Pages
دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۰
آیا میخواهید وبلاگ نویس شوید؟ آیا میخواهید مشهور شوید؟
پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۰
فرضيه ي كثرت گرايي و مشكل پديده هاي حقيقت نماي[1]متناقض جان هیک
فرضيه ي كثرت گرايي و مشكل پديده هاي حقيقت نماي[1]متناقض جان هیک
كيت. اي. جانسون
برگردان: بصیر بیتا
سه مرد نابينا بدن فيلي را لمس مي كردند. مرد نخست دستش به پاي فيل برخورد. گفت، "به پندار من يك فيل همچون تنه ي درختي بزرگ است." مرد دوم سخن او را نپذيرفت. در حالي كه خرطوم فيل در دستش بود گفت، " به باور من فيل مانند يك مار است"، اما مرد سومي مي پنداشت هر دوي آنها در اشتباهند. او در حالي كه تن فيل را لمس مي كرد با شگفتي گفت، "يك فيل به سان ديواري بلند است." هر يك از نابينايان مي پنداشتند آنچه مي گويند درست است و ديگري در اشتباه به سر مي برد، در حالي كه هر سه بدن فيل يكساني را لمس مي نمودند. شماري بدين باورند كه مردان نابينا نمادي از اديان و آيين هاي جهان هستند، انسان هايي كه هر يك بدون آنكه بدانند فيل يكي است، باورهايي متفاوت داشتند.
نگرش يك شخص در برابر هرم اديان زنده جهان چگونه است؟ اين پرسش، چندين سال مغز فيلسوفي چون جان هيك را به خود مشغول ساخته بود. جان هيك را در كودكي هر يك شنبه به كليسا مي بردند، اما او احساس مي كرد كليسا جاي دلتنگ كننده اي است. هيك تا پيش از ورود به دوره ي دبيرستان، خود را از دريچه ي علم درگير اين مسئله نكرده بود. در نخستين سال ورودش به آموزشگاهي كه در آن به مطالعه ي رشته ي حقوق مي پرداخت، ديدگاهي را كه درباره ي گفتگوي دين در باب مسيحيت در ذهن داشت، مطرح ساخت. هيك بعدها در جايي نوشت، "واقعا به يك مسيحي باورمند، آن هم از گونه ي بنيادينش تبديل شده بودم." او تصميم گرفت به جامعه ي مسيحي وارد شود و به كليساي انگلستان بپيوندد.
هر چند هيك سال ها در باور به خداشناسي اش راهي محافظه كارانه پيش رو گرفته بود، سخت درگير مفاهيم خداشناسي مسيحي و پياده كردن آنها بر ديگر اديان شده بود. اگر آنچه او بدان باور داشت درست باشد، پس ديگر اديان مي بايست (تا اندازه يي) به راه كج رفته باشند. او در سال 1967 براي آموزش فلسفه در دانشگاه بيرمنگام به شهر بيرمنگام انگلستان رفت. در آن هنگام، اجتماعات بزرگي از مسلمانان، سيك ها و هندوها در آن شهر مي زيستند. با رويارويي با مسلمانان، هندوها و سيك ها، و نيز ديدن تشريفات عبادي آنها، رفته رفته نگرش هيك تغيير كرد. اين برخورد بازتاب چشمگيري در زندگي وي داشت، به گونه يي كه بعدها در جايي نگاشت،
و هر از گاه رفتن به مسجد و پرستشكده هاي يهوديان، معابد و بتكده ها به من ثابت كرد كه همان چيزي كه در مكاني چون كليسا روي مي دهد، در اماكن ديگر نيز انجام مي شود، انسان ها انديشه هايشان را براي پذيرش واقعيتي الهي مي گشايند، واقعيتي كه به حيث خواهشي صادق و عشقي ميان فردي شناخته مي شود.
در نتيجه، در سال 1973 هيك در كتابش به نام خدا و جهان ايمان[2] خواستار تغيير الگو در برخورد با انديشه هاي ديني شد. هيك مي گفت كه به هر يك از اديان جهان بايد به عنوان "پاسخ هاي گوناگون انسان به يك واقعيت الهي ..." نگريسته شود. پخته ترين نگرش هاي هيك را مي توان در كتاب تفسيري از دين[3] يافت كه پانزده سال بعد به چاپ رسيد. در اين كتاب هيك نظريه اي جامع كه تلاش در تشريح همه ي پديده هاي ديني را دارد، به نمايش مي گذارد. هيك نظريه اش را به نام "فرضيه ي كثرت گرايانه" مطرح مي كند. فرضيه ي هيك اين است كه همه ي اديان پاسخ هايي اند كه با در نظر داشت شرايط فرهنگي {گوناگون} به واقعيت غايي يكساني داده شده است.
فرضيه ي هيك به سه دليل ارزش بررسي را دارد. نخست، با گفتگو همراه صدها دانشجو در طول پانزده سال گذشته به اين نتيجه رسيدم كه هيك چيزي را كه مردم بدان باورمند است به زبان سخته اي مطرح كرده – بدين معني كه همه ي اديان به مقصد يكساني رهسپارند. دوم، هيك يكي از برجسته ترين و ستوده ترين كثرت گرايان جهان انگليسي زبان است. هيك دانشمند محافظه كاري است كه با قلمي شيوا و دقيق دست به نگارش مي زند. سوم، فرضيه اش يكي از فرهيخته ترين ساختارهاي فكري در نگرش هاي ديني است كه تاكنون با آن برخورد كرده ام.
همه ي نظريه هايي كه ادعا مي كنند تمامي اديان بازتاب هاي غايي واقعيتي يكسان اند، در وهله ي نخست با اين مشكل روبه رو مي شوند كه: خود سرچشمه ي پديده هاي حقيقت نماي متناقض در اديان مي باشند. به سخن ديگر، چگونه اديان مي توانند نمودهايي از واقعيتي يكسان باشند، در حالي كه هميشه با يكديگر ناسازگارند؟ هيك به اين مسئله كاملا واقف است و مي كوشد از نگاه هاي گوناگون بدان بپردازد. براي پذيرش ديدگاه كثرت گرايانه او، هيك مي بايد تشريح كند كه چگونه ادياني كه ريشه در واقعيتي همسان دارند، سنن ديني اي را مي پرورانند كه منجر به ايجاد پديده هاي حقيقت نماي متناقض مي گردد. افزون بر اين، فرضيه ي او بايد جدا از ناهمسازي دروني پديده هاي ديني و بدون تحريف آنها در نظر گرفته شود.
از همين رو، پرسشي كه بنده در سطور زير مطرح نموده ام اين است كه: آيا فرضيه ي كثرت گرايانه ي جان هيك با پديده هاي حقيقت نماي متناقض اديان گوناگون همخواني دارد يا نه؟ نخست نگاه كوتاهي به ديدگاه او مي اندازيم، سپس، برخورد او را با اين پديده هاي متناقض بررسي مي كنيم. و در پايان، ميزان كاميابي هيك را در حل اين مسئله به دست بررسي خواهيم گرفت.
فرضيه ي كثرت گرايانه هيك
فرضيه ي هيك در پي تشريح چهار فاكتور اصلي مي باشد: 1. اين حقيقت كه همه ي انسان ها ذاتا دين جويند، 2. اين ديدگاه كه گوناگوني اي ذاتي در متن باورهاي ديني وجود دارد، 3. اين فرض كه باور ديني يك تصور نيست، و 4. شناخت از اين كه تقريبا همه ي سنن ديني دگرگوني مثبتي در زندگي پيروان اديان به وجود مي آورند.
از آنجايي كه دو عامل نخست براي اكثر مردم بديهي است، هيك گفتگويش را با عامل سوم آغاز مي كند، فرض اين كه باور ديني يك تصور نيست. هيك از دو چشم انداز متفاوت براي درك پديده هاي ديني كه او خود آنها را غير قابل پذيرش دريافته است، يعني از نگاه طبيعت گرايي و مطلق گرايي به كاوش موضوع مي پردازد. طبيعت گرايي مي گويد همه ي گزاره هاي ديني درباره ي واقعيتي غايي، نادرست است. طبيعت چيزي است كه هستي دارد. هر چند هيك مي پذيرد كه مي توان به تفسير جهان از نگاه طبيعت دست يافت، اما نمي پذيرد كه همه ي باورهاي ديني تخيلي اند.
هيك نه تنها طبيعت گرايي بلكه نزديك ترين وابسته بدان، يعني غير واقعيت گرايي[4] را نيز رد مي كند. غيرواقعيت گرايان ادعا مي كنند كه هر چند ممكن است باورهاي ديني ممد هم باشند، ابژه هايي را كه مستقل از درك يك فرد باشند معنادار نمي سازند. به سخن ديگر، هنگامي كه مسلمانان روزي پنج بار نماز مي گذارند، آنها شي يا فردي را كه دركشان بر آن استوار است، نمي پرستند.
بر عكس، واقعيت گرايان ادعا مي كنند، "پديده هاي مادي بيرون از هستي و درك ما وجود دارند." هيك با نگرشي واقع گرايانه به پديده هاي ديني مي نگرد. او باور دارد كه ابژه هاي ديني، همراه با شروط فراوان، مستقل از درك فرد وجود دارد.
دومين برخوردش با مطلق گرايي است. مطلق گرايي، بر خلاف طبيعت گرايي، نگرشي واقع گرايانه نسبت به پديده هاي ديني دارد. افزون بر اين، مطلق گرايي هميشه اظهار مي دارد كه تنها يك نظام اعتقادي ديني وجود دارد، نظامي كه تنها نظام حقيقي است و ديگر نظام ها نادرستند. هر چند هيك باري به مطلق گرايي باورمند بود، امروزه آن ديدگاهش را رد مي كند. هيك ادعا مي كند كه هر چند شايد مطلق گرايي هنگامي كه فردي بر سنت ديني خود تمركز دارد قابل پذيرش باشد، اما دنياي واقعيت آن را به گونه يي غيرقابل پذيرش تاويل خواهد نمود. هيك ابراز مي كند، اگر مطلق گرايي درست باشد، پس بايد گواهي تجربي اي براي تصديق آن وجود داشته باشد. براي نمونه، يك دين حقيقي بايد در قديس پروري نسبت به ديگر اديان تواناتر باشد. اما از ديدگاه هيك، موضوع اصلي اين قضيه نيست. به نظر مي رسد همه ي سنن ديني منجر به ديگرگوني اخلاقي در زندگي پيروانشان مي شوند.
با رد طبيعت گرايي و مطلق گرايي، هيك موقعيت خودش را ابراز مي دارد- يعني اين كه "اعتقادات پسامحوري[5] راه هاي متفاوت تجربه گرايي، درك و زندگي را در ارتباط با واقعيت الهي غايي اي كه فراتر از تصورات ماست، ايجاد مي كنند." هسته ي فرضيه ي كثرت گرايانه ي هيك، ادعايواقعيت غايي[6]، كه او خود آن را "واقعيت" مي نامد، در بطن همه ي تجارب ديني وجود دارد.
اما، چگونه اديان مي توانند واقعيت را در حالي كه تصورات گوناگون و ناهمساني از آن دارند، تجربه كنند؟ هيك با وام از انديشه ي ايمانوئل كانت كوشش به يافتن راه حلي براي اين مسئله كرد. به گفته ي هيك، كانت مي گويد، "تمايزي ميان وجود في النفسه، و آن گونه كه ادراك مي شود، وجود دارد." هيك تمايز كانت را درباره ي پديده هاي ديني مي پذيرد و تمايزي ميان واقعيت (به عنوان پديده يي هستنده) و واقعيت آن گونه كه توسط افراد در سنت خاصي درك و تجربه مي شوند، قايل مي گردد. از همين رو، دليلي كه سنت هاي ديني انفرادي بر بنياد آن با مفاهيم واقعيت ناهمساني دارند اين است كه هيچ كدام از آن سنت ها مستقيما با واقعيت در تماس نيستند. بلكه با وجود سنت ديني يگانه يي به نام "عدسي ادراكي"[7] در عرصه عمل، ادراك ما از واقعيت، ادراكي باواسطه است. اين عدسي ادراكي، ادراك از واقعيت را شكل مي دهد. در حالي كه هيك فرضيه اش را در بافتي خدا محورانه قرار مي دهد، بيان مي دارد، "اين بدان معناست كه هر يك از شخصيت هاي مطلق الهي در تاريخ—يهو، پدر مقدس، الله در قرآن—فرآورده ي مشترك حضور خدايي در جهان و الگوي ويژه ي تشكيل يافته در بستر تاريخ و تخيل سازنده ي ديني مي باشد. به سخن ديگر، باورهاي ديني تا حدودي از تجربه از واقعيت، و تا اندازه يي از تخيل فرد سرچشمه مي گيرند.
در نتيجه، هيك ابراز مي كند كه تصورات گوناگون از واقعيت، انفرادي يا گروهي، مشابه به "دو روش درك و ثبت پرتو نور است، يعني به شكل امواج و مواد ريز." در اوايل سده ي بيستم دو مكتب فكري بر سر طبيعت پرتو نور با هم اختلاف داشتند. گروهي ادعا مي كردند نور از ذرات كوچك تشكيل شده و گروهي ديگر مي گفتند كه نور از خواص امواج پديدار مي گردند. با اين كه اين دو ديدگاه ظاهرا در آغاز با يكديگر همسان نبودند، پژوهش هاي بعدي نشان داد كه نور متشكل از هر دو، امواج و ذرات كوچك تشكيل شده است. از همين رو، هيك ادعا مي كند، به روشي كه مي توان امواج و ذرات كوچك را قابل فهم ساخت، واقعيت نيز مي تواند هم انفرادي و هم غير انفرادي ادراك شود. اين گفته اين پرسش انتقادي اي را مطرح مي كند كه: چه رابطه يي ميان واقعيت در نفس خود و تصورات گوناگون از واقعيت كه برداشت پيروان اديان اند، وجود دارد؟
از يك سو، هيك ادامه مي دهد كه يهو، تثليث در مسيحيت، و شيوا {در هندويزم} "نمودهاي حقيقي" واقعيت هستند. آنها توهمات محض نيستند. از ديگر سوي، هيك به اين كه اين ادراكات انفرادي از واقعيت "ادراكات خصوصي عيني موجود" هستند، باورمند نيست. گفتار درباره ي واقعيت، از نگاه هيك، با اسطوره شناسي در طبيعت پهلو مي زند. از ديدگاه او،
اين رابطه ميان هستي مجرد غايي و نمودهاي پديداري آن، يا ميان واقعيت برتر نامحدود و تصورات متعدد انساني ما از آن، ارتباط واقعيت را با اسطوره شناسي ممكن مي سازد. تعريف من از اسطوره همچون داستان يا گفتاري غيرحقيقي است، اما اين تعريف مي خواهد نگرشي وضعي درباره ي موضوع اصلي آن ايجاد كند. از همين رو حقيقت يك اسطوره، حقيقتي كاربردي است: يك اسطوره ي حقيقي، اسطوره يي است كه ما را به سوي واقعيتي كه بدون زبان اسطوره يي نمي توان از آن سخن گفت رهنمون مي سازد.
به طور فشرده، فرضيه ي كثرت گرايانه ي هيك گوياي موضوعاتي است كه در پي مي آيد: 1. يك واقعيت الهي وجود دارد، واقعيتي كه سرچشمه ي غايي همه ي تجارب ديني است. 2. هيچ سنت ديني اي ادراك مستقيمي از واقعيت ندارد. 3. هر سنت ديني راه درستي براي درك و تجربه ي واقعيت به ما نشان مي دهد. 4. واقعيت، همه ي توصيفات خواه مثبت باشند و خواه منفي را فرا روي ما مي گذارد. هيك باور دارد كه نظريه اش برجسته ترين توصيف براي پديده هاي ديني اي است كه تاكنون با آنها برخورده ايم.
پيش از بررسي رويكرد او درباره ي پديده هاي حقيقت نماي متناقض، مي خواهم نگاه دقيقي به فرضيه ي هيك داشته باشيم. اكثر انسان ها مي دانند سنن ديني گوناگون، باورهاي ناهمساني را در درون خود مي پرورانند. اما، به نظر مي رسد اين امر نيز آشكار است كه هر ديني تغييرهاي اخلاقي مثبتي در زندگي پيروانش به وجود آورده است. از همين رو، باور به يك دين راستين براي اكثر انسان ها غيرقابل پذيرش مي باشد. براي كسي كه به اين نگرش باورمند است، فرضيه ي هيك كشش نيرومندي دارد چرا كه اين فرضيه چهارچوبي ايجاد مي كند كه در قالب آن شخص مي تواند ادعا كند هر آن ديني كه زندگي پيروانش را ديگرگون بسازد، با ارزش به شمار مي رود. براي قابل پذيرش ساختن فرضيه ي هيك نبايد مسئله ي پديده هاي حقيقت نماي متناقض را از نظر دور داشت. اكنون باز دوباره به اصل مطلب باز مي گرديم.
كثرت گرايي و پديده هاي حقيقت نماي متناقض
مشكل روشني كه فرضيه ي كثرت گرايانه ي هيك با آن روبه رو مي شود، همسازي نظام هاي اعتقادي متناقض سنن ديني گوناگون است. هيك مي گويد، "پديده هاي حقيقت نماي متناقض سنن ديني گوناگون مشكل آشكاري را سر راه فرضيه ي كثرت گرايانه ايجاد مي كند." هيك ادعا مي كند كه همه ي اديان واقعيت را به طور مساوي تجربه مي كنند. اما، هر سنتي در بردارنده ي باورهايي است كه با باورهاي ديگر سنن همخواني ندارد. پس پرسشي كه مطرح مي شود اين است: آيا نظام هاي اعتقادي گوناگون و پديده هاي حقيقت نماي متناقض، نظريه ي كثرت گرايانه ي هيك را غيرقابل پذيرش مي سازند؟ با اين كه پديده هاي حقيقت نماي متناقض مشكل آفرينند، هيك باور دارد كه در تحليل پاياني، اين پديده هاي حقيقت نما باعث رد نظريه اش نمي شوند. او در جايي مي نويسد،
بايد بپرسيم كه آيا اين ديدگاه هاي اصلي هنوز هم با يكديگر در تضاد هستند يا نه. آن ديدگاه ها در زمينه ي تفاوت هايشان و اين كه فرد تنها مي تواند بر يكي از اين ديدگاه ها در زندگي ديني اش تمركز كند، تناقض دارند. ... هر چند اين بدان معنا نيست كه نمي شود راه هاي گوناگوني براي تحميل واقعيت غايي همسان بر زندگي انسان به ايجاد نكرد.
جان هيك در كتاب تفسيري از دين بخش كاملي را به بررسي مشكل پديده هاي حقيقت نماي متناقض اختصاص مي دهد. هيك مي گويد سنن ديني در سه بخش با هم ناسازگارند: 1. موضوعات حقيقت تاريخي، 2. موضوعات حقيقت فرا- تاريخي[8]، و 3. تصورات متفاوت از واقعيت. آنچه در پي مي آيد فشرده يي از ديدگاه هيك در اين باره است.
نخست هيك ناهمساني هاي موضوعات حقيقت تاريخي را بررسي مي كند. يكي از نمونه هاي برجسته، ناهمساني ميان مسيحيان و مسلمانان بر سر به صليب كشيده شدن مسيح است. مسلمانان بدين باورند كه مسيح بر صليب كشيده نشد حال آنكه مسيحيان هميشه بر درستي اين داستان پافشاري دارند. در كنار مواردي ديگر، هيك ادامه مي دهد كه از نگاه تاريخي نمونه هاي اندكي از تناقض ميان سنن ديني وجود دارد. بيشتر گفتگوهاي تاريخي مين هواخواهان يك سنت خاص وجود داشته است. براي مثال، پروتستان ها بر سر اين ادعا كه عيسي نخستين پاپ را پيتر برگزيد، با كاتوليك هاي روم اختلاف نظر دارند. شيعه و سني در اسلام بر سر اين كه محمد چه كسي را جانشين خود برگزيد اختلاف دارند.
هيك ادعا مي كند اين ناهمساني ها را در عمل مي توان با پذيرش روش تاريخي رفع نمود. در واقع توسط اين روش ثابت مي شود كه اين امر، پديده ي بغرنجي است. يك دليل براي چنين پيچيدگي اين است كه ادعاهاي تاريخي بيرون از سنتي كه خود ادعا را در آن شكل مي گيرد، هيچ پشتيبان تاريخي مستقل ديگري ندارد. مثلا هيچ گواه مستقلي براي پشتيباني از اين ادعا كه خورشيد در طي يكي از جنگ هاي جوشوا از حركت بازمانده بود، در آيين يهوديت وجود ندارد. (جوشوا 10:12-13) هيك ادعا مي كند كه بايد با تفاوت هاي تاريخي برخوردي مسامحه آميز از خود نشان داد – به ويژه آنگاه كه آن تفاوت ها گربيان گير مسائل اصلي ديني نيستند. " ما ادعا مي كنيم كه در گذشته، اندكي، و در جهان مدرن، شمار روز افزوني از مردم، ديگر چنين پرسش هايي را امور بنيادين هستي ايماني شان قلمداد نمي كنند، و مي پذيرند كه براي اثبات تاريخي آنها گواه اندكي در دست است." به طور خلاصه، هيك ادعا مي كند نمي توان گريزگاهي براي بسياري از ناهمساني هاي تاريخي يافت. افزون بر اين، از آنجايي كه بسياري از اين ناهمساني ها ريشه در سنت ندارند، هيك به اين نتيجه مي رسد كه حل چنين مسائلي مهم نيستند و اصلا مشكلي براي فرضيه ي كثرت گرايانه اش ايجاد نمي كنند.
سپس هيك به پديده هاي حقيقت نماي متناقض فراتاريخي مي پردازد. هيك در جايي مي نگارد، "به همين رو آنها بايد پرسش هايي را مطرح كنند كه در عمل مي توان به پاسخ درستي در آنها نايل شد، اما دنباله ي پاسخ آنها گرفته نمي شود و زمينه ي تاريخي يا گواه تجربي اي برايشان يافت نمي گردد." دو نمونه ي برجسته ي اين گونه مسائل، طبيعت جهان (گذرايي يا مانايي بودن آن) جهان و سرنوشت انسان در مرگ است (آيا زندگي تنها در اين جهان خلاصه است يا جهان ديگري هم وجود دارد؟) هيك هر دوي اين ناهمساني ها را به بوته ي آزمايش مي سپارد. هيك ادعا مي كند كه طبيعت جهان هميشه ميان سنن خدايي و غيرخدايي در نزاع بوده است. هيك مي نگارد اين نزاع در عمل پاسخ ارزشمندي را در پي دارد. كيهان شناسان امروزي با ديگر سوي قضيه دست به گريبان هستند مهمتر از آن، هيك ادعا مي كند كه راه حل براي رفع اين نزاع، براي آنچه كه او "رستگاري/آزادي" مي نامد، ضروري نيست
اساسا چنين راه حلي به سختي مي تواند براي رستگاري/آزادي، حتي از نگاه خداپرستانه ي آن براي درك اين كه آيا جهان پديده يي ماناست يا نه، ضروري باشد. اديان هندي ابديت گذراي آن را مي پذيرند و اديان سامي آن را رد مي كنند، اين نزاع، نزاعي نيست كه بر سنن رستگار شناسي تاثير چشمگيري بگذارد. پذيرش اين كه جهان ماناست يا نه، نمي تواند كمك مهمي به ما بكند و يا سرشت انساني را از خود محوري به واقعيت محوري ديگرگون بسازد.
سرنشت انسان ها در مرگ مثال ديگري از پديده هاي حقيقت نماي متناقض فراتاريخي است. غالبا اختلاف بر سر اين مسئله ميان سنن شرق و غرب مي باشد. سنن شرقي پافشاري مي كنند كه پس از اين جهان، انسان ها بارها خواهند مرد و دوباره زنده خواهند شد حال آن كه اديان خداپرستانه ي غربي ادعا مي كنند كه انسان ها تنها يك بار ديگر پس از مرگ در اين جهان تولد مي يابند و در آن، سرنوشت ازلي هر شخص رقم خواهد خورد.
هيك با در نظر داشت پيچيدگي مسئله بيان مي دارد: نخست، سنن شرقي و غربي بايد بر سر اين مسئله بيشتر به گفتگو بپردازند- احتمالا با انديشه يي باز كه در پايان بتواند اصلاح يا تعديلي در باورهايشان ايجاد كند. دوم، {پاسخ به اين كه} آيا امكان اين وجود دارد كه برخي پس از مرگ زنده شوند و برخي ديگر نه. از همين رو، اين چشم اندازها تنها در صورتي كه پذيرفته شوند، قابليت گفتگو را پيدا خواهند كرد. سوم، احتمالا مي توان اين باورها را از نگاه اسطوره شناسانه بهتر درك كرد. و از همه مهمتر، هيك ادعا مي كند كه باور درست درباره ي زندگي پس از مرگ ضرورتي براي {باور به} رستگاري/آزادي ايجاد نمي كند.
اما اگر امروزه بپرسيم: آيا باور يا عدم باور به تجسد دوباره براي رستگاري/آزادي اساسي است يا نه؟ پاسخ مطمئنا منفي خواهد بود. مگر اين كه شخصي، به عنوان يك هندو يا بوديست، باور داشته باشد كه هيچ ديگرگوني اي در سرشت انساني از خود محوري[9] به واقعيت محوري[10]، در ميان صدها ميليون تني كه به تجسد دوباره باورمندند، همچون يهوديان، مسيحيان، يا مسلمانان، و يا اين كه چنين ديگرگوني اي در ميان صدها ميليون تني كه به اين گزاره باورمندند، رخ نخواهد داد؛ شخص بايد بپذيرد كه اين پرسش ديگر از نگاه رستگارشناسي چندان اساسي به شمار نمي رود.
هيك اصول همگاني پايين را در برخورد با پديده هاي حقيقت نماي متناقض فراتاريخي معرفي مي كند. نخست، پاسخ هاي درستي براي اين نزاع ها وجود دارد كه ما از آنها ناآگاهيم. دوم، هر گاه اين باورها از نگاه اسطوره شناسانه درك شوند مشكلات كمتري به بار خواهند آورد. سوم، جزم انديشي در برابر اين پرسش ها با نژادپرستي و امپرياليزم نيز ارتباط مي گيرد. و چهارم، باور به زندگي پس از مرگ، توانايي يك فرد را در تجربه از رستگاري/آزادي متاثر مي سازد.
اين نكات براي دريافت رضيه ي كثرت گرايانه ي هيك مهم به شمار مي روند. در حالي كه هيك سنن ديني گوناگوني را تجربه مي كند، ناهمساني آنها را رد نمي كند؛ براي نمونه، طبيعت جهان يا سرنوشت به مرگ را مي پذيرد. اما با وجود اين باورهاي متفاوت، هيك باور دارد كه تقريبا همه ي اديان ارزشهاي اخلاقي پيروانشان را شكوهمند مي سازند(پيامد قطعي انتقال از خود محوري به واقعيت محوري). بر اين اساس، او نتيجه مي گيرد كه اين تفاوت ها براي رستگاري/آزادي دست و پاگير نيستند، و از همين رو براي فرضيه ي او مشكل آفرين به شمار نمي روند.
سطح پاياني ناسازگاري اي كه هيك آن را به تجربه گرفته، باورهاي متناقضي است درباره ي واقعيت غايي.
فرضيه ي هيك اثبات مي كند كه همه ي سنن ديني نمودهاي حقيقي واقعيت هستند. مشكل هويدايي كه در برابر اين ادعا وجود دارد تصورات گوناگوني است كه هر سنت از واقعيت دارد. همان گونه كه ديديم، هيك ادعا مي كند خدا در هر سنت نماد درستي از واقعيت است. از اين رو، شايد آدوناي و دارماكايا، هر چند از نگاه پديدارشناسي كاملا متفاوت از يكديگرند، در ترتيب رستگارشناسي شان با واقعيت همسان باشند. بنابراين، هيك ادعا مي كند كه "تصورات مخالف واقعيت به حيث ادراكات انفرادي و گروهي" در حقيقت، توصيف هاي مكمل يكديگر به شمار مي آيند. همچنين هيك ادعا مي كند كه نمي توان هيچ ادراك، بخش بندي يا تمايزي براي واقعيت قايل شد. اين تمايز هر گونه تناقض بالفعلي ميان سنت ها را ديگرگون مي سازد.
با تجربه نمودن حقيقت هاي تاريخي و پديده هاي حقيقت نماي متناقض فرا- تاريخي و نيز ادراكات گوناگون از واقعيت، هيك ابراز مي كند،
نتيجه ي به دست آمده از اين بررسي اين است كه، تفاوت هاي ميان تصورات بنيادين و تجارب گوناگون از اديان، باورهاي تاريخي و فرا- تاريخي متفاوت آنها، اسطوره شناسي هاي متناقض شان، و نظام هاي اعتقادي گوناگون و بي شماري كه اين باورها بر بنياد آنها استوار شده اند، و همساز با فرضيه ي كثرت گرايانه اي كه تصورات و ادراكات مختلفي از، و در پاسخ به، واقعيت در چهارچوب برخوردهاي گوناگون فرهنگي انساني شكل مي يابند، مي باشد.
دين، اسطوره شناسي، و حقيقت
براي اينكه به درستي مسئله ي پديده هاي حقيقت نماي متناقض پي ببريم چندين پرسش نفس گير را در برابر فرضيه ي كثرت گرايانه ي هيك قرار مي دهيم: آيا اديان خود موجد پديده هاي حقيقت نماي متناقض هستند؟ اگر بلي، چه نوع پديده هاي حقيقت نمايي؟ اين پديده ها در چه گستره اي با هم ناسازگاري دارند؟ و سرانجام، آيا پديده هاي حقيقت نماي متناقض سبب سست شدن پايه هاي فرضيه ي هيك مي گردد يا نه؟
در نگاه نخست به نظر مي رسد اين اديان اند كه پديدارگر پديده هاي حقيقت نماي متناقض هستند. مسلمانان هنگام پرستش خدايشان بدين باورند كه در برابر پديده ي فراطبيعي اي كه مستقل از ادراك آنها وجود دارد سر تعظيم فرود مي آورند. از نگاه آنها، خدا چيزي جز تجسم رواني نيست. همان گونه كه گفته آمديم، شماري از انديشمندان ديگر به اين انديشه باور ندارند. برخي ادعا مي كنند كه حقيقت اديان والاتر از "هنر حقيقت"[11] است، حقيقتي كه به دور از موقعيت هستي شناسانه ي آنها مي باشد. براي تمايز نوع ادعاهاي سنن ديني بايد قادر به شناخت طبيعت پديده هاي حقيقت نما بود. سخن درباره ي ماهيت حقيقت بيرون از بحث اصلي اين نوشته است. هر چند درك ماهيت حقيقت براي بررسي بايسته ي فرضيه ي هيك حتمي است، در ادامه به طور فشرده به موشكافي آن مي پردازيم.
موتيمر آدلر ماهيت حقيقت را در كتابش به نام حقيقت در دين(1990) به دست بررسي مي گيرد. آدلر سه ويژگي براي حقيقت (كه ما نيز در اينجا به آن تمركز داريم) بيان مي كند. نخست، آدلر ادعا مي كند كه فرد بايد تمايزي ميان "حقيقت شاعرانه" و "حقيقت منطقي" قايل شود. "حقيقت شاعرانه" با ادبيات روايي، موسيقي، و صورتگري كه در آنها تناقض{حقيقي} وجود ندارد، سر و كار دارد. "حقيقت منطقي" حقيقتي است كه با گزاره هاي مكتبي، تشريحي يا تجويزي، كه در آنها تناقض رونما مي گردد پيوند مي گيرد. چنين حقيقتي، در صورتي كه از نوع تشريحي باشد، حقيقتي واقعي است كه به ما شناختي از پديده هاي حقيقي يا از واقعيت مي دهد... ، به گفته ي آدلر، گزاره هاي درست، گزاره هايي اند كه به درستي واقعيت مستقل را توصيف مي كنند. "براي كساني كه مي پندارند واقعيت مستقل از ذهن است و اين كه واقعيت جداي از چگونه انديشيدن ماست، حقيقت يعني سازگاري ميان انديشه و واقعيت."
دوم، آدلر ابراز مي كند كه فرد بايد ميان گزاره در نفس خود و برداشت ما از يك گزاره تمايزي قايل شد. آدلر مي گويد، "درستي يا نادرستي گزاره هاي پذيرفته شده مطلق و تغييرناپذير است. {اما} درستي برداشت هاي ما از آن گزاره ها نسبي و تغييرپذير است." اين تمايز باعث مي شود تا فرد دچار اين اشتباه كه "اين گزاره براي تو صادق است و براي من نيست" نشود.
آدلر تمايز سومي نيز كه به بحث ما نزديكي دارد براي ماهيت حقيقت قايل است. بايد ميان پرسش "حقيقت چيست؟" و "چگونه فردي مي تواند درستي يا نادرستي يك پديده ي حقيقت نماي مشخص را تفكيك نمايد؟" تمايزي قايل گشت. آدلر باور دارد كه اين تمايز بااهميت است. توانايي (يا ناتواني) يك فرد در شناسايي گزاره اي مشخص ارتباطي با درستي آن ندارد. از نگاه آدلر اين گفته بدين معناست كه حتي مقوله هاي مطلق ديني درباره ي ايمان فراتر از حقيقت فكري يا تجربي است، اين گفته پاسخي به اينكه آيا اين گزاره ها جوهرهاي جوهرهاي حقيقت اند يا نه، در خود ندارد.
هارولد نتلاند نيز برخورد همساني در اين باره در كتابش به نام آوازهاي ناهنجار (1991)داشته است. نتلاند درباره ي ماهيت حقيقت مي نويسد،
براي اين كه بگوييم يك حقيقت گزاره اي است، بايد به خاطر داشت كه هرچند {واژه هاي} "حقيقي" و "حقيقت" در جاهاي گوناگوني به كار مي روند، اما از نگاه منطق، حقيقت، كيفيت يا ويژگي گزاره هاست. بدين معنا كه، حقيقت ويژگي آن گونه گزاره هاست كه اگر به پديده هاي مربوطشان ارجاع داده شوند بايد بازتاب دهنده ي خود گزاره باشند؛ در غير اين صورت نادرست اند.
نتلاند ادعا مي كند كه درك درست از پديده هاي ديني "بايد در بردارنده ي تصوراتي گزاره اي و حقيقتي انحصاري باشد." او حتي اظهار مي دارد كه اديان غيرسازنده ي ادعاهاي حقيقي خود پديده ي حقيقت نمايي اند كه در عمل ايجادگر تناقض مي شوند.
هيك چگونه پاسخي به اين ادعا كه سنن ديني پديدارگر پديده هاي حقيقت نماي اند (از نگاه حقيقت منطقي)، خواهد داد؟ هر چند هيك در عمل مي پذيرد كه اديان پديدارگر پديده هاي حقيقت نما هستند، اما پاسخ به اين پرسش دشوار است. به نظر مي رسد هيك انديشه ي خود را درگير اين مسئله نموده است. كتاب خدا و جهان ايمان اش كه در سال 1973 به چاپ رسيده درباره ي اين مسئله به سخن مي پردازد. بخش دوم اين كتاب (با عنوان "دين يعني پشتيباني از حقيقت") پاسخي به ادعاي مثبت گرايان و غيرشناخت گرايان[12]، كه ادعا مي كنند زبان ديني دربردارنده ي گزاره هاي معنادار نيست، مي باشد. هيك پنداشت هاي مثبت گرايان را مي پذيرد و نشان مي دهد كه، حتي بر بنياد سنجه هاي خودشان، زبان ديني دربردارنده ي ادعاهاي حقيقي معنادار مي باشد. در آن هنگام، هيك جايگاه انتقاد كساني بود كه ادعا مي كردند حقيقت يك دين داراي اهميت نيست و همه ي موضوعات مورد گفتگو درباره ي دين، چيزي نيستند به جز بيهوده گويي. هيك در جايي نگاشت، "نيازي به كاربرد آگاهانه ي دين، تا هنگامي كه گفتگوها بر سر حقيقت آن به درستي سنجيده نشده و درك نگشته، نيست.
در آن هنگام هيك متقاعد شد كه باورهاي ديني با ادعاهاي حقيقي[13]-- حقيقت منطقي، درست همان گونه كه آدلر بيان مي كند، سر و كار دارد. در حقيقت، او مي گويد، "ادامه ي برخورد واقعي با امور قطعي، كه در مركزيت ايمان مسيحي قرار دارد، بسيار حياتي است...." هر چند هيك، حتي در آن زمان، باور داشت كه زبان ديني نيز تهي از "افسانه" نيست، گفته هايي كه بدون وجود حقيقت زباني از ارزش ديني والايي برخوردارند، ما را به اين نتيجه مي رسانند كه مسيحيت نمي تواند ماهيتش را مگر اين كه بر "منش واقعي" ادعاهاي بنيادي اش پافشاري ورزد، زنده نگاه دارد. انديشه ي هيك درباره ي اين مسئله ظاهرا به گونه قابل توجهي ديگرگون شده است. امروزه هيك شماري از ادعاهاي بنيادين مسيحيت را همچون گذشته واقعي نمي پندارد.
نمونه اي از تازه ترين انديشه هاي هيك را مي توان در كتاب تفسيري از دين وي يافت. او ميان آنچه خودش "لفظي" و "اسطوره اي" مي نامد، تمايز قايل مي شود. تعريف هيك از حقيقت لفظي همانند مفهوم حقيقت منطقي آدلر است (تعريفي كه با واقعيت پهلو مي زند). هيك درباره ي حقيقت اسطوره اي مي نگارد، "گفتار يا دسته اي از گفتارها درباره ي ايكس هنگامي سخن از اسطوره اي است، هر چند لفظا درست نيست، كه گرايش به يافتن پاسخ وضعي مناسبي براي ايكس داشته باشد." فرود آدم و هوا از بهشت نمونه اي از چيزي است كه هيك آن را حقيقت اسطوره اي قلمداد مي كند. هر چند اين داستان زمينه ي تاريخي ندارد، اما از ارزش ديني مهمي برخوردار است.
اين پندار، اين پرسش را مطرح مي سازد كه، فرد چگونه مي تواند ميان افسانه و حقيقت لفظي تفكيك قايل شود؟ هيك مي نويسد، "فرضيه ي كثرت گرايانه گوياي برخي از باورهاي فرا-تاريخي است، ... شايد اين باورها افسانه هايي راست يا دروغ باشند تا ادعاهاي حقيقي اي درست يا نادرست." هيك ادعا می کند كه فرضيه اش الزاما باورهايي را كه بايد از آنها برداشتي اسطوره اي شود، تعيين نمي كند. اما بي درنگ شرطي را بر آن مي افزايد:
تنها استثنا باورهايي اند كه سنت خاصي را كه بر باور فرد از رستگاري تاثير مي گذارد، مشخص مي سازند: فرضيه ي كثرت گرايانه مي گويد هنگامي كه چنين باورها در مرحله ي ويژه اي از تاريخ، تنها به خاطر اين كه گروهي كه پيرو دين خاصي هستند، از نگاه اسطوره اي درست به شمار روند، اين باورها داراي حقيقت لفظي اي كه براي هر كس تشكيل دهنده ي حقيقت واقعي اند، نمي باشد.
به سخن ديگر هيك ادعا مي كند كه هر باور ديني اي كه اگر حقيقتي لفظي باشد و ناهمساز با باورهاي دين ديگري، بايد با ديدي اسطوره اي نگريسته شود.
اين گفته تناقض فرضيه ي هيك را نخ نما مي كند. هر چه او بيشتر بر مسئله ي پديده هاي حقيقت نماي متناقض پافشاري كند، تفسير او از باورهاي ديني براي پيشگيري از شدت نخ نما شدن تناقض بالقوه ي فرضيه اش از نگاه اسطوره اي بيشتر مي شود. اين حركت هزينه ي گزافي را در بر دارد. اگر هيك بيش از اين با باورهاي ديني برخوردي اسطوره اي داشته باشد، چگونه مي تواند خود را طرفدار واقع گرايي قلمداد كند (حتي از نوع انتقادي آن)؟ همان گونه كه گفته شد، واقع گرايان ادعا مي كنند كه ابژه هاي ادراكي جداي از فهم ما از آنهاست. انتقاد من از ادعاي او درباره ي زبان ديني كه گاهي با عناصر غيرلفظي يا استعاري مرتبط مي شود نيست. مطمئنا قضيه ي اصلي اين نيست. بلكه، انتقاد من از شيوه ي كاربرد اسطوره در فرضيه ي اوست. برخي از باورهايي را كه طرفداران ديني خاص آنها را ادعاهاي منطقي حقيقت قلمداد مي كنند (مانند وجود خدا از نگاه مسلمانان)، توسط هيك بازتفسيري اسطوره اي مي شوند.
اگر تفسير اسطوره اي از پديده هاي ديني يك ديگرگوني ماهوي با نگرش واقع گرايانه به پديده هاي ديني نمايان بسازد، همانگونه كه به نظر مي رسد، اين خود باعث ايجاد پرسش ديگري مي شود: در چه مفهومي ديدگاه هيك با دي.زي.فيليپ و دون كوپيت كه ادعا مي كنند زبان ديني وجودي جداي از واقعيت عيني نيست، تفاوت دارد؟ به باور من هيك مي تواند نگرشش را در سطح پديده هاي حقيقت نماي متناقض، از يك سو، نگرشي واقع گرايانه به پديده هاي ديني (كه پنداشته مي شود اديان پديد آورنده ي ادعاهاي حقيقي است) و نظريه ي كثرت گرايانه اش از سوي ديگر، پي گيرد. هيك مي خواهد همزمان هم به واقع گرايي توسل جويد و هم به پشتيباني از فرضيه ي كثرت گرايانه اش بپردازد.
نمونه اي از اين مسئله را به آشكارا مي توان در گفتگويش درباره ي رابطه ميان واقعيت و فاعل[14]و غير فاعل[15] به مشاهده نشست. از يك سو، هيك مي خواهد به پافشاري بر اين مسئله كه ادراكات گوناگون از واقعيت "نمودهاي درست" واقعيت اند، ادامه دهد. از ديگر سو، هيك نمي خواهد ادعا كند كه اين نمودها توصيف هاي لفظا درستي از واقعيت هستند. بلكه مي گويد آنها از نگاه اسطوره اي درست به شمار مي آيند. ظاهرا هيك درباره ي واقعيت و غيرواقع گرايي فاعل و غيرفاعل واقعيت، نگرشي واقع گرايانه داشته است.
به طور فشرده، كاربرد اسطوره توسط هيك براي از ميان برداشتن ناسازگاري ها ميان سنن ديني مانند كوشش بر متوقف كردن جريان خوني است كه از انگشتي بريده شده بيرون مي آيد.
اين رويكرد مرا با دومين مشكل فرضيه ي هيك يعني ذات بازنگرگرايانه ي آن روبه رو مي سازد. هيك براي عملي ساختن فرضيه اش مي بايد شماري از مفاهيم ديني اي را كه پايه گذاران و طرفداران سنن گوناگون آنها را رد مي كنند، تعريف دوباره اي عرضه بدارد. شايد بهترين نمونه ي آن، مفهوم رستگاري/ آزادي باشد. رويكرد رستگاري/آزادي يعني تغيير از خود محوري به واقعيت محوري. بر بنياد گفته هاي هيك هر دين مفاهيم {ويژه ي} خود را از رستگاري/آزادي دارند. هر چند اكثر سنن در كليت خود دربردارنده ي مفاهيم رستگاري/آزادي هستند، اما ادعاي اين كه به دليل آن كه بيشتر اديان به يك گونه دسته بندي مي شوند و باورهايشان نيز به يك گونه مي باشد، ادعاي بزرگي است. هيك در عمل چنين رويكردي را نمي پذيرد. هر چند در واقعيت به نظر مي رسد او دست به پذيرش اين رويكرد مي زند. براي نمونه هيك ادعا مي كند،
نخست، انديشه هاي مهمي در قالب سنن گوناگون كه ظاهرا جايگزين هاي متفاوتي ندارند درتحليلي موشكافانه مي توانند تعابير گوناگوني از انديشه اي يكسان باشند: از همين رو، برداشت يك مسيحي از رستگاري و ادراكات يك هندو و بودايي از آزادي اصطلاحاتي اند كه از مفهوم بنيادي دركي كه احتمالا خود از وجودي والاتر براي انسان است، سرچشمه مي گيرند.
"بررسي موشكافانه تر" كليد اصلي اين مسئله است. گمان مي كنم اين دو واژه، اصطلاحي درخور به جاي بازنگرگرايي[16] باشد. فهم يك بودايي از آزادي نيروانايي با فهم يك مسيحي از رستگاري فردي، هستي جسماني در بهشت در حضور خداي تثليث، متفاوت است. اگر چه شايد گفته ي هيك درست باشد—اين كه هر دوي اين ادراكات ممكن است درگير فهم احتمالا بزرگتري براي وجود انسان باشد—شيوه ي درك اين دو سنت اعتقادي كاملا متفاوت از يكديگرند. افزون بر اين، تعريف هيك از رستگاري/آزادي تعريف ريشه اي نيست. اين باور نيز باوري بازنگرانه است. فهم مسيحي از آزادي، به زندگي پس از اين جهان باز مي گردد. اين فهم درباره ي اسلام و برخي ديگر سنن نيز صادق است.
نتيجه ي اين بازنگرگرايي آن است كه فرد نمي داند، آيا اديان واقعا پديده ي حقيقت نماي معناداري را ايجاد كرده اند يا نه. هر چند او در عمل تصريح مي كند كه اديان پديد آورنده ي پديده هاي حقيقت نما هستند، اما كاربرد گسترده ي بازنگرانه ي وي از باورهاي حقيقي با نگرشي اسطوره اي نمايانگر رد اين باور مي باشد. هيك ادعا مي كند كه باورهاي حقيقي با نگرش اسطوره اي ارزشمند است، چرا كه آنها "پاسخ وضعي" مناسبي به واقعيت مي دهند. به سخن ديگر، ارزش اصلي باورهاي ديني در عمل آشكار مي گردد. اما هيك اين گفته را در سال 1973 رد كرد. هيك در جايي نگاشت، "ادعا مي كردم كه دين درگير فهم واقعيت است و گواه هاي هسته اي آن، ادعاهايي حقيقي يا غيرحقيقي مي باشند. در اين بخش مي خواهم ديدگاه مخالف آن را به چالش بكشم، پنداشت هاي خامي كه به گواهي هاي ديني كاري ندارند بلكه فهمي اند درست...
تا اينجا به دو ضعف فرضيه ي كثرت گرايانه ي هيك اشاره كرديم. نخست، نگرش هيك از يك ناسازگاري دروني برخوردار است. او نمي تواند در حضور پديده هاي حقيقت نماي متناقض ديدگاه واقع گرايانه اي نسبت به پديده هاي ديني و نيز فرضيه اش روي دست بگيرد. دوم، به اين مسئله اشاره شد كه فرضيه ي كثرت گرايانه ي او داده هاي اطلاعاتي ديني را كه خود مدعي آنهاست، كاملا تصديق نمي كند. هيك تعبير دوباره اي از مفروضات ديني (در اينجا پديده هاي حقيقت نما) براي عملي كردن نظريه اش ايجاد مي كند. اين بازتعبيري توسط كاربرد گسترده ي اسطوره شناسي كه به باور من دست رد بر سينه ي اين ادعا كه اديان پديدارگر پديده هاي حقيقت نماي منطقي اند، مي زند.
فرضيه ي كثرت گرايانه ي هيك و پديده هاي حقيقت نماي متناقض: با هم سازگارند يا در تناقض دارند؟
پيش از پاسخ به رويكرد هيك درباره ي پديده هاي حقيقت نما مي خواهم بر نكته اي ديگر درباره ي ذات حقيقت اشاره اي بكنم. يكي از مفاهيم بنيادين منطق، اصل پذيرش[17] است. اگر گزاره اي معين (پي) درست باشد، خلافش، ضد (پي)، نمي تواند همزمان درست باشد. گفته ي پايين را در نظر بگيريد:
* در سال 1989 دانشگاه ميشيگان برنده ي مسابقات ان سي اي اي در رشته ي بسكتبال شد.
در سال 1989 دانشگاه ميشيگان برنده ي مسابقات ان سي اي اي در رشته بسكتبال نشد.*
هويداست كه هر دو گفته نمي توانند همزمان درست باشند. در حقيقت، همه ي موضوعات حقيقت دستخوش تناقض هستند.
از همين رو، هر پديده ي حقيقت نما بايد يا درست باشد يا نادرست. اين ادعا از اصل مستثني مياني[18] پيروي مي كند. اگر اديان پديدارگر پديده هاي حقيقت نمايند، همان گونه كه گفتم، پس ادعاهاي ديني، بر اساس تعريفشان، دستخوش تناقض هستند. اين بدان معناست كه اگر دو دين پديده هاي حقيقت نماي متناقض پديد آورند، هيچ كدامشان درست نخواهد بود. يكي از باورهاي بنيادين اسلام وجود يك خدا، الله، مي باشد. محمد چندخدايي را رد كرد. اگر ادعاي محمد درست باشد، پس باور هندوها از وجود چندين خدا نادرست خواهد بود – يا بر عكس. بايد روشن گردد، اگر اديان سازنده ي اين گونه پديده هايند، و اين پديده ها توسط اديان به وجود آمده اند، پس فرضيه ي كثرت گرايانه ي هيك ناموجه خواهد بود.
در اينجا مي خواهم كوشش هيك براي نجات فرضيه اش از مسئله ي پديده هاي حقيقت نماي متناقض را به بررسي بگيرم. نخست، هيك همواره اين پديده ها را مسلم فرض مي كرد. پرسش اساسي اين است: آيا پديده هاي حقيقت نماي متناقض مي تواند ترجمان فرضيه ي كثرت گرايانه ي ناموجه او باشد؟
هيك در گفتگوهايش مكررا از سخن گفتن درباره ي اين پرسش سرباز مي زند. هيك درباره ي تفاوت هاي تاريخي ادعا مي كند، "ما گواه اندكي براي پذيرفتن بيشتر آنها در دست داريم." او باورمند است به دليل اين كه اين گفتگوها نمي توانند در اين بحث جايي داشته باشند، پديده هاي حقيقت نماي متناقض (تاريخي) از ارزش فرضيه اش چيزي نمي كاهد. هيك برخورد همساني در گفتگو از پديده هاي حقيقت نماي متناقض فرا-تاريخي دارد. او ادعا مي كند كه پديده هاي حقيقت نماي متناقض فرا-تاريخي در حقيقت "پرسش هايي بي پاسخ" اند—پرسش هايي كه پاسخ درستي دارند، اما نمي توانند از نگاه تاريخي و تجربي سخني براي گفتن داشته باشند. هيك اظهار مي كند كه هيچ كس درباره ي گذرا يا جاودانگي جهان چيزي نمي داند، و نيز كسي دقيقا از سرنوشت افراد پس از مرگ آگاهي ندارد.
انگاشتي كه پشت اين مسئله نهفته است ظاهرا به دليل اين است كه، اين تعارضات نمي توانند راه بيرون رفتي بيابند (چيزي كه بايد پيش از اين مي گفتم)، اما در حقيقت اين تعارضات مسئله اصلي به شمار نمي روند. اين انگاشت از پرسش اصلي گريز مي زند. حتي اگر قرار باشد از فرضيه ي هيك دفاع كند(كه پديده هاي مخالف پديده هاي حقيقت نما نمي توانند احقاق يابند)، موفق به نجات فرضيه ي هيك نخواهد شد. اگر دو دين ادعاهاي ناهمساني داشته باشند، يكي از آنها بر پايه ي قانون عدم تناقض بايد اشتباه باشد. اين حقيقت كه يكي از آنها نمي تواند باور درست را مشخص كند راهگشاي مشكل نيست. مورتيمور آدلر بر اين نكته به گفتگو مي پردازد.
نكته ي مهم اينجاست كه اگر شروط ايمان، كه غيرقابل اثباتند، از همان حقيقتي كه نتايج پژوهش هاي تاريخي، علمي و فلسفي دارند، برخوردار باشد؛ پس اين حقيقت كه آنها فراي شواهد تجربي و عقلي است به اين معنا نخواهد بود كه آنها از بررسي از نگاه حقيقت منطقي مستثنا مي باشند. {شروط ايمان بايد مانند شواهد تجربي و عقلي از نگاه منطقي بررسي گردند، وگرنه معنايي ندارند}. هنگامي كه شروط ايمان با يكديگر ناهمساني دارند، نمي توان به درستي دو شرط قضاوت كرد، هر چند شايد هر دوي آنها نادرست باشد.
گفتگوي هيك درباره ي سرنوشت انسان ها پس از مرگ شايد مهمترين نمونه از امري مسلم باشد. هيك ابراز مي كند كه سنن سامي، مانند اسلام، يهوديت و مسيحيت بايد به زندگي دوباره همراه با گرايش به بهبود موقعيت شان ارزش بيشتري بدهد. هر چند اين گفته ممكن است راه بيرون رفتي براي اين تناقض پيش روي مان بگذارد، اما باعث انحراف از مسئله مي گردد. نكته ي مهم اين است كه سنن شرقي و غربي ادراكات متناقضي نسبت به زندگي پس از مرگ دارند. همچنين هيك ابراز مي كند كه هندوها ممكن است برخوردي اسطوره اي با باورهايشان داشته باشند. اين برخورد نيز مسلم پنداشته مي شود. اكثر هندوها باورمندند كه انسان ها پس از مرگ دوباره زنده خواهند شد. همچنين هيك بيان مي دارد كه شايد برخي پس از مرگ تجسد يابند در حالي كه برخي ديگر تنها يك بار در اين جهان تجسم پيدا كنند. هر چند اين امر ممكن است، اما بازتاب دهنده ي اين باور نيست. اين باور نيز خود امري مسلم پنداشته شده است.
آخرين مثال در خودداري از پرداختن به ادعاي خود در آثار هيك، مسئله ي حل انديشه ي سرنوشت انسانها پس از مرگ براي رستگاري / آزادي مي باشد. هيگ مي گويد، "اما اگر بپرسيم: آيا باور، يا عدم باور، به تجسد دوباره امري بنيادين براي پذيرش رستگاري/آزادي به شمار مي رود؟ پاسخ بي گمان منفي خواهد بود. اين انگيزه ي اصلي هيك است. ديديم كه يكي از بخش هاي كليدي در اثبات پشتيباني از فرضيه ي هيك اين حقيقت است كه همه ي اديان گرايش به سوي تغيير از خود محوري به واقعيت محوري دارند. بر بنياد گفته ي هيك، با وجود باورهايي متناقض در سنن ديني گوناگون، هر دين به ارمغان آورنده ي رستگاري/آزادي مي باشد. در نتيجه، هيك ادعا مي كند كه پديده هاي حقيقت نماي متناقض مشكلي فرا راه فرضيه ي او قرار نمي دهند.
آيا اين سخن پاسخي براي اين مسئله است؟ خير. نخست، بايد اشاره شود ادعاي هيك بر اين كه رستگاري/آزادي در همه ي سنن وجود دارد، خود پديده ي حقيقت نمايي متناقض است. هيك نمي تواند از مسئله ي حقيقت دوري گزيند. دوم، و مهمتر از آن، اين جنبش هيك تنها در صورتي كه رستگاري/آزادي محدود به برخي زمينه هاي تغيير اخلاقي در زندگي دنيوي باشد، عملي خواهد بود. اما آيا اين گونه رستگاري/آزادي براي بودايي ها، هندوها، مسلمانان، يهوديان و مسيحيان قابل فهم خواهد بود؟ آشكار است كه نه.
هيك ادعا مي كند كه باور فردي به زندگي پس از مرگ، بر تجربه ي او از رستگاري/آزادي تاثير نمي گذارد. اما، اين ادعا آشكارا با داده هاي اطلاعاتي هر دين در تناقض مي باشد. هيك چگونه مي داند كه يك باور بر برداشت شخص از رستگاري/آزادي تاثيري نمي گذارد؟ رستگاري از نگاه مسيحيان با جاودانگي خدا در ارتباط است تا با ابديت دوزخ. براي چنين تجربه اي بايد باوري راسخ داشت. هنگامي كه ادعاهاي سنن ديني گوناگون در گستره ي خودشان پذيرفته شوند، ادعاي هيك مبني بر اين كه همه ي اديان{برداشتي} برابرانه از رستگاري/آزادي دارند، بازنگرانه و نامحتمل خواهد بود.
نه تنها گفتگوي هيك درباره ي پديده هاي حقيقت نماي متناقض مكررا اين نكته را مسلمتر مي سازد، بلكه پافشاري هيك بر اين نكته كه پديده هاي حقيقت نماي متناقض حل نشدني اند نمايانگر رد ضمني اين مسئله است كه ملاك هاي قطعي ديگري براي حل اين معزل وجود دارد. هيك ادعا مي كند كه مسيحيان و مسلمانان بر سر طبيعت مرگ مسيح ناسازگاري دارند. مسيحيان ادعا مي كند مسيح به صليب كشيده شد در حالي كه مسلمانان اين ادعا را نمي پذيرند. اين مثال و ديگر مثال ها فرد را از اين كه آيا شواهد هر دين براي رد و پذيرش يك مسئله به اندازه كارگر است، شگفت زده مي سازد. اما، شواهد ادعاي مسيحيان دال بر به صليب كشيده شدن مسيح به مراتب قاطع تر است.
هيك مي پندارد توانايي ما در حل پديده هاي حقيقت نماي متناقض فرا-تاريخي بسنده نيست. تعريف هيك از پديده هاي حقيقت نماي فرا-تاريخي متناقض نه تنها نشان مي دهد كه چنين گفتگوهايي تاكنون به نتيجه نرسيده اند، بلكه ظاهرا هرگز به پاسخي نخواهند رسيد. هيك مي پذيرد، با توجه به ذات جهان كه، "كيهان شناسي علمي شايد روزگاري قادر به حل اين پرسش بشود... با يافتن شواهدي براي بيرون رفت از اين مشكل، با در نظر گيري كليت موضوع، تشخيص "باز" يا "بسته" بودن جهان ناكافي خواهد بود. بر بنياد سخن هيك، شواهد علمي درباره ي حادث بودن زمين مبهم مي باشد. اين ادعا خود پرسش برانگيز است. شواهد تجربي نابي كه بيانگر حادث بودن جهان در دست است.
اما مهمتر از اينها، هدف ويژه اي در پشت ديدگاه انكارگرايانه ي (وجود خدا) هيك نهفته است. اين ديدگاه هر گونه ناسازگاري بالقوه اي را رد مي كند. شواهد علمي پشتيبان اين حقيقت كه جهان حادث است، در تناقض با بسياري از سنن ديني غربي كه مي گويند جهان قديم است، و هيك نيز از آن احتراز مي ورزد، قرار دارد. ادعاي هيك بر اين كه چنين گفتگوهايي نمي تواند راهگشا باشند، بر انگاشتي استوار است كه توسط داده هاي اطلاعات ديني به پديد آمده. او در گرايشش به احتراز از تناقض ادعا مي كند كه يك پديده ي حقيقت نما كه درستي اش بر اساس تجربه اثبات شده، نمي تواند يك باور ديني را تحريف كند. "حتي اگر كيهان شناسي علمي به نتيجه ي دقيقي درباره ي يگانگي انفجار بزرگ[19] برسد باز هم هيچ مسئله ي ديني اي حل نشده است."
اگر هيك باورمند است كه شواهد علمي نمي تواند يك مقوله ي اعتقادي را رد يا پشتيباني كند، پس باعث مي شود تا سخن آغازينم درباره اين كه هيك، هنگامي كه مورد طعن قرار مي گيرد، در عمل ادعاي آن كه اديان پديدارگرهاي پديده هاي حقيقت نمايند، رد مي كند. مشكل نيز كاملا آشكار است. اگر اديان پديد آورنده ي پديده هاي حقيقت نمايند، اين حقيقت نماها كه خود در زمينه هاي ديگري چون زمينه هاي علمي به وجود آمده اند، تصديق بر تناقض اين ادعا مي نهد.
پاسخ هيك به اين ديدگاه احتمالا دوسويه است. نخست، او اشاره مي كند، حتي در قالب مسيحيت، باور درست درباره ي ماهيت جهان از رستگاري ضروري به شمار نمي رود. اين گفته درست است، اما نكته اي را كتمان مي كند. باورهايي در ميان مسيحيان مروج است كه نيازي به رستگاري/آزادي در آنها احساس نمي شود. نكته ي مهم اين است كه فرد بايد به باورهايي اعتقاد داشته باشد تا رستگاري مسيحي را تجربه كند (در اين قضيه، به شرايط فردي در برابر خدا و شخص مسيح).
دوم، به باور من، هيك بايد تصديق مي كرد كه شواهد علمي مي تواند يك باور ديني را به ابطال بكشاند، اما ادامه مي دهد كه اكثريت ادعاهاي ديني هرگز نمي توانند توسط تجربه هاي علمي معتبر شناخته شوند. چنين جنبشي مستلزم تاكتيك پذيري اي است كه داراي ملاك هايي جداي از سنت اند، ملاك هايي كه توسط آنها مي توان باورهاي ديني را از نگاه عقلي به دست بررسي سپرد. اما، اين همان چيزي است كه هيك از آن طفره مي رود. جزم انديشي هيك به طور ضمني، ردي است بر ملاك هاي عقلي اي كه توسط آنها باورهاي ديني متناقض مي تواند، حداقل در عمل، به دست ارزيابي سپرده شود.
ديگر انديشمندان با ادعاي هيك دال بر اين كه هيچ ملاكي جداي از سنت كه توسط آن بتوان سنن ديني را به سنجش گرفت وجود ندارد، مي پذيرند. براي مثال به باور هارولد تنلاند حداقل شش ملاك وجود دارد. اين ملاك ها دربردارنده ي اصول بنيادين منطق، شناخت گفته هاي متناقض، هماهنگي، توانايي توصيف شايسته ي همه ي داده ها{ي ديني}، سازگاري با ديگر زمينه هاي علمي مانند تاريخ و ساينس، و ملاحظات اخلاقي، مي باشد. اين ملاك ها در زمينه هاي علم، تاريخ و فلسفه براي سنجش نظريه هاي گوناگون و ديدگاه هاي جهاني به كار مي رود. از اين نگاه، ديدگاه انكارگرايانه ي (وجود خدا) هيك درباره ي توانايي ما در بيرون رفت از مسئله ي پديده هاي حقيقت نما غيرقابل ضمانت است.
در بررسي من از چگونگي انجام پذيرفتن فرضيه ي كثرت گرايانه ي مسئله ي پديده هاي حقيقت نماي متناقض، اين انديشه ها را پيشنهاد كرده ام: نخست، به باور من، فرضيه ي هيك با يك رشته ناسازگاري هاي دروني روبه رو شده است. او، با بودن پديده هاي حقيقت نماي متناقض، نمي تواند ديدگاهي واقع گرايانه در برابر پديده هاي ديني و همزمان بر فرضيه اش پيش رو بگيرد. دوم، اشاره كردم كه فرضيه ي كثرت گرايانه ي او داده هاي ديني (در اين قضيه، حقيقت نماها) را با تعبير آن براي جامه ي عمل پوشاندن به فرضيه اش تحريف مي كند. اين تعبير دوباره توسط كاربرد گسترده ي اسطوره شناسي كه پديدارگري اديان در پديده هاي حقيقت نماي منطقي را رد مي كند، به انجام مي رسد. سوم، گفته شد كه هيك مكررا پديده هاي حقيقت نماي متناقض را در مباحثاتش مقوله هايي مسلم انگاشته است. او پرسش "آيا پديده هاي حقيقت نماي متناقض گرايش به ابطال فرضيه ي كثرت گرايانه هيك دارند؟" را به "آيا واقعا اديان {بر برداشت مردم} از رستگاري/آزادي تاثيرگذار مي باشد؟" ديگرگون ساخته است. با طرح اين پرسش، او از مسئله ي واقعي طفره مي رود. چهارم، به باور من ادعاي جزم انديشانه ي هيك مبني بر اين كه پديده هاي حقيقت نماي متناقض قادر به حل مشكل نيستند نمايانگر رد اين انديشه است كه ملاك هاي عقلي اي وجود دارد كه توسط آنها ديدگاه جهاني ديني را مي توان سنجيد.
نتيجه
آيا فرضيه ي هيك راه بيرون رفتي براي مسئله ي پديده هاي حقيقت نماي متناقض اديان گوناگون ارائه مي كند؟ به باور من، نمي تواند. در آغاز گفتم كه براي قابل پذيرش بودن فرضيه ي هيك، اين فرضيه بايد جدا از ناسازگاري هاي دروني بررسي شود و تشريح درستي از پديده هاي ديني داشته باشد. همان گونه كه نمايانده ام، اين فرضيه براي هيچ يك از اين ملاك ها رضايت بخش نيست.
اين نوشته با داستان سه مرد نابينايي كه مي كوشيدند فيلي را توصيف كنند، آغاز شد. مرد نابيناي نخست پاي فيل را به دست داشت. مي گفت، "به پندار من فيل مانند تنه ي يك درخت بزرگ است." مرد دوم سخن او را نپذيرفت. در حالي كه خرطوم فيل را به دست داشت مي گفت، "به باور من يك فيل مانند ماري بزرگ است." مرد سوم باور داشت هر دو در اشتباهند. با شگفتي مي گفت، "يك فيل چون ديواري بلند است." او پهلوي فيل را لمس مي كرد. اين داستان نسخه ي ديگرگونه اي از فرضيه ي هيك است. هيك بدين باور است كه هر سنت ديني چون مردي است كه، همانگونه كه كانت از نابينايي رنج مي برد، نمي تواند فيل را همان گونه كه هست به چشم ببيند.
اما، چگونه بدانيم اين مردان نابينا توصيف فيل يكساني را مي كردند؟ تصور كنيد مرد نابيناي نخست، در حالي كه درخت بلوطي را لمس مي نمود گفت، "به پندار من فيل چون تنه ي درختي بزرگ است." سپس مرد دوم را در نظر بگيريد، در حالي كه پيپ آتش نشاني را در دست داشت گفت، "نه، به باور من يك فيل مانند مار است." اما مرد سوم كه دستش برج سير شهر شيكاگو را لمس مي كرد گفت، "به پندار من هر دوي شما در اشتباهيد؛ يك فيل مانند است." اين داستان نمايانگر امري اثباتي است يعني، همه ي اين سه مرد بدن يك فيل را لمس مي كردند.
افزون بر اين، موقعيت نمايش داده شده در اين داستان واقعا جهان(هاي) اديان را توصيف مي كنند. هيچ كدام از توصيفات مردان نابينا متناقض نبود. آنها كاملا از يكديگر تفاوت داشتند. اما آيا گفته هاي هر يك از مردان نابينا از فيل در تقابل با ديگري قرار داشت؟ آيا هنوز مي توان باور داشت همه ي آنها توصيف گر يك فيل همسان اند؟ چقدر تناقض در تشريحات آنها پيش از اين كه آشكار گردد كه فيل همساني را توصيف مي كردند، وجود داشت؟ مي توان پرسش همساني را نيز درباره ي فرضيه ي هيك مطرح نمود. درباره ي پديده هاي حقيقت نماي متناقضي كه اديان گوناگون پديد مي آورند، آيا پذيرش ادعاي هيك دال بر اين كه همه ي اديان نمودهايي از واقعيت غايي يكساني اند، درست است؟
در بخشي از كتاب پرسش هاي مورد چون و چرا، اديان يهوديت، مسيحيت و اسلام را خطاب قرار مي دهد: "آيا ما خداي همساني را مي پرستيم؟" هيك معقول بودن اين ادعا را كه همه ي اديان خداي همساني را مي پرستند به خدايي با نام هاي گوناگون رجعت مي دهد. با توجه به اين مشكل، موضع اين است كه توصيفات گوناگون بايد سازگار با يكديگر باشند. هيك مي گويد، "و به سادگي به نظر مي رسد كه خدايي همسان به نام ها و هويت هاي مختلف به توصيف در مي آيد. تفاوت ها ميان اين شخصيت هاي الهي توصيف پذير، آن قدر ظريف است كه باعث پذيرش آنها مي گردد." به باور من انتقاد مشابهي درباره ي فرضيه ي هيك نيز صادق است. حتي با تمايز ميان واقعيت و واقعيت آن چنان كه مردم درك مي كنند، تفاوت هاي ميان سنن ديني بسيار ژرفتر از فرضيه ي باورپذير وي مي باشد.
[1] Truth-claims
[2] God and the Universe of Faiths
[3] َAn Interpretation of Religion
[4] Non-realism
[5] Post-axial faiths
[6] Ultimate Reality
[7] Conceptual Lens
[8] Trans-historical
[9] Self-centeredness
[10] Reality-centeredness
[11] Art of Truth
[12] Non-recognitionists
[13] Fact-assertions
[14] Personae
[15] Impersonae
[16] Revisionism
[17] Non-contradiction
[18] Principle of Excluded Middle