Pages

دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۷

خاطرات یک مهاجر افغانی از اردوگاه "سفید سنگ" ایران - قسمت 2

شنبه ۱۳۷۸/۶/۶ قرنطينه يك.

حال بازهم یک هفته دیگر گذشت، بازهم شنبه آمده است، یعنی یک آغاز نو، در این آغاز نو همه اميد وارند كه کسانی را که قبل از ما به قرنطیه آورده اند، را به داخل كمپ انتقال دهند، و قرنطينه شاید اندكى خلوت شود؛ همه در همین انتظار به سر می برند و ساعت نیز حوالی ٩صبح را به نمایش می نهد، مردان نگهبان درب کوچک آهنی را باز می کند و بعد هم درب هواخورى را! تا بچه‏ها بروند داخل صحن هواخورى! همه از داخل قرنطیه خارج می شوند و آفتاب نیمروز منطقه سخت سوزاننده است، بعضی داخل هوا خوری اقدام به راه رفتن می کنند و بعض دیگر بر می گردند داخل قرنطینه تا حد اقل از شر آفتاب در امان باشند، در همین هنگام بود که از طرف انتظامات اعلام شد، وروديهاى روز پنج شنبه و جمعه جهت عكس گرفتن در داخل هواخورى جمع شوند، همه وروديهاى روزهاى فوق در داخل هواخورى جمع ميشوند.
طبق معمول حالا در اینجا شماره های اتوبوسهای که از شهرستان ها آمده است، برای همه شده است نوعی هویت جدید، به همین خاطر است که همه بر اساس اتوبوس شماره فلان از فلان شهر شناخته می شوند.
عكاس در حالیکه دوربينى برگردنش آويزان است وارد می شود و بعد مى‏گويد:
هرنفر
۱۵۰ تومان جمع كنيد بابت عكسهايتان، تا پرونده تكميل شود و خود صحنه را ترک می کند.
يك مامور با شلاق دم درب ايستاده است، يكى از مهاجرين بلند ميشود و مى‏گويد من را از سر كار بنائى آورده‏اند و هيچ پولى هم همراه ندارم مقدارى كه در جيبم بود، در اردوگاه ورامين خرج شد و حتى نفر پنج هزار تومانى را كه بابت كرايه اتوبوس از ما جمع كردند، را نداشتم و مهاجرين نفرى صد تومان كمك كردند و به مقامات اردوگاه تحویل دادند.
مامور در حالی که شلاق خودش را در دست خودش چرخ می دهد، ميگويد:
خوب زبان صاف دارى افغانی کثیف! حالا هم برو از هموطنات بگير، اونا که نمردند و......
با شلاق چند ضربه محكم بر او ميكوبد و ادامه می دهد:
هر كس پول دارد، بايد به آنهايى كه ندارند بدهند، و گرنه اين شلاق همه تان را زيارت مى‏كند و ...
بر همین اساس است که حالا هر اتوبوس به علاوه یک هویت، یک هویت آماری هم پیدا کرده است و فرمان صادر می شود که هر کس از اتوبوس خودش پولهایش را جمع آوری نماید، به همین خاطر هست که مشخصا لیست اتوبوس ها را می خواند و بعد آمار هر یک از آنها را نیز اعلام می نماید که هر آمار چه مبلغ پول باید بیاورند و تحویل بدهند.
این یک فرمان عمومی صادر می شود و ما مهاجرینی که از قم گرفتار شده ایم، تعداد مان
۳۱ نفر می باشد، که مبلغ قابل پرداخت ۴۶۵۰ تومان می شود، که الزاما همه را جمع آوری می کنند، و هرکس ندارد دیگران به جایشان انداز می کنند، و یکی از دوستان همه آنها را برده تحویل می دهند و مامور صاحب، زير ليست علامت مى‏زند که اینها پول خودشان را رسانده اند.
پس از اینکه پولها را دقیق شمردند و تحویل گرفتند، بار دیگر در سالن بزرگی که چند روز پیش سرهای مان را در انجا تراشیده بودند، بردند و بعد همه را به صف ایستاده کردند به ترتيب، پرونده‏هايى كه تشكيل داده‏ بودند، را با برگه هايى تحويل بچه ها دادند و تا از روی آن، شماره سريال زده شده را، بر روی سینه بچه ها آویزان نماید و بعد از آنها عکس بگیرند. در اینجا باز بر اساس همان شماره سریال بود که صف ها را منظم نمود و بعد به ترتیب همه را عکاس باشی به پیش خود فرا می خواند و پلاکی را با نمره های خاص دوسیه تنظیم می نمود و بر گردن آدمها آویزان می نمود تا عکس بگیرد.
عکاس یک پلاک دارد که هر بار هرکس که می رود فقط همان دو عدد آخر را تعویض می کند و بعد بر گردن آدم آویزان می کند، و بعد بر روى صندلى مى‏نشاند و عكس ميگيرد، آن روز نوبت به ما نرسید، تعداد زیادی آن روز از عکس گرفتن بازماندند و عکاس باشی همه را برای یک روز بعد وعده داد تا بیاید عکس های شان را بگیرد.و در پایان او اعلام می کند که من در دفتر یاد داشت خود یاد داشت کرده ام، که چه كسانى پول داده اند!!


يكشنبه ۱۳۷۸/۶/۷.

صبح که همه از خواب برخواستند و بسیاری ها با شپشهای سفید سنگی سر و صورت خود را متبرک کردند، نگهبانها آمدند و گفتند؛ كسانيكه از وروديهاى روز پنجشنبه و جمعه پول داده اند و روز گذشته عکاس موفق نگردید تا عکس آنها را بگیرد، جهت گرفتن عکس، در داخل سالن بزرگ كنار قرنطينه‏ يك، به نوبت ردیف شوند، ونوبت بر اساس همان فرمهاى پرونده شان تنظيم خواهد گردید. و من هم با همان دست شكسته‏ام که به شدت دردش افزایش یافته بود، رفتم و در نوبت قرار گرفتم.
دستم بر گردنم آويزان است، چوبهائى را كه بر گرد دستم‏ شکسته بند بسته است، دستم را آزار میدهد و سخت احساس نا خوش آيندى مى‏كنم، ولى هيچكس در اين قرنطينه از شكسته بندى چيزى نمى‏فهمد و روز گذشته با اينكه درد سختى مى‏نمود وچند مرتبه اقدام به رفتن به بهدارى نمودم، ولى من را نبردند، ولی چیزی که حالا سخت ذهنم را مشغول کرده است این است که راستی چگونه اين پلاك را بر گردن خود آویزان نگه دارم. زیرا همه آن را با دو دست خویش نگه می دارند، اما من که دستم به جای پلاک بر گردنم آویزان هست!!
بالاخره انتظار به پايان ‏رسید و نوبت به من هم رسید، به درون خيمه كوچكى كه، در آن يك صندلى كوچك و گرد گذاشته شده بود، رفتم. عكاس دوربينش را تنظيم کرد و بعد آمد به سراغ من، عكاس نگاهى به طرف دست شکسته و آویزان بر گردنم نمود و گفت،
مى‏تونى اين دستت را بالا بيارى؟
يك مقدارى همان كافى هست !
نمره های پلاك را تنظيم ‏كرد و بر گردنم آويزان نمود، يك طرف آن را بر روى پارچه سفيدى كه با آن دستم را بسته‏اند تكيه داد، و سمت چپ پلاك را با دست چپم گرفتم، و عكاس يك عكس از سرکچلم گرفت، درحاليكه پلاك همانند جنایت کاران بر روی دست شكسته‏ام ايستاده بود!!

از سالن دراز و بی قواره بیرون می آیم و به داخل هوا خورى مى‏روم، بيرون از هواخورى درامتداد خيابانى كه از پيش واحد ادارى مى‏گذرد يكی از مامورین را مشاهده می کنم، كه با شلاقى بر پشت کسی می کوبد، که در حال کلاق پر رفتن است!
به شدت متاثر می شوم، یک بار دیگر سخنان فریبنده رهبر فقید ایران از برابر دیدگانم عبور می کند، "اسلام مرز ندارد" ما خواهان وحدت همه مسلمین جهان علیه استکبار جهانی هستیم و..." اما حال با چشمان خود شاهد مجازات یک مسلمان هستم و مهم تر از آن یک مسلمان! در حاليكه دستهايش بر پشت گردنش كلاف شده است و كلاغ پر مى‏رود و هر چند قدمى را كه او بر ميدارد، افسر هم يك شلاق بر پشت او مى‏كوبد.و او همچنان راه مى‏پيمايد، وقتى عميق‏تر نگاه مى‏كنم، می بینم او همان مرد ریزه میزه دستمال ابریشمی هست که روزهای اول با سرودهای زیبایش در قرنطینه حال و هوای دیگری بخشیده بود، رضا زندانی و...
باورم نمی شود، از کسانی که در آنجا ایستاده اند سوال می کنم،
آن مرد كيست؟
آقا رضا هست!
چرا كلاغ مى‏برند؟
آخر او رفته به نگهبانها گفته است كه اين چه وضعى هست كه شما در اينجا ايجاد كرده‏ايد، نه آب هست، كه بخوريم و نه هم وضعيت نظافت و توالت اينجا درست است چرا؟ آخر شما كه مسلمانيد! اين انسان‏ها هم مسلمان مى‏باشند، اينها هم نمازمى‏خوانند و خداوند را عبادت مى‏كنند وحتا اگر هم مسلمان نباشند لا اقل انسان كه هستند... چرا اين مردم به خاطر فقدان آب، بر خاكهاى پر از ميكروب و چرك روى بتونها و پتوها تيمم كنند، تا خدايشان را عبادت نمایند، آيا اين صحيح مى‏باشدكه یک نفر براى نوشيدن يك جرعه آب حد اقل نيم ساعت در نوبت باشند و...
حال او را برده‏اند وشكنجه مى‏كنند، آقا رضا از انتهای خیابان در حال بر گشت مى باشد و در مسیر برگشت او را مجبور مى‏كند تا پاى مرغى راه برود، يعنى دستهاى خود را از مچ پا هايش بگيرد و با نوك پنجه راه برود واو هر باري كه كف پايش بر زمين اثابت مى‏كند يك ضربه شلاق بر پشتش اثابت مى‏كند.

ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر