Pages

چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۸

گريز از خود

زحل خمیده خمیده از زیر پنجرۀ اتاق عمومی گذشت، چراغ ضعیفی برسقف در خروجی روشن بود. نگهبان با موزه های براقش در برابر در قدم می زد و با دستۀ کلیدها بازی می نمود. تفنگش را روی شانه گذاشته و آهنگ شادی را اشپلاق می کرد. زحل اصلا دلش نمی خواهد این بار شانسش را از دست بدهد، می ارزید یک بار دیگر آنسوی دیوار را ببیند و شاد و سر حال در جاده ها قدم بزند، با دوستانش ببیند و یک بار دیگر طعم آزادی های را که به دست آورده بود بچشد. حاضر بود این دلهره را بپذیرد، دلهرۀ که قلبش را از جا می کند.
بیست روز پیش که به مرکز آمد، تصمیم گرفت که طاقت بیارود و تحمل کند، تصمیم گرفت در این چهار دیواری و با مردمان این ساختمان خو بگیرد؛ اما این گونه نشد. او هر شب ناخود آگاه به فرار فکر کرد، به آن سوی دیوارها. به هوای آزاد، به تپه، که وقتی به آن بالا می شد حس می کرد به آرزوهای بزرگش رسیده است. دستان بیش از حد بزرگ و گره دارش را به شدت به هم می کوفت و مست و شاد می گشت. فریاد می کشید و دور خودش می چرخید، می چرخید و می چرخید و بعد نفس نفس زنان روی خاک ها دراز می شد. ستاره ها را شمار می کرد و تا صبح بر بلندترین نقطۀ تپه می نشست و انتظار طلوع آفتاب را می کشید.
چشمانش را به هم فشرد و یقین کرد که نمی تواند از خوبی های آن سوی دیوار بگذرد. آرام و بی صدا به پیش خزید. از چار روز پیش همه جا را دید زده بود. راه را بارها سنجیده بود، چه گونه از اتاق بیرون بزند، چه گونه برود که هیچ کسی با خبر نشود و چه طور، از کدام قسمت دیوار بالا برود که نگهبان نبیند. دولا دولا راهش را به سمت دیوار دست چپ کج کرد. اتاق مرضیه روشن بود. زنی که یک هفته است آمده، از به یاد آوردن او لبخندی روی چهره اش نقش بست، در این دو روز به او دل بسته است. اگر نباشد، چه کسی مرضیه را در موقع حمله کمک خواهد کرد؟ چه کسی او را به تختش خواهد برد و بالاخره چه کسی یک سگرت قاچاقی به او خواهد آورد؟ مرضیه چهرۀ خندان و جذاب. وقتی حالش خوب است شعری را زمزمه می کند و همه را شاد می سازد.
نگهبان به سوی اتاقش رفت، تفنگش را به دیوار تکیه داد و مشغول بیرون کردن موزه هایش شد. زحل در دل به نگهبان خندید، او حتا تصور هم نمی کرد این دختر مهربان و آرام او را فریب دهد. او بود که به نگهبان گفت که داکتر می گوید "برای رفع خواب هر یک ساعت بعد یک پیاله چای مفید است"؛ نه که مفید نبود. خیلی مفید بود برای او. برای فرار او. اگر نگهبان در این هوای سرد نمی خواست به پیشنهاد او هر یک ساعت چای بنوشد، چه گونه می توانست فرار کند؟!
حالا دیگر با در، چند قدمی فاصله داشت و اگر دستش را دراز می کرد، می توانست چوکی نگهبان را بگیرد. چهرۀ داکتر را در برابرش دید و به یاد آورد که با چه محبتی او را از آن خرابه به این جا آورد؛ اما نمی توانست طاقت بیاورد. تصمیمش را گرفته بود، باید می رفت و امروز اگر این کار را نمی کرد، فردا یک بار دیگر باید همان درد و عذاب را تحمل می کرد. نه! باید می رفت، باید می رفت. الیاس در بیرون انتظارش را می کشید. او تنها بود و شهر پر خطر.

دستش را به بند پایش، روی چاقوی کوچکی که از روز ورودش پنهان کرده بود گذاشت، دلش آرام گرفت و مطمئن شد آن سوی دیوار مشکلی نخواهدداشت و خیلی خوش خواهد گذشت. نگهبان دم پنجرۀ کوچک و خاک گرفتۀ اتاقش ایستاد و به تاریکی چشم دوخت. دل زحل پایین ریخت. نگهبان از پنجره به او چشم دوخته بود! بلی درست او را می پایید. چه باید می کرد. نفسش را حبس کرد و حس کرد آب سردی را بر سرش ریخته اند، همان آب سردی که وقتی خمار می شد روی سرش خالی می کردند.
نگهبان از چاینک مسی چای می ریخت، زحل گذاشت تا نگهبان برای گذاشتن چاینک خم شود؛ اما او خم نشد! دوباره به او زل زد! زحل مطمئن شد او را دیده است. با یک خیز روی چوکی پرید و دستانش را به لبۀ دیوار بند کرد. یک نگاه دیگر به پنجره انداخت، نگهبان سر جایش نبود! پس حرکت کرده بود! تمام قدرتش را در بازوانش جمع کرد و خود را بالا کشید، خیلی ساده روی دیوار قرار گرفت. نگهبان داشت موزه هایش را می پوشید. دیگر درنگی نکرد، حتا به ارتفاع دیوار هم توجه نکرد، پاهایش را جمع کرد و کمی به جلو خم شد و خودش را رها کرد، در نیمۀ هوا، دستانش را مشت کرد اما به شدت به زمین خورد، درد شدیدی در بند پایش پیچید که حس کرد نفسش را بند آورده. دلش خواست فریادی بزند؛ اما نه حالا باید می دوید، هوای تازه را حس می کرد و سردی گل ها را زیر پایش می فهمید.
به جاده رسیده بود، صدای پا از پشتش می آمد، او را دنبال می کردند! راهی نداشت، به جوی آب پرید و روی لوشها دراز کشید و سینه خیز به راه افتاد، درخت لاغری در سر راه جوی بود. فکری به ذهنش گذشت، خمیده، خمیده رفت و در پناه تاریکی دست به تنۀ درخت کشید. درخت پرگره بود، به پشت درخت دور خورد و به آسانی به آن بالا شد. شاخه های ناتوان زیر وزنش ناله می کردند بر شاخی نشست و نفسش را حبس کرد. نگهبان دوستش را نیز بیدار کرده بود هر دو با عجله از جوی آب رد شدند.
- چه شد؟ کجا رفت؟
- ای بیادر حتما کدام پشک بوده، اینجه خو هیچ چیزی نیست. ای زن ها کجا فرار می کنند؟! اینجه خو زندان نیست. بان که خو خوده کنیم.
هر دو به آنچه دیده بودند فحش رکیکی دادند و دوباره برگشتند. زحل در دل خندید. از بالای درخت شادمانه به جاده دید: آسمان صاف! جاده خلوت! آن گونه که می خواست، آن گونه که قبلا دیده بود. از درخت پایین شد و شروع به دویدن کرد، فریاد کشید و دوید و دوید. به مرد و زنی که با تعجب او را می دیدند فحش داد و چون باد به راه افتاد.

جاده های تاریک را به خوبی بلد بود. کوتاه ترین راه به تپۀ دوستداشتنیش را می دانست. ندانست چه گونه رسید؛ وقتی هوای سرد تپه به صورتش خورد، حس عجیب در وجودش زنده شد. جست و خيز زنان بر بلندترین نقطۀ تپه رسید و فریاد کشید. دستانش را باز کرد و غرق در زیبایی شهر شد. شهری که با همه ویرانه گیش برایش زیبا بود، شهری که او را از زحل به سامعه، فرید و هزاران نام دیگر تبدیل کرده بود. شهری که از کودكی به کوچه هایش آشنا شد و هر روز با غم شب، به جاده های شهر بیرون شد. به یاد داشت اولین روزهای مرگ پدرش را. اولین روزی که پدرش رفت و او هیچ حسی در وجودش بیدار نشد. حتا ندانست که پدرش دوباره بر نخواهد گشت. وقتی مادرش با چشمان گریان او را سرخوش و شاد دید با مشت و لگد به جانش افتاد. کینۀ عجیبی به دل گرفت، نمی توانست در مرگ پدرش بگرید، بود و نبودش را هیچ گاهی حس نکرده بود و این، از ديد مادر، گناه بزرگی بود. از آن روز بد بختی به همه معنا به او رو کرد. هر روز لت و کوب برادرانش او را از زنده گی بیزار ساخت، شبها تا دیر وقت بر تپه می آمد و در تاریکی شب غرق می شد و چراغ های روشن را می شمرد. همیشه رو به سمت روشن شهر می نشست و از روشنای آن لذت می برد. می دانست که وقتی دیر تر به خانه برود بیشتر لت و کوب می شود؛ اما هر روز بیشتر از روز قبل دیر می کرد و معمولا پول کمتری به خانه می برد. به ویژه از وقتی دوستان جدیدی یافته بودند. از وقتی از میان کثافات باقی های بوتل های نوشیدنی را که طعم تیزی داشت نوشیده بود، دیگر شادی را تجربه می کرد. گاهی پولهایش را به مرد جوانی می داد و در مقابل گرد سفیدی را می گرفت و به کمک دوستش و الیاس دود می کرد. آهسته آهسته یاد گرفت که چه گونه از سگرت استفاده کند و بعد ها شراب؛ چرس و تریاک و هر آنچه او را برای تحمل زنده گی کمک می کرد خريد نمود. به یاد می آورد که اگر هیچ یک از این مواد را به دست نمی آورد عصبانی می شد و با چاقویش به جان مردم در تاریکی ها می افتاد، جیب می برید و اگر دستش می رسید دزدی می کرد. و آخر روز که خسته و پر درد چیزی به دست نمی آورد دم در مسجد بی حال می شد و در دنیایی پر دردش گم می گشت. در آن زمان رحم مردم به او کمک می کرد و با پولی که برایش می انداختند، الیاس مواد می آورد و یک بار دیگر شب را مست می شد و با فریاد در کوچه های شهر نو می دوید و به تپه می رفت و در آن جا جیغ می کشید، از ته دل، تا برادرانش بشنوند و به آزادی او غبطه بخورند، عصبانی شوند که چه گونه او از چنگ آنها فرار کرده و امروز همه شهر خانه اش است. زمانی که پول خیرات ها هم دردی را دوا نمی کرد، کشف خودش او را نجات داد. خمارش را شکست و سرخوشش ساخت. او متوجه شد که بوی تند شرش بوت دماغش تیر می کشد و سرش را به دوران می اندازد. دست و پایش را سست می کند و دلش می شود همه شرش را بیلعد و عطر آن در هوای که تنفس می کند باشد. در هوای سرد برای گرم شدنش، بوتل شرش را به دماغش نزدیک می کرد و نفس می گرفت. از آن روز به بعد هر گاهی که مواد به دستش نمی رسید، شرش بوت او را به حالت عادیش بر می گردانید.

وقتي دلش خالي گشت. دستانش را پايين آورد و به دقت به آسمان نگريست. به آسماني كه سياه قير بود و خالهاي نقره يي بر دامنش چشمك مي زد. چقدر دلش مي خواست يكي از آن دانه هاي رخشنده مي بود تا حد اقل در پهنة آسمان گم مي گشت و هيچ كسي نميدانست كيست و چه سرگذشتي دارد. اما اين افكار چه فايدة داشت؟ با خيال كه نمي توانست آن چه هست تغيير بدهد. او بود و دريايي خشم برادرهايش كه از گذشتة او خشمگين بودند. خشمگین از اين كه نتوانسته بود دختر خوب خانواده باشد. خانوادۀ که پدر هميشه بي خود بود و مادر هميشه از او و الياس، برادر كوچكش، پول مي خواست. روزهاي سخت موچيگري و بوت پالشي در برابر مسجد، دست مزد ناچيز آخر روز و لت و كوب مادر و گرسنه خوابيدن ها، همه و همه واقعيتهاي از زنده گيش بود كه نمي توانست تغييرش بدهد. چقدرش دلش مي خواست يكي دلواپسش مي شد. يكي سرش را بر سينه مي فشرد و دستهاي ترك برداشته اش را به دست مي گرفت. چقدر هوس داشت تا وقتي لباسش پاره مي گشت يكي پاره گي هايش را مي دوخت و سرزنش بار نگاهش مي كرد. آرزوي مادري كه هرگز او را نپذيرفت. مادري كه رنج زنده گي از او دورش كرده بود و نفرت را بر چهره اش ريخته بود. مي خواست مثل مجيد، كه در كنار مسجد با هم كار مي كردند، مادري مي داشت كه دلواپسش مي شد، برادري كه هر شام او را از جاده به همراه كراچيش به خانه مي برد. این ها همه آرزوهاي محال و خواب هاي خوشي بود كه جز به كمك آن گرد سفيد و مادة كه تزريق مي كرد و مايع بوتل هاي رستورانتها، فراموش شان مي كرد. بوي خوشي سرش را به دوران آورد. اگر يك خورده از آن گرد را مي داشت. اگر يك "سگرتي" برايش مي بود. می توانست افکارش را سامان دهد. روی دو دستش بلند شد. يادش آمد اين نزديكي ها چيزكي دارد. درختي آن طرف تر بود، درختي كه الياس و او هميشه اضافه هاي ترياك و هروئين و اين اواخر بوتل هاي شرش بوت را مخفي مي كردند. با عجله به سوي درخت رفت و چهار انگشت دور تر از تنة درخت، به كندن زمين شروع كرد. خيلي زود به بوتل شيشه يي شرش رسيد. خودش بود! دوباره سرخوش شد و دوباره فراموش كرد كه با داكتر عهد كرده بود، ترك كند. فراموش كرد كه همين سه ساعت قبل، روي تخت مركز ترك اعتياد خوابيده بود و فكر مي كرد وقتي خوب شد، برود و فقط موچي باشد. فقط كفشهاي پاره پارة مردم را بدوزد تا راحت راه بروند. تا سنگي پايي را نيازارد. فقط به كفش ها نگاه كند و شب به سياهي آسمان و ستاره هايش چشم بدوزد. اما نه، حالا دیگر امکان نداشت.
سر بوتل را باز كرد. دماغش از بوي تند آن تير كشيد و درد گرفت. دردي كه خوشش مي امد. دماغش را به بوتل چسپاند و نفس هاي عميقي كشيد. اين كشف خودش بود. اختراع خودش. ذره ذره تحليل رفت و روي زمين خم شد. سرش پاي درخت به خاك هاي كه با دستانش كنده بود نشست و نفسهايش عميقتر شد. مست شد و تپه، تاريك- روشن شهر، اسمان سياه و ستاره هاي چشمك زن و بالاخره شعر مرضيه و احساس عجيبش را فراموش كرد. تاريكي بود و تاريكي.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر