Pages

پنجشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۱



رنگ ها آمده اند

واژه ی رنگ از هنگامی به قبیله وارد شد که مردم لباس سفید بزرگ قبیله را لکه دار یافتند. در آن هنگام قبیله نام دیگری داشت که معنایش به زبان امروز یعنی "اندوه و تنهایی" است. صد سال که از بنیان قبیله توسط پدرِ بزرگ گذشت، آن اتفاق افتاد. برای همه جالب بود که بدانند چگونه بزرگ قبیله لباس اش را لکه دار کرده است. لکه برایشان معناهای بسیاری داشت، اما چون در داستان های کهن شان شنیده بودند "اگر روزی بزرگ قبیله را دیدید که لباسش دیگرگونه شده بدانید که عمرش به پایان رسیده." برایشان حساسیت بسیار بالایی داشت. همیشه به مرگ فرد پایان می یافت. 

"منظور از دیگرگونه چیست؟" این را دختری از خود پرسید که لباس سفید بزرگ قبیله را دیگرگونه کرد. دختر بامداد که از خواب بلند می شد، یک راست می رفت به اتاقکی که پدرش دو بز کوچک مخصوص دخترش در آن گذاشته بود تا او از آنها نگهداری کند. بزها یک ماه با هم تفاوت سنی داشتند؛ کوچکی از یک مادر و بزرگی از مادری دیگر. 

مادر دختر شب های بسیاری دخترش را از اتاقک بغل می کرد و می برد می خواباندش. بزها برایش شده بودند دوست و یار. با آنها صحبت می کرد، برایشان غذا می داد، با آنها به کوه ها می رفت و باز به خانه برمی گشت. به آنها لباس می پوشاند. 

او برای بار نخست لکه دار شدن لباس در بزها دید. از کنار رود می گذشتند که دختر پرید. از آنجا که رود نیز مانند دیگر بخش های شهر کثیف بود همه جا یک مشت لجن به لباس بز کوچک چسپید. در همین لحظه بز بزرگتر بی درنگ با جست و خیز کردن خود را تنش را به تن بز کوچک مالید. مالید و مالید تا اینکه تقریبا لباس های هر دویشان رنگ گل به خود گرفت. دختر شگفت زده به آنها نگاه می کرد. فریاد زد:" نباید لباس هایتان را گل پُر کنید. حالا لباس هایتان نجس شده اند و باید آنها را دور بیاندازیم." 

همین که رفت لباس بز را در بیاورد، هر دو بز گریختند. دختر شگفت زده شد. تا به حال هرگز بزها از پیشم فرار نکرده بودند به دنبالشان دوید. شاید بازی می کنند. شتابزده به دنبال بزها رفت. هر چه پیشتر می رفت و به آنها نزدیکتر می شد، بزها دورتر می رفتند و تیزتر می دویدند. شکش به یقین تبدیل شد؛ بزها می گریختند. 

ناگهان بز کوچک ایستاد. شاید با خود فکر می کرد این دختر است که او را بزرگ کرده. دختر از سرعتش کم کرد و به بز کوچک رسید. بز بزرگ هم ایستاد. یک تله پاتی میان دو جانور همجنس. دختر بی درنگ بز کوچک را در بغل فشرد. فشرد و گرمای و سرمای تن بز را در تن خود احساس کرد. ناگهان تکانی خورد و بز را از خود دور کرد. به لباس نگاهی کرد و دید لباس او هم رنگ گِل به خود گرفته است. غمگین شد. حالا چگونه به مادرش بگوید که سه لباس ناپاک شده و آنها را بشوید. خوب که به خود و بزها نگاه کرد، دید رنگ دیگری به خود گرفته اند. این رنگ چه رنگی بود؟ آیا اصلا رنگ بود یا اینکه فقط همان لکه بود؟ 

در راه بازگشت به خانه دنبال پاسخ این پرسش گشت. این پرسش بود که باعث شد بعدا لباس بزرگ قبیله را گِل پُر کند. 

بزرگ قبیله بارها پدر دختر را پیش خود خواند. به او می گفت "چشمان دخترت توانم را به سر رسانده." نفسی می گرفت و ادامه می داد "دخترت را عروس من کن. نواسه ات بزرگ آینده ی اینجا خواهد شد. دخترت را به من بده تا تا زنده هستی آسوده زندگی کنی." 

پس از خواهش و تهدیدهای بسیار پدر دخترش را به بزرگ قبیله داد. شب ازدواج دختر همه ی لباس های بزرگ قبیله را سوزانده بود، به جز آن که در تن بزرگ قبیله بود. بزرگ قبیله داخل اتاقش شد و در را از پشت بر خود و دختر سخت کرد. آرام به سوی دختر آمد، روی پتوی هموار بر زمین نشست و به دختر خیره شد. به خاطر پیری هر چند لحظه یک بار گوشه ی لبش می پرید. بینی اش را بالا می کشید و با لبخند به دختر می نگریست. 

هر چه خود را به دختر نزدیکتر می کرد، دختر خود را بالای پتو جابه جا می کرد و به پس می رفت. بزرگ قبیله کمی به پیش می آمد، دختر کمی به پس می شتافت. بزرگ قبیله که دید دختر رامش نمی شود، دستش را دراز کرد و از آستین دختر گرفت. دختر محکم با کف دست، دست بزرگ قبیله را پس زد. بزرگ قبیله خندید. کمی خود را به پیش کشید، اما دختر از جایش تکان نخورد. 

"عزیزم از من چرا دوری می کنی؟ ما از امشب زن و شوهر هستیم." 

دختر پاسخی نداد. سرش را پایین می گرفت و نگاه نمی کرد. 

"سرت را بالا کن و به من نگاه کن. امشب ما کار مهمی داریم. قرار است رهبر آینده ی قبیله از تو به دنیا بیاید."

دستش را به سوی دختر برد و از شانه اش گرفت. گرمای تن دختر بالا رفته بود، احساس می کرد با وجود اینکه بدنش عرق کرده، سردی اش می شود. دست بزرگ قبیله از دست پدرش سنگین تر بود. اگر پدرش کنارش می بود حتما گریه می کرد. 

ناگهان پرسشی را که تا امروز پاسخی برایش نیافته بود به ذهنش رسید. چه رنگی خواهد بود اگر لباس بزرگ قبیله پر از گل شود؟ خواست از بزرگ قبیله بپرسد که چیزی نگفت. بزرگ قبیله گفت "چیزی می خواهی بگویی؟ بگو، تو دیگر زن بزرگ قبیله هستی." 

دختر نرم نرم زبان گشود. خود را بالای پتو جابه جا کرد و گفت "می خواستم ..." مکثی کرد و ناگهان چیزی به ذهنش رسید. "از شما می خواهم که شب اول زندگی مان را بالای پتو نگذرانیم."

گوشه ی لب بزرگ قبیله پرید، خندید. "تو جای بهتری می شناسی که در آن باشیم؟"
" همممممممممم ... به نظر من هوا امشب بسیار خوب است. چگونه است که برویم کنار جوی آب و پهلوی درخت ها؟"

بزرگ قبیله لحظه ای درنگ کرد. چرا آنجا؟ 

"چرا آنجا"

"از کودکی آنجا را دوست داشته ام. می خواهم شب اول زندگی با پدر فرزندم را آنجا باشم." 
بزرگ قبیله لبخند زد. "قبول است، برویم."

هر دو رفتند تا به کنار جوی آب رسیدند. نشستند و هر دو دراز کشیدند. چند گز بیشتر با جوی آب فاصله نداشتند. بزرگ گفت "می دانی که باید لباس به تن داشته باشیم و تنها همان جا برهنه باشد." 

دختر موهایش را بر چمن کنار جوی گستراند. "بلی، می دانم."

بزرگ قبیله دست راست و سپس دست چپش را در کنار دو سوی سر دختر گذاشت. دختر می توانست نفس ترش و گندیده ی بزرگ قبیله را حس کند. 

"آماده هستی، عزیزم؟"

دختر سرش را به نشان تایید تکان داد. 

بزرگ قبیله شروع کرد. دختر حتی آخ هم نکشید. 

کم کم نفس های بزرگ قبیله تیز و تیزتر شد. کمرش را تندتر پس و پیش می کرد و تن دختر را محکمتر با دستانش می فشرد. 

دختر بزرگ قبیله را هیجان زده یافت. آهسته آهسته خودش را تکان داد و بزرگ قبیله هم تکان خورد. صدایش کمی بلند شد. بزرگ قبیله را به پهلوی چپ انداخت و بزرگ قبیله هیجان زده تر شد. همین گونه ادامه داد. این بار بزرگ قبیله خود به پهلوی چپ لغزید و به چشمان دختر خیره شد. 

"چطور است؟"

دختر لبخند زد. 

دوباره بزرگ قبیله هیجان زده شد. این بار دختر بی درنگ بزرگ قبیله را به پهلوی چپ لول داد. و یک بار دیگر هم این کار را کرد. بزرگ قبیله از حرکت بازایستاد. شانه های دختر را گرفت و گفت "چه می کنی؟ ظاهرا بسیار مزه کرده!"

دختر لبخند زد و سرش را تکان داد. "ادامه بده." 

بزرگ قبیله باز شروع کرد. دختر باز بزرگ قبیله را به پهلوی چپ لول داد. این کار را چند بار انجام داد تا اینکه احساس کرد لباسش به تنش چسپیده و تر شده است. موفق شدم. حالا زانوهای او هم تر شده. بزرگ قبیله حس کرد از سر انگشتان پای تا بالاتر از زانویش در چیز نرمی فرو رفته و تر شده است. دختر حالا بزرگ قبیله را فشار داد. محکمتر فشرد و فریاد کرد.

_____________________________________________________________________
بزرگ قبیله کارش تمام شد. همین که خواست خود را به سمت راست بیاندازد، دختر او را به سمت هدایت کرد و بزرگ قبیله با پشت به روی گل ها افتاد. بزرگ قبیله نفس زنان گفت "خسته شدم. چگونه خانه برگردیم؟"

"همین جا بمانیم، پدر فرزندم. امشب را اینجا با هم جشن می گیریم." 

بزرگ قبیله زود خوابش برد. دختر با خود گفت "فردا با بزرگ قبیله گپ خواهم زد." 

بامداد که هر دو از خواب برخاستند، بزرگ قبیله بی درنگ بلند شد. "باید خانه برویم و من لباسم را تبدیل کنم. این ناپاک شده و باید سوختانده شود."

دختر چیزی نگفت و هر دو با هم رفتند. چند لحظه ای که رفتند دو ریش سفید آنها را از پشت سر دید. یکی شان فریاد کرد "خدای قبیله! خدای قبیله! شما هستید؟"

بزرگ قبیله شگفت زده شد. این صدای کیست؟ کی مرا صدا می زند؟ اگر مردم مرا این گونه ببیند مرا هم در آتش با لباس خواهند سوزاند. حال آدم نحسی و شیطانی شده ام. گویا صدا را نشنیده، دست دختر را محکم فشرد و به جلو هدایت کرد. "زود باش، بدو!" هنوز دو قدم پیش نرفته بود که چند پسر جوان و یک زن پیرسال آن دو را دست به دست هم دید. زن پیرسال فریاد زد "خدای قبیله! شما شیطانی شده اید! شیطان!" و همه شروع کردن به فریاد زدن و تکرار گپ زن پیرسال. شیطان، شیطانی! 

کم کم مردم دیگر نیز صدا را شنیدند و آمدند. بزرگ قبیله و دختر را باید می سوزاندند. فریادها بلندتر و بلندتر می شد. بزرگ قبیله دستش را بلند کرد و همه آرام شدند. "بگذارید برایتان بگویم. شما که می دانید زنان چه کسانی اند." همه آرام گوش می کردند. بزرگ قبیله به طرف دختر اشاره کرد. "این زن مرا فریب داده. او باید سوزانده شود نه من." پیرمردی فریاد کرد. "راست می گوید! راست می گوید!" و همه صداها فریاد کردند "راست می گوید! راست می گوید!" بزرگ قبیله دست دختر را گرفت و فریاد کرد "حالا می بریم تا او را بسوزانیم." 

دختر رنگش پرید. فریاد زد و لابه کرد که رهایش کنند. بزرگ قبیله او را به سر شانه انداخت و همگی به سوی جوی آب رهسپار شدند. به کنار جوی آب که رسیدند، بزرگ قبیله دختر را از شانه پایین آورد و گفت "بروید چوب بیاورید تا او را بسوزانیم." مردم آرام رفتند که چوب بیاورند. اما دختر در این هنگام فریاد بر آورد "صبر کنید! می خواهم پیش از سوختانده شدنم آخرین گپم را بزنم." 

همه درنگ کردند. "یکی را خانه ام روان کنید تا یک خریطه را که در آشپزخانه گذاشته ام برایم بیاورد. در آشپزخانه تنها یک خریطه است. دو ظرف کوچک هم برایم بیاورید." 
فردی را فرستادند و او هم دوان دوان خریطه به دست بازگشت. دختر به طرف مردی اشاره کرد و او را به سوی خود خواند. مرد آمد کنار دختر ایستاد و گفت "به من دست نزن که نجس می شوم." 

"به تو دست نمی زنم. کاری را که می گویم بکن." یک ظرف را به دست مرد داد. "کاری را که من می کنم تو هم بکن." خم شد و ظرف را از آب و گل کنار جوی آب پر کرد. مرد هم آن را انجام داد. ظرف دست مرد را گرفت. فریاد کرد "خوب به من نگاه کنید مردم." و ناگهان دو ظرف پر از گل و آب را پاشید بر روی مرد. همه شگفت زده شدند و فریاد کردند. 

دختر گفت "آرام باشید. حالا می بینید که او هم نجس شده است. او را هم پس باید بسوزانید." و بی درنگ خم شد و هر دو ظرف را پر کرد و به طرف مردم پاشید. "حالا ده نفر دیگر هم داریم که لباس های شان پر از گل شده است. حالا تعداد کسانی که باید سوختانده شوند بیشتر شد."

همه به سوی دختر و کسانی که لباس هایشان گلی شده بود نگاه می کردند. بزرگ قبیله فریاد زد "این زن شیطان است." 

دختر بی درنگ چیغ برآورد "من تنها لباسم گل پر شده است. حالا چند نفر دیگر هم داریم که گل پر شده اند. اگر من شیطانم آنها هم باید شیطان باشند. و حتی خود خدای قبیله هم باید شیطان باشد." 

به سوی مردم نگاه کرد. خم شد و خریطه را باز کرد. دست درون خریطه کرد و چیزهایی را به گیاه هایی را به مردم نشان داد. "می بینید!" یکی از گیاه ها را خوب به دستانش مالید. رنگش دستانش تغییر کرد. "می بینید! در دیگر جای ها به این می گویند سبز. بلی ما سبز را نمی شناختیم." یکی دیگر از گیاه ها را به دستانش مالید. رنگش دستانش که تغییر کرد گفت "به این می گویند سرخ." 

مکثی کرد و ادامه داد "مردم این گیاه ها را که می بینید همگی رنگ های مختلفی را ایجاد می کنند. ما از بس سفید بوده ایم، و همه چیز را سفید دیده ایم با گل پر شدن لباس یک نفر او را نجس می دانستیم و باید می کشتیمش. چون رنگ دیگری را قبول نمی کردیم."
مردم همه آرام بودند و به او گوش می دادند. بزرگ قبیله دست روی دست گذاشته بود و گوش می کرد. 

"چه می شود اگر سفید به یک رنگ دیگر تبدیل شود؟ شما حتی سفید را هم نمی شناسید چون نمی دانید در محیط ما همه چیز سفید است. به موهایتان نگاه کنید. همه موهایتان را تراشیده اید چرا که رنگ موها با رنگ محیط مان فرق می کند. من تن به ازدواج با خدای قبیله دادم تا در جایگاهی باشم که شما گپم را بشنوید. من گپ هایم را زدم. اگر می خواهید مرا بسوزانید من آماده ام. اما بدانید که حالا با رنگ های دیگر هم آشنا شدید و یک بار پیش چشم همگان لباس هایتان گل پر شد." 

دختر مکث کرد. "حالا بروید و چوب بیاورید و مرا بسوزانید." 

هیچ کس از جایش تکان نخورد. سرهایی به پایین بود و چشم هایی به سوی دختر نگاه می کردند. همه آرام گرفته بودند. 

زن پیرسالی که او و بزرگ قبیله را شیطان صدا کرد فریاد زد "او راست می گوید. او راست می گوید." و آرام آرام دوید و خود را در جوی آب و گل انداخت.

یک پسر جوان هم دوید و آن کار را کرد. دیگران هم کم کم به آن دو پیوستند."

بصیر بیتا، 10/11/1391

۱ نظر: