Pages

شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۹

"آسمان، باران ببار..."

پرده را کنار می زنم، پنجره را باز می کنم و در دل تاریک شب، به گریۀ آسمان گوش می دهم. چه مهربان و چه صبور برای شستن اشتباهات آدم ها می گرید؛ شاید هم برای شستن خون های که در هفتۀ قبل ریخته شدند. در حیرتم که چقدر این آسمان بلد است دلم آدمها را بدست آورد! باران را دوست دارم، شاید بخاطر وسعت مهربانیش، شاید هم به دلیل دلتنگی گنگی که در لباس شادی نامحسوس به ارمغان می آورد.

وقتی دانه های باران روی دستم می ریزند، حس تازه گی می کنم، حس سرخوشی. یاد قدیم ها می افتم. یاد زمانهای که با آن که باران را دوست داشتم؛ نمی خواستمش. آنوقت ها، وقتی سیزده- چهارده سالم بود، باران که می بارید، دعا می کردم زودتر بایستد؛ اما این روزها، تا آسمان دلش می گیرد، خدا خدا می کنم بگرید. آن زمانها ترسم این بود که یک باره، وقتی خوابیم، وقتی آسمان از ته دلش می گیرید، سقف خانۀ مان که گل اندود بود، پایین بریزد و ما زیر خروارها خاک زنده بمانم و جیغ بکشم؛ اما کسی نشنود. تا هنوز هم از مرگ نه، از زنده بودن در زیر زمین می ترسم. برای همین از زلزله ترس بی پایانی دارم. امروز، از این که خاک و دود نفسم را می گیرد، می خواهم آسمان بگرید.

چوب ها نیز درون بخاری، از درد سوختن آواز می خوانند و گرمی بیرون می دهند، برای یک لحظه، شگفتی از سخاوت فروان آسمان و آتش، وجودم را فرا می گیرد. چه زیباست باران و چه خودگذر اند چوبها!

چوب های بخاری را جا به جا می کنم. وقتی آتش صورتم را داغ می کند یک بار دیگر یادها برمی گردند و من به پنج سال تاریک می روم. به زمانهای که مثل همین شب، دل شهر مان تنگ بود، دل نگهبانانش هم از سنگ. یاد فواره های آبی می افتم که باران برای اتاقهای مان هدیه کرده بود. آنروزها، آسمان که دلشکسته بود و همیشه می گیریست، از دلِ خسته گان شهر خبر نداشت. حتا خدا، خدای شان را هم نمی شنید.

در آن شبها، باران که می بارید، راهش را از کاه گل و چوب های سقف خانۀ مان باز می کرد و راه می کشید روی فرش و لحاف، روی دستگاه قالین بافی و حتا بشقابهای ما. آنگاه پدرم سقف خانه را با تکه های رنگارنگ مسطح می کرد و با تارهای که انتهای شان به سنگهای نسبتا بزرگی می رسیدند، جلو ریختن آب را در این جا و آنجای تنها اتاق گرم خانه می گرفت. اینطوری ما جا می یافتیم تا غذای همیشه گی مان را، کمی برنج با کچالوی، بخوریم، به خبرهای رادیو شریعت گوش بدهیم، به ترانه های آن بخندیم و از خبرها و اعلامیه های شان بلرزیم. گاهی گریه های آرامی نیز همراه مان می بود؛ زمانی هم فقط سکوت، برای اخطارهای که دل و روح مان را می فشرد.

***
به دخترک همسایه که روی بام پای می کوبد تا راه آب ببندد، خیره می شوم. این کوچه، این باران و این بامهای کاه گلی، چه روزها را که ندیده اند و چه دردهای را که شاهد نبوده اند. با خود فکر می کنم، چه سیزده- چهارده ساله گانی؛ چون آن زمان من، امروز برای نباریدن این باران که من از باریدنش سرخوشم، خدا خدا کرده اند؟ دستانم را که از گرمی گز گز می کنند، دوباره از پنجرۀ باز زیر باران می گیرم و از خدا تشکر می کنم برای این که زمان را گذر آفریده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر