از یعقوب یسنا
اگر سوزنی به بدن شما فرو شود، با هر دست و توسط هر کسی که باشد درد یکسان خواهد داشت بنا به همین برداشت می توان گفت: ستم در هر کجا و در هر زمان ماهیت همسنگ دارد که با زور و جبر جاری می گردد تنها چیزی که از ستم به جا می ماند خشونت است، حتا اگر پدری با استفاده از موقعیت پدری اش که ارزش سنتی دارد، فرزندش را شکنجه می کند این ستم پدرانه هیچ فرقی از شکنجه و ستم یک بیگانه بر بیگانه دیگر ندارد، یا شوهری با استفاده از مشروعیت سنتی نکاح، بی رغبت زن، او را به زور وادار به هم خوابگی با خودش می کند آیا این خشونت از تجاوز یک مرد به یک زن فرقی خواهد داشت؟!
این پرسش ها می تواند پیش فهمی باشد در باره استقلال و آزادی که در این نوشته به میان می آید:
شاید ساده ترین معنای که از استقلال در ذهن هر انسان تبارز می یابد؛ مستقل بودن است. این معنا خیلی هم عینی و واقعی می تواند باشد البته در اموری که مربوط به خود ماست یا می تواند مربوط به خود شخص باشد مگر آزادی معنای فراتر از این دارد که ما در استقلال نمی توانیم آنرا جست و جو کنیم با آنکه این دو واژه مترادف می نماید ولی در علوم برداشت های متفاوت از هر دو ارایه شده است که از پرداختن به این تفاوت به صورت کل صرف نظر می شود.
اگرچه استقلال فی نفسه و برای خود معنایی ندارد زیرا همه چیز به هم پیوسته و زنجیروار به پیش می رود، گسستی در عالم موجودات وجود ندارد هر گسست به میان آورنده خلا و نابود کننده جریان موجود است پس استقلال در این صورت چه معنا و مفهومی خواهد داشت جز گریز از زندگی و روال طبیعی جریان معمول. این چنین استقلال طلبی ناشی از گرایش های منفی است که می توان نمونه هایش را در عرفان جست و جو کرد یعنی گریز از جامعه و پناه بردن در آغوش تنهایی موهوم روانی است.
از چنین مباحث پیرامون استقلال می گذریم فقط استقلال را از دید سیاسی حقوقی آن که از نظر روابط عینی باشد و لمس گردد بررسی می شود.
سخن در باره استقلال آنهم استقلال یک کشور خالی ازعظمت نیست زیرا با استقلال مرز های یک سرزمین ارزش حقوقی سیاسی پیدا می کند و اعتبار بین الملی اش بالا می رود. جبر و زور جا برای حقوق و حق خالی می کند، اگر بحث و جنجالی صورت گیرد شاید گفته شود این حق از کدام کشور می تواند باشد و سخن از زور در میان نیست اگرچه تعیین کننده این مرزها قدرت و زور بوده اما قدرت و زور ویژه گیی دارد که بلاخره خودش را زیر نام و به نام حق تلطیف می کند.
قبل از قرن هژده و نوزده حق مستقیم با زور پیوند داشت بنابراین زور به صورت محسوس وملموس تعیین کننده حق بود به این ملحوظ استقلال جغرافیای سیاسی و مرزی وجود نداشت، خوشبختانه از نیمه قرن نوزده به این سو مقاوت انسانی مردم کشور ها در برابر قدرت های بی مرز، حدود خودگامگی ها تا اندازه ای حد گذاری شد و مرز کشورها نیز تا اندازه ای مشخص گردید اما این امر در بسا کشورها به مردم کشور هیچ نوع استقلال حقوقی و شهروندی را به ارمغان نیاورد از این جمله کشورها یکی آن افغانستان می باشد.مردم افغانستان با احساسات استقلال طلبانه، مقاوت انسانی را در برابر انگلیس به راه انداختند که در نتیجه عوامل جهانی دیگر که جنبش های انسانی پشتوانه اش بود انگلیس ناگزیر شد شگست را بپذیرد و بساط امپراتوری اش از اکثر کشورهای جهان گرد کرد و استقلال شان را به رسمیت شناخت اما این استقلال یک استقلال نمایشی سیاسی بود و به صورت غیر مستقیم ابر قدرت ها با شبکه های جاسوسی اقتدارشان را خطرناکتر از قبل حفظ کردند بنابراین مساله قومی دامن زده شد و یک قوم را به اقتدار رساند تا این قوم منافع ابرقدرت را حفظ کرده وهمواره قوم به اقتدار رسیده قدرتش را مدیون حمایه گرش دانسته هرچه را که بادارش بخواهد انجام دهد.
به این خاطر استقلال سیاسی و حقوقی قوم از قوم و استقلال فرد از قوم همچنان در درون این کشورها باقی مانده حتا حادتر شده رفت که افغانستان بارزترین نمونه اش است بنا به این برداشت فکر می کنم مهم استقلال سیاسی افغانستان نبود زیرا افغانستان یک روز به این استقلال می رسید زیرا روند تاریخ سیاسی جهان به سوی دولت ملت پیش می رفت اگرچه امروز دارد دولت ملت هم ارزش سیاسی حقوقی اش را از دست می دهد.
بهتر بود که ارزش شهروندی در نظام سیاسی حقوقی کشور پیاده می شد و سپس به استقلال می رسیدیم از این روی مشکل انسانی و حقوقی و سیاسیی را که ما پیش از استقلال در درون این کشور داشتیم پس از استقلال نیز با آن رو به رو استیم که حتا پر قوت تر و جنجال برانگیزتر از قبل توسط قوم مقتدر تداوم داده شد.
شاه امان الله جوان، با احساسات قدرت طلبانه پس از مرگ پدر با وصف که ادعای روشنفکری داشت ولی همچون یک شهزاده بر اریکه قدرت تکیه کرد،دیری نگذشت که منش شاهی و شهزادگی او را بیش از حد آلوده کرد و از گروه روشنفکری که قبل از قدرت با ایشان هم پیمان بود به نوعی خودش را دور کرد تا اینکه حکومتش را انگلیس با استفاده از قدرت های متحجر و ارتجاعی از هم پاشاند و از حکومت امانی جز احساس آزادی و استقلال، اساس دیگری به جا نماند و همه برنامه هایش توسط حکومت انگلیسی نادری برچیده شد سر از نو تسلط و برتر طلبی قومی و خانوادگی رویکار آمد، سیاست های قوم گرایانه نادر پس از استقلال تا اکنون به حیث اصل سیاسی حاکمیت قومی در افغانستان مورد نظر می باشد که حتا در قانون اساسی کنونی مانع طرح شهروندی شده و مفهوم ملت را هم از نظر حقوق اجتماعی و سیاسی خدشه دار کرده است بنابراین بهتر است که مردم افغانستان استقلال شان را از چنین سیاست های ناکارا و قوم گرایانه بگیرند و اصل شهروندی را به استقلال برسانند.
توماس هابس وقتی که از یک حکومت استبدادی سخن می گوید و می خواهد چنین حکومتی به قدرت برسد ولی وقتی بحث از حقوق و استقلال فردی و شهروندی به میان می آید هابس این حق را هم برای فرد و هم برای ملت می دهد که در صورت رعایت نشدن حقوق شان حاکمیت را برهم بزنند.
مگر حکومت های استبدادی پس از شاه امان الله همین استقلال را از افراد و گروه های قومی این کشور گرفته اند، این حق زدایی اگرچه سلیقه ای می نماید ولی از نظر حاکمیت، ویژگی اش را داشت. در این صورت استقلال چیست؟ و استقلال را از که باید ستاند؟ حکومت های استبدادی این کشور از یک طرف قوم پشتون را در حالت بدوی نگه داشته تا هر وقت بتواند احساسات آنها را برانگیزاند و به نفع خاص خودشان این احساسات را تمام کند این امر باعث شده که قبیله های پشتون چون قبیله های قرون میانه و پیش از آن همیشه درگیر جنگ باشند زیرا سیاستمداران شان نوعی از برتری ها و تمایزات قبیله ای را هنوز زنده نگه داشته اند به سیاست و نظام حقوقی افغانستان هم با تقدس اساطیری قبیله و قوم مابانه می نگرند چنان که احمد شاه ابدالی خود و خانواده اش را درآنی نام نهاد یعنی که در ( دانه قیمت بها) ابدالی ها خانواده اش را خواند و ابدالی های دیگر هیچ، همین برخورد با دیگر اقوام نیز به حیث یک معیار سیاسی در نظرگرفته می شود. از این روی حقوق شهروندی هیچگاه برای مردم این سرزمین نه تنها که تفهیم نشده بلکه حاکمیت همیشه مانع آن بوده و اگر مردم و افرادی که شهروندانه می اندیشند حکومت سرگوب شان کرده می گوید رعیتی و افغانیتی را رعایت کنید ما افغان استیم! نمی دانم بین افغانیت و شهروندی چه تناقضی هست و این افغانیت چه گونه صفتی است!
به همین مناسبت است که در قانون اساسی به شهروندان افغانستان اتباع خطاب می شود یعنی سرافگندگان؛ بهتر است از کس و کسانی که ما شهروندان را سرافگنده می داند استقلال بگیریم تا با آن سرافرازان برابر شویم یعنی شهروند باشیم و ازهم هراس نداشته باشیم که ما را این قوم یا آن قبیله برتر نابود خواهد کرد.
فرزندان وقتی بزرگ می شوند در جامعه سنتی ناگزیر اند با خشونت استقلال شان را از پدران شان بگیرند، حکومت استبدادی و قبیله باور هم مانند یک پدر کلاسیک است و شبیه یک خانواده پدر سالار است در این صورت هر فرزند ناچار است در پی استقلال شان برآید. حکومت های افغانستان نیز برخورد شان با مردم مانند یک پدر ستمگر است، مردم را هر قدر جور هم می داد می گفت که پادشاه خودش خیر همگان را می داند زیرا علی حضرت است هرچه می کند به خوبی رعیت است با این برداشت کسی را از محل بومی اش می راند و بی سرنوشت می کرد و دیگری را که هیچ به آن محل مناسبت حقوقی نداشت هزاران جریب زمین برایش از جانب علی حضرت هدیه داده می شد.
در فرجام به این نتیجه می توان رسید: اگر قدرت سیاسی یک کشور به دست بیگانگان باشد ولی این حاکمیت با مردم برخورد شهروندانه داشته باشد؛ بهتر است از حکومت استبدادی که خودی (اهل وطن) حاکمیتش را به دست داشته باشد زیرا در حکومت اولی می توان گفت که ما استقلال داریم و در حکومت دومی هرگز نمی توان ادعا کرد که ما دارنده استقلال ایم، می توان امارت ملاعمر را نمونه آورد که امیر از افغانستان بود ولی مردم افغانستان هیچ گونه استقلال را نه در زندگی خصوصی و نه هم در زندگی اجتماعی و سیاسی شان داشتند و احساس نمی کردند اما افغانستان استقلال داشت!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر