Pages

یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۸

پدر ! فرزندانت را دریاب !؟

روز گار غم ،روزگار پر ازاندوه وماتم،روزگار رنجهای پر بهاء، روزگار اسطوره های بی محتوا،روزگار رنجش آلاله های ماسواء،روزگار رویش رنگدانه های....


خسته ام ! خسته تراز دیروزو پریشان تر ...،بیزار از رنگهای زرد وچرکین فام ،چون رگه هایی ترسناک وسرطانی برخاسته از ضمیر خام وفرسودۀ سیاست پیشه گانی خود بیگانه...،سالهای انتظار در کنج تنهایی بی قرارم ساخته ،وسودای خروش وسوسه انگیز ترین ترانۀ لحظه هایم .

وعاقبت ! نوشتن درد نامه هایم ،گریز راهی،برای گریز از جنون...

بهار میرسد ! ولی ایکاش ...سنگ صبورم ! کاش بودی ومیدیدی،مرگ بهار را ،وشکوفه هایی که بوی تومیدهند...همه را پرپر وبیرنگ!!!!! کاش میبودی ومیدیدی هجوم ظلمت را ،هجوم سارقان را،سارقان دسترنجها،بانیان رنجهارا،...کاش میدیدی ! فرومایه گانی رنگ آشنارا....غافل از خود،مست ومغروربا کلاهی برسر،فراخ وزننده!!!!!

دلم را ! شوق غریبی لبریز کرده از عطر ی آشنا...ومن روز وصالش را چشم انتظارم،تا دردهایم را با او زمزمه کنم،واو از عشق بگوید!!! چشم بر چشم مهربانش،موسیقی دلنواز نگاهش را به گوش جان پذیرا شوم ،سر بر زانویش گذارم و بیکسی ام را فریاد کنم.وبگویم : پدر فرزندانت را احاطه کرده اند وسرزمینت را رنجی مرموز قراگرفته است،خودفروختگانی ملون از رنگهای بی فروغ سودای نابودیش را دارند و دستی مهربان که فرزندانت را یاری رساند کیمیا گشته است ،پدر فرزندانت را دریاب !
_______________________________________________________
گاهی مسیر جاده به بن بست می رود


گاهی تمام حادثه از دست می رود

گاهی همان کسی که دم از عقل میزند

در راه هوشیاری خود مست می رود

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست

وقتی که قلب خون شده بشکست میرود

اول اگرچه با سخن از عشق آمده

آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

گاه کسی نشسته که غوغا به پا کند

وقتی غبار معرکه بنشست می رود

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد

آن دیگری همیشه به پیوست می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای

وقتی میان طایفه ای پست می رود

هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ

بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست

تیریست بی نشانه که از شصت می رود

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند

اما مسیر جاده به بن بست می رود

( افشین یداللهی )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر