پارادوكس استقلال
آن طور كه گفته اند امروز 28 اسد مصادف است با سالگرد اعاده استقلال كشور
استقلال پديده اي جديد است آنچنانكه دولت ـ ملت خود فرايندي مدرن است. بعد از عهد نامه وستفالي در اواسط قرن هفدهم ميلادي در اروپا و خاتمه جنگهاي سي ساله و بر مبناي انديشه هاي كساني چون ماكياولي و هابز، دولتهاي ملي در هر گوشه و كنار اروپاي غربي سر برآوردند. عواملي چند همانند گسترش بورژوازي و كاستن نقش فئودالها، انقلابات اجتماعي، پيروزي علم و نگرش علمي بر باورهاي اسطوره اي، كاهش نقش كليسا و محوريتش به عنوان عامل مشروعيت بخش به حاكمان و... باعث رشد دولت ـ ملت در اين كشورهاي گرديد. اما به موازات رشد و دگرديسي دولت ـ ملتها و تشكيل مرزها ي جغرافيايي و استقلال افراد محصور در اين مرز از ديگر هم نوعان خود در آن سوي مرز، مفاهيمي همچون حقوق بشر، اراده عمومي ، پارلمانتاريسم، تفكيك قوا، محدود كردن قدرت پادشاهان به راي و نظر مردم ، وضع شدند كه برآيند همه آنها در يك جمله خلاصه مي شد: اوليت ملت بر دولت. بدينسان در اين كشورها اين مردم بودند كه حاكمان را انتخاب مي كردند و البته مي توانستند آنها را از اريكه قدرت در صورت نياز به زير آورند. اما در اين سو و در كشورهاي شرق كه سالها نمونه هايي از قدرت مطلقه همانند امپراتوريهاي بزرگ بر مبناي قدرت نظامي و يا قبيله سالاري را تجربه كرده بودند، با اميد به ترسيم آينده بهتر و طي پله هاي ترقي، به وام گيري مفهوم دولت ـ ملت بر آمدند و كوشيدند نظامهاي سياسي خود را بر آن مبنا تاسيس نمايند. اما غافل از اينكه پايه هاي اين بنا سخت بي بنياد است. اين ايده از آنجا كه فاقد بنيانهايي همانند رشد بورژوازي، انقلابات علمي و نگرش تجربي، گسترش حقوق بشر و تقدم ملت بر دولت بود، دچار كژ كارهايي گرديد كه نتيجه آن تداوم سلطاني گري و استبداد شاهان بود
تاريخ افغانستان و ثمره ما از استقلال هم البته از اين امر مستثني نيست. حاكماني كه از 28 اسد 1298 هجري شمسي به بعد به عنوان شاهان ملي و طلايه داران ناسيوناليسم افغاني عرض اندام كردند، نه تنها با مفهوم شهروند آشنا نبودند بلكه مردم را رعيت خود مي پنداشتند. نتيجه آن شد كه مردم بايد نظاره گر گردش قدرت در بين شاهان و افرادي از دودماني خاص باشند بي آنكه خود نقشي در قدرت داشته باشند. در اين ميان ناسيوناليسم افغاني تنها حربه اي را بدست آنها داد تا در كوره هوادارن خود بدمند تا بدينوسيله بر دوام نظامهاي استبدادي خود مهر تاييد زنند. شايد يادمان رفته باشد آن هنگام را كه امير حبيب الله خان بر حاشيه مقاله "حي علي الفلاح" محمود طرزي كه دعوتي بود بر بيداري و مشروطه نوشت كه : ((محمود بي وقت آذان داده است و مرغي كه بي وقت اذان دهد سرش از بريدن است )). و يا ديكتاتوري هاشم خان كاكاي ظاهر شاه را كه هرگونه نشريه و داد خواهي براي حق دادن به ملت را به شدت سركوب مي كرد و يا خود ظاهر شاه كه چهل سال بر ملت خدايي كرد، چه كرد براي دادن آزادي و حق به ملت؟ و يا خام انديشان خلق و پرچم را كه توتاليتاريسم چپ را به ارمغان آورند و آن قدر كشتند كه رفيق استالين هم در قبر انگشت تعجب به دندان گرفت. و يا همين مجاهدان اسلام گرا كه حتي بعيد است چيزي از مفهوم مردم جدا از گستره تنگ ياران جزم انديششان در ذهن داشته باشد. آري سخنم بر اين است كه استقلال ما به راستي محقق نخواهد شد تا زماني كه ملت بر دولت مقدم شده و خود تعيين كنند كه چه كسي بايد بر آنها حكومت كند و البته اين توان را به قول پوپر داشته باشند كه آنها را از قدرت به زير آورند. استقلال آنگاه محقق است كه ملت سازي آن قدر با قدرت و جديت دنبال شود كه ديگر شكافهاي اجتماعي همانند قوميت نتواند بر قاموس ناسيوناليسم ملي سايه افكند و دولت وامدار فلان قوم يا فلان طايفه يا نژاد باشد. با اين اوصاف آيا ما به راستي ا به استقلال رسيده ام و امروز روز شادماني و پايكوبي ماست؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر