دیگر اشتباهم گرفته اند. چیزی نگفتم و آن را نیز به معده فرستادم.

ساعت چهار و نیم به مرکز تجارتی صافی رسیدم. از آین نام چندان خوشم هم نمی آید چون وقتی بار دوم افریقا رفتم بکس لباس هایم گم و شد و سه ماه مرا دوانیدند و بالاخره گفتند که در راه بین شرکت های امارات و صافی گم شده است و باید اول دوبی بروم و بعد بیایم صافی.

چی درد سرتان بدهم ، رفتم داخل این مرکز تجارتی و خواستم تا امدن این دوست پهلوانم جایی برای نشستن پیدا کنم اما گویی دخترکان و پسرکان کابل همه از ترس طالب و القاعده همه اینجا آمده اند تا چلمی چاق کنند و لاف بزنند. شاید اینان نیز گناهی ندارند زیرا در این شهر 6 میلیونی کمتر جایی را سراغ داریم که جوانان به آرامش خاطر و آزادانه صحبت کنند وبخندند.

عجب شهری از آنجایی که بنده معده ام کمی فعال است ، به گفته یکی از داکتران که خیلی معده ام صحتمند است (چشم بخیل قیچ ! ) . نیاز به کناراب و جواب چای پیدا کردم. گلاب برو که وضعیتم خیلی قرمز بود . اینطرف و آنطرف میدویدم و از هر کس و ناکس سراغ یک کناراب دارای آب و کلوخ رامیگرفتم. بالاخره یک کارگری گفت که منزل سه. دویدم منزل سه اما وقتی آنجا رسیدم یکی از کارمندان دستانش را مقابلم سد کرد و گفت که شما دوکاندار این مرکز نیستید و نمی توانید این جا جواب چای کنید زیرا پر میشود. اعصاب و من معده ام خراب شد و بالاخره چند باد هوایی نثارش کردم و پایین شدم که در "پارک شهر نو " بروم ولی از بخت بد این دوستم از دروازه مقابلم وارد شد و مرا با خودش به جایی دیگری با پای پیاده برد و من هم مجبور شدم ، همه فشار های معدوی را قورت دهم و برای خانه خودمان نگه اش دارم.

شما بگویید که این شهرداری ، آقای کرزی و صاحبان این مراکز تجارتی کجا جواب چای میکنند اگر خود شان روزی دچار این بلای معدوی و قلت کناراب شوند. امیدوارم روزی یکی از این تجاران دل درد شوند و کنارابی پیدا نتوانند و با نکتایی و لندکروز های شیشه سیاه و پول های باد اورده و شکم های بزرگ کنار جویی بنشنند وبا معده ها و روده های شان درگیر شوند.آنروز چه برسرشان خواهند آمد، دعا کنید که از جنس سیاسر نباشید ورنه کار تان زار است.

کانون در فیس بوک


از آنجایی که فیس بوک به بهشت کاربران اینترنتی تبدیل شده است، تیم کانون از فرصت استفاده کرده صفحه ای را برای سهولت و امکان نشر و تبادل لینک ایجاد کرده اند تا از این طریق دوستان بتوانند آخرین مطالب، یادداشت، عکس و ویدیوهای شان را به اشتراک بگذارند.

دوستانی که می خواهند به صفحه کانون بپیوندند به این لینک مراجعه کنند و کافی است روی become a fan کلیک کرده و عضویت گروه را کسب کنند.

لینک مستقیم
یو آر ال
http://www.facebook.com/pages/nwn-wblgnwysn-fgnstn/313661442453

کانون

پنجشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۸

تحقیقات اسرائیل جهت شناسای قبایل پشتون در افغانستان و پاکستان

وزارت خارجۀ اسرائیل تائید نموده است که دولت اسرائیل تحقیقات گستردۀ را جهت شناسائی قبایل پشتونهای افغانستان و پاکستان که اصلیت یهودی دارند آغاز نموده است.

سخنگوی وزارت خارجۀ اسرائیل به روز جمعه 15 جنوری 2010 به روزنامۀ لوفیگاروی فرانسه گفته است: دولت اسرائیل تحقیقات گستردۀ را جهت شناسائی قبایل پتان در افغانستان و پاکستان که یکی از ده قبیلۀ گمشدۀ یهودی اند از طریق تمویل مرکز تحقیقات ملی ممبی در هند رسماً آغاز نموده است.

وی می افزاید از اینکه در شرائط کنونی گشایش چنین مرکز تحقیقاتی در افغانستان و پاکستان امکان نداشت، ما تصمیم گرفتیم که این تحقیقات را در هندوستان که اکثراً میزبان پشتونها می باشد راه اندازی نماییم. قرار است که این تحقیقات از سه ماه الی یک سال کامل را در بر بگیرد... تحقیقات ما قبلا در بخشهای (ریشه یابی تاریخی، رسوم و عنعنات و تقارب در زبان) تکمیل گردیده است. بناً این مرکز این بار نتائج تحقیقات خویش را از آزمایشات خون (دی ان ای) به دست خواهد آورد. تا کنون هزاران سی سی خون از قبایل پشتون افغانستان در منطقۀ مالهباد ولایت اتوراپردیش در شمال هند جهت آزمایشات جمع آوری شده است...




ادامه...
http://darwaz.persianblog.ir/post/433/

اعلامیه کانون


وبلاگ نویسان محترم افغان!

از آنجایی که میدانید، کانون صفحه ای است برای بازنشر، لینک، اشتراک مطالب، ویدیو، نشر لینک مطالب از صفحات و ترجمه‌های که البته مربوط به مسایل افغانستان باشد. دوستان می توانند داستان کوتاه، شعر و یا هر قطعه‌ای داشته باشند نشر کنند. اما پالیسی کانون این است که کانون به قوم، مذهب، سمت و اشخاص وابسته نیست و مستقل توسط گروه بزرگی از وبلاگ نویسان افغان که حدود آن به 200 نفر می رسد اداره می‌شود. به همین دلیل، آخرین قطعهء شعری که یکی از اعضای کانون در مورد آقای مزاری نشر کرده بود از صفحه کانون زدوده شد.
در این مورد، کانون وظیفه خود می داند تا به اطلاع تمام اعضای محترم برساند که این نکات را در نظر داشته باشند. کانون گذرگاهی است برای وبلاگ نویسان و جایی که آنها می‌توانند همدیگر را بیابند و ارتباط برقرار کنند. همزمان می‌توانند مطالب شان را نشر کنند.

یکی از سیاست‌های کانون این است که بحث‌های قومی، سمتی و زبانی جایی ندارد. کانون برای تمام افغان هاست و ملی میاندیشد.

کانون

سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۸

بهانه هاي روزمره

دختر چادرش را بالاي چشم آسيب ديده اش در برابر آيينه جا به جا مي كند. اما كبودي تيره رنگ به صورت گسترده از زير چشم تا بالاي ابرويش را گرفته است. در مي‌ماند كه چه گونه اين تيره‌گي را پنهان كند، موهايش را حلقه حلقه روي كبودي مي‌آورد، حلقه هاي مو، با چهرة گندمي و صورت كشيده اش، او را جذاب نشان مي دهد. چادر آبي رنگ نيز او را زيباتر ساخته است. از چهرة ‌خودش خوشش نمي‌آيد، از زيباييش چندشش مي‌شود و ياد نگاه هاي هوس بار رهگذران مي‌افتد. موهايش را بالا مي‌برد و چادرش را مثل هميشه روي سرش مي‌اندازد.

وقتي از خانه بيرون مي‌آيد، در اولين قدم نگاه هاي ملامتبار تركاري فروش سر كوچه باعث مي‌شود ناخودآگاه دستش را بالا ببرد و يك بار ديگر چادرش را روي چشمش بكشد. تركاري فروش در حالي كه با قوطي كثيفي دسته هاي گندنه، گشنيز و نعنا را آب مي زند، زير چشمي به او مي‌بيند و اشپلاق مي كند. وقتي دختر از برابر دكه‌اش مي‌گذرد، دستة نعنا را مي‌گيرد و تكان مي‌دهد، عطر نعنا در ذهن دختر مي‌پيچد؛ اما سخنان تركاري فروش قلبش را مي گيرد، "توبه، توبه، خدا زن را زبان ندهد." ذهن دختر از سبز تركاري به چهرة فروشنده مي رود، از چشمك و طرز نگاهش چندشش مي‌شود. قدمهايش را تندتر مي‌كند و سنگ ريزه ها را با لگد مي‌پراند.

***

جادة عمومي خلوت است و دختر نفسي به راحت مي‌كشد، چادرش را مرتب مي‌كند و با اطمينان لب جاده، راه موترها را مي‌بيند. در موتر دختر راحت نيست، زن بغل دستش به او خيره شده و دختر درد شديد را در چشمش حس مي‌كند، مغزش تير مي‌كشد و بازهم چادرش را روي كبودي چشمش مي‌كشد. زن حوصله‌اش سر مي‌رود:

- خشويت زده يا مردت؟

دختر رو مي گرداند، زن جوان به سويش لبخند مي‌زند، يكي از دندانهايش شكسته و موهايش يگان يگان سفيد است.

- نه، در دستگيره در خورد!

زن دقيق به چهره‌اش مي‌بيند، و كمي لبانش را به هم فشار مي‌دهد و به چپ و راست مي‌چرخاند:

- مه از اي كبوديها زياد ديديم، اي دستگيره عجب بهانة است! دست مردها گرنگ است دختر جان!

- من ازدواج نكرده‌ام!

- پس حتما كار برادرت است.

دختر خاموش مي‌ماند و به رو به رو مي‌بيند، راننده، روي اشترنگ ضرب مي‌گيرد و به گفتگوي آن دو پوزخند مي‌زند.

وقتي از موتر پايين مي‌شود، كمرش خم مانده، كمي خودش را راست و كج مي‌كند و چين هاي لباسش را صاف مي‌سازد، رو به ديوار چادرش را باز مي‌كند و تكان مي‌دهد تا باد گردنش را كه عرق روي آن مي‌لغزد، نوازش كند. چادرش را كه جا به جا مي كند تنة محكمي از عابر مي خورد، مرد بر مي‌گردد و از او معذرت مي‌خواهد، يك طرف چهره اش پنديده و زنخش بانداژ بسته است. دختر چادرش را عقب تر كش مي كند و به مرد لبخند مي‌زند، مرد دستش را به زنخش مي زند و به چشم کبود دختر می‌بیند.

دختر از برابر هوتلي، كه نا زيبا، در مركز شهر افتاده است؛ مي گذرد؛ كمي اعتماد به نفس دارد، ذهنش را مرد كه نيمي از چهره اش كبود بود پر كرده است: "چرا صورتش كبود بود؟ دستگیرۀ در و یا...؟" لبخندی بر چهره می‌نشیند. نگهبان هوتل از دور، خودش را آماده مي سازد و كمي جلو مي‌آيد و سر راه مي ايستد. عاشقانه به دختر نگاه مي كند، دختر با اعتماد به نفس از برابرش رد مي‌شود و در ذهنش می‌گوید:" من به کثافات اهمیت نمی‌دهم!"؛ اما باد صداي نگهبان را به گوشش پف مي كند: "عزيزم، دستهايش بشكند كه به صورت نازت زده، گيرم بيايد با اين تفنگ سوراخ سوراخش مي‌كنم!" دختر مي‌شكند و بازهم با عجله و تند تند قدم بر مي‌دارد. وقتي از پيچ جاده رد مي‌شود، عينك هاي بزرگي كه از دوستش قرض گرفته به چشم مي‌زند، رنگ تيرة‌ آن را دوست ندارد و اذيتش مي‌كند. چيزي در دلش غوغا دارد، و اشك نوك مژه‌هايش مي رقصد. صورتش مي سوزد و لبش را مي گزد تا فرياد نزند. چند قدمي نرفته كه پسرك مكتبي در حالي كه با دوستانش از كنارش مي‌گذرد، بر او مي‌خندد: "خاله عينك هايت بشقاب سلاته است."

دختر مي‌ايستد و بر مي گردد، دست به بيك پسرك مي اندازد، پسر رو بر مي گرداند، و سيلي دختر بر صورتش فرود مي آيد.

عينك را از چشمش بر مي دارد، چادرش را كنار مي زند و با سر افراشته راه مي افتد. در حالي كه اشك رقصان از مژه‌هايش بر چهره اش راه باز كرده است.

ادبیات

پنجمین دوره جشنواره قند پارسی


پنچمین دوره جشنواره قند پارسی (ویژه ادبیات پایداری) (شعر وقصه جوان افغانستان، همراه بابزرگداشت محمد جواد خاوری)
، به همت خانه ادبیات افغانستان وبا همکاری انجمن دوستی ایران وافغانستان، حوزه هنری، سازمان فرهنگی اکو، سازمان فرهنگ وارتباطات اسلامی، شورای گسترش زبان وادبیات فارسی وزارت فرهنگ وارشاد اسلامی، موسسه انتشارات عرفان، وزارت خارجه جمهوری اسلامی ایران و... در دوم وسوم حوت ۱۳۸۸ برگزار می گردد.
مکان: تهران، نارمک، میدان هلال احمر، خیابان گلستان، جنب پارک فدک، فرهنگسرای خانواده

دوشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۸

سیستم نظرخواهی کانون تغییر کرد


پیام کانون وبلاگ نویسان افغانستان

به تمام وبلاگ نویسان افغان و اعضای محترم کانون وبلاگ نویسان افغانستان رسانیده شود که سیستم نظرخواهی کانون از این به بعد تغییر کرده است. به جایی سیستم نظرخواهی قبلی که تا حدی محدود بود، سیستم اکو Echo نصب شده است. دوستان می تواند با حساب تویتر، گوگل، فریندفید، فیس بوک، بلاگر، هالواسکن، یاهو و openID برای ثبت نظرات و انتقادات وارد شوند. گزینه سادهء هم وجود دارد: دوستانی که بخواهند فقط منحیث مهمان و یا ناشناس نظر بنویسد - یوزر بصورت خودکار guest خواهد بود.
امکانات نظرخواهی جدید کانون
دوستان می‌توانند از طریق سیستم نظرخواهی ویدیو، تصویر و متن شان را پست کنند.

کانون

شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۸

افشار برگی از تاریخ کشور ماست ( گزارشی از کابل)



روز جمعه 23 دلو جمعی حدودی 200 نفر از فرزندان بابه که عمدتاً تحصیل­کردگان بودند، در یک هماهنگی سریع از ساعت 8 بامداد در میدان شهید مزاری کابل تجمع نموده و با گرفتن 3 مینی بوس و نیز حدود 20 موتر شخصی عازم مزار شهدای افشار گردیدند. این تجمع که در میان­شان اسد بودا، رضا کاتب، میزا حسین عبداللهی، جلیل بینش، کاظم وحیدی، داود یوسفی، انجنیر باقر و... از نویسندگان و فعالین سیاسی­ سرشناس دیده می­شد، پس از رسیدن به کوچه­ی اصلی منتهی به آرام­گاه شهدای گمنام افشار (گور دسته­جمعی)، از موترها خارج شده و با راهپیمایی آرامی تا محل دفن شهدا به سر دادن شعارهایی چون «افشار جاودانه است»، «افشار برگی از تاریخ کشور ماست»، «ما فاجعه­ی افشار را فراموش نمی­کنیم» ادامه مطلب

در موسسه تحصیلات عالی کاتب چه گذشت؟

اگر بخواهیم مسایل را عمیق‌تر ارزیابی کنیم، این اعتقاد که دعوای اصلی بر سر سود موسسه بوده است، پر بیراهه نیست. واقعیت این است که مالک موسسه صدها هزار دلار در جهت تاسیس و ادامه‌ی فعالیت آن هزینه کرده است. به اذعان بسیاری که هم اکنون در جهت مخالف آقای قاسمی قرار دارند، در سال اول فعالیت موسسه‌ی کاتب، بدلیل هزینه‌های اولیه تأسیس و قلت تعداد دانشجویان، درآمد آن کفایت مخارج را نمی‌نموده و سرمایه گذار آن مجبور بوده است که بودجه‌ی آن را به هر طریقی تأمین کند. اما اکنون که بیش از دو سال از فعالیت آن گذشته و تعداد دانش‌جویان آن چند برابر شده‌است، خبرها از سود چند ده هزار دلاری موسسه در سال گذشته حکایت می‌کند. شنیده‌ها حاکی از آن است که رئیس و اعضای هیئت علمی موسسه شدیدا معترض بوده‌اند از این که این سود کلان به حساب یک نفر واریز شود. بر همین اساس این عده پیشنهاد غیرانتفاعی شدن موسسه را به موسس و مالک آن داده‌اند اما وی از قبول این پیشنهاد شدیدا استنکاف ورزیده و معترضین را به توطئه علیه خود متهم نموده‌ است. در یک داوری منصفانه اگر بخواهیم تحلیلی ارایه دهیم باید تأکید کنیم که با حساب دو دو تا چهار تا می‌توان به این رسید که؛ «کسی که سرمایه گذاشته است، مستحق برخورداری از سود آن نیز هست». کما این که هر زیان و ضرری نیز متوجه او خواهد بود. بنابراین اگر اشکال معترضین به آقای قاسمی این باشد که او چرا این همه سود را به تنهایی می‌برد، باید گفت که از این بابت نباید او را ملامت نمود. چرا که او با ریسک‌پذیری صدها هزار دلار سرمایه‌اش را درامری به کار گرفته است که از ابتدا بازدهی آن مشخص نبود. آیا اگر موسسه تحصیلات عالی کاتب رونقی پیدا نمی‌نمود و در نهایت به تعطیلی کشانده می‌شد، این عده حاضر بودند که در زیان سرمایه‌گذار سهیم شوند؟ اما این ادعا که گفته می‌شود آقای قاسمی شفاها قول غیرانتفاعی شدن آن را در ابتدا داده بود، باید گفت که این هم به نکته‌ی اول بر می‌گردد که عدم شفافیت در اساسنامه‌نویسی و مسکوت گذاشتن بسیاری از نکات موجب شده است که ادعای مخالفان آقای قاسمی ره به جایی نبرد و فقط در صورت صحت چنین فرضی تا این حد می‌توان با مخالفان آقای قاسمی همدردی نمود که ایشان آنان را فریب داده است. ادامه مطلب...

جمعه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۸

عربستان و طرح بازگرداندن طالبان


آمریکا، از همگرایی ستراتژیک با رقیب ایدیولوژیک تا همکاری ستراتژیک با رقیب ستراتژیک

افغانستان برعلاوه اینکه میدان جنگ میان غرب و القاعده، غرب و ایران، هندوستان و پاکستان است، دو کشور رقیب "ایران و عربستان" را نیز واداشته است تا درین کشور به تصفیه حساب شان بپردازند.

ایران با آنکه رقیب ستراتژیک امریکا در منطقه است، در شکست طالبان با آمریکا همکاری کرد و با این کار خاطر خود را از شر رژیم وهابی طالبان که دست نشانده عربستان سعودی و پاکستان بود، راحت تر کرد. عربستان، این متحد سنتی امریکا در خاورمیانه، کمک های مالی خود به القاعده و طالبان را قطع نکرده و بعنوان رقیب ایدیولوژیک امریکا در افغانستان باقی ماند. ادامه مطلب...

پنجشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۸

از زخم افشار هنوز خون می چکد

افشار برای او خاطره‌ی تلخی بود که هرگز نتوانست آن را فراموش کند. از این خاطره به طور مداوم رنج می‌برد. احمدشاه مسعود را نیز به خاطر افشار هرگز نبخشید. فکر می‌کرد آنکه باور تاریخی او را تغییر داده و نسبت به این باور تاریخی خیانت کرده است، مسعود بود. در جمهوری سکوت

چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۸

همه جاه دكان رنگ است


همه جاه دكان رنگ است همه رنگ ميفروشند ادامه عكس ها

افشار، متنِ زنده‌ي تاريخ ستمديدگان




بچه ها پس از برف


غمگین مباش ای هموطن دیگر بهاران میرسد
حماسه ای درد و خنک یک سر به پایان میرسد
بقیه عکسها را در اینجا تماشا کنید!

سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۸

رقص در جای خالی بودا

این فلمنامه محسن مخمبلاف را در میان تارهای درهم تنیده وب یافتم. از خواندن آن هم لذت بردم که چه زیبا روایت شده و هم محزون شدم از اینکه تا حال هستند ابله و نادانانی همچون طالبان که مکتب ایشان نه به سان یک مکتب که فابریکه تبدیل انسان به حیوان است. مصطفی

محسن مخملباف:
بهار سال 1385بود. سفری داشتم به بامیان افغانستان. بین راه ،با همسرم مرضیه، در قهوه خانه ای ناهار می خوردیم. گاوی دیوانه وار سر بر دیوار می کوفت و از ته دل نعره بر می کشید.آن قدر که بی طاقت شدم و دست از غذا کشیدم. از قهوه چی پرسیدیم : این گاو چرا این جور دردمندانه نعره می کشد ؟ گفت: سر گوساله اش را جلویش بریده ایم، دیوانه شده. گفتم: بی انصاف چرا بریدی؟ گفت: بریدم برای مشتری های آبگوشت خور. اما تو کجا بودی وقتی طالبان پسرهای بالای 10 ساله ما را جلوی مادران شان سر می بریدند و مادران آن پسرها گاو وار نعره از دل می کشیدند و سر به بیابان می گذاشتند؟پرسیدم:کی و چرا؟یکی از مشتری ها گفت:چند سال پس از حاکمیت طالبان در افغانستان، هنوز هزاره جات به دست طالبان نیفتاده بود.سازمان امنیت پاکستان که گرداننده اصلی طالبان بود، تصمیم گرفت هزاره جات را تصرف کند، پس به فتوی ملا عمر نیاز بود و ملا عمر فتوی داد: هر کس سر هفت شیعه را ببرد به او کلید بهشت را خواهم داد.و طالبان به هزاره جات حمله کردند و سه شبانه روز هر مردی را یافتند کشتند و حتی سر پسر ده ساله و نوزاد ذکور را به جرم مردی در آینده بریدند.و بعد از سه روز ارعاب و وحشت دوباره فتوی آمد که دست از کشتن بردارید، حالا نوبت تقسیم کلید های بهشت است. من و مرضیه همسرم خانه به خانه بامیان را گشتیم و دهان به دهان از این قصه، قصه ها شنیدیم.و روایت زیر بخشی از آن هاست:
فیلمنامه: *رقص در جای خالی بودا*
1- دریاچه ای میان کوه،روز

جوان طالب در آب دریاچه ای که چون لاجورد آبی است غسل می کند و دعا می خواند و بعد ردایش را می پوشد و عمامه اش را دور زانویش می پیچد و بر سر می گذارد.تیتراژ.
2-عمارت طالبان،روز
جوان به پلکان عمارت غار ملا صاحب می رسد. پلکانی در کنار جای خالی بودا. نگهبانی راه را بر او می بندد.جوان: برای گرفتن کلید بهشت نزد ملا صاحب می روم. نگهبان او را از پله ها بالا می برد.
3- غار ملا صاحب، روز
در غاری مدور پیر مردان نشسته اند و از آتشی که در میانه افروخته اند گرم می شوند. شعله آتش روی آن ها را پر رمز و راز کرده است. جوان در حضور ملا صاحب زانو می زند و دست وی به حرمت می بوسد. کلید های ریز و درشت بهشت از گردن ملا صاحب چون گردنبندی آویزان است.جوان: ملا صاحب هفت شهر عشق را طی کرده ام ، آمده ام تا کلید بهشت را از آن خود کنم.ملا صاحب: اول قصه کن چگونه هفت کافر را هلاک کردی.جوان: وقتی شهر بامیان فتح شد من و همراهانم خیلی دیر رسیدیم.آنگاه که همه از شهر گریخته بودند و آن که مانده بود ،از پیرزن و پیر مرد و چلاق که پای رفتن نداشت از ترس مرده بود یا کشته شده بود و همراهانم به قندهار باز می گشتند و من از آن ها جدا شدم تا بخت خودم را بیازمایم.
ادامه را در وبسایت مخملباف فلم بخوانید.

یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۸

زمستان 1388

درسرزمین سرد زمستان نگاه کن
باچشم های زمستانی
برحلقه های دود که ازبام میروند
تاآسمان آبی آرام میروند
درسرزمین سرد زمستان قدم بزن
باگام های زمستانی
برلایه های نازک یخ، تکرگ ها
برفرش برف ها

بقیه عکسها را در اینجا ببینید