گاهی برای تان پیش آمده که جمله یی را خوانده باشید و آن جمله ذهن تان را به حالت تعلیق در آورده باشد؟ منظورم از تعلیق در اینجا این است که از یک سو هر چه تلاش می کنید معنای جمله را به روشنی نمی فهمید و از سویی دیگر ، مطمئن هم نیستید که آن جمله واقعا تهی و بی معنا باشد. در این حالت ذهن تان معلق می ماند. مثلا این جمله را بخوانید :
" در کشور ما انسداد سیاسی تا آنجا که مجال ظهور قشر جدیدی از روشنفکران را از میان نبرد ، به نحوی گریز از اقتضائات دست و پاگیر ِ سنت های منحط را تسریع می کند ". *
وقتی برای اولین بار این جمله را می خوانیم ، احساس می کنیم که باید دوباره اش بخوانیم. در نوبت دوم گمان می کنیم که به فهم آن نزدیک شده ایم. در دفعه ی سوم ذهن مان دو باره پریشان می شود و ربط منطقی اجزای جمله از هم می پاشد. با وجود این ، هنوز نمی توانیم به راحتی حکم به بی معنا بودن این جمله بدهیم.
گرفتار آمدن در حالت تعلیق میان فهمیدن و نفهمیدن می تواند معلول چندین علت باشد. ممکن است علت این تعلیق به ساده گی سطح نازل ِ سواد خود مان باشد ؛ شاید توانایی فکری و ظرفیت ادراکی مان آن قدر پرورش نیافته باشد که بتوانیم بعضی پیچیده گی ها را باز کنیم. علت دیگری که می تواند باعث این تعلیق شود کم توجهی نویسنده در عرضه ی روشن منظور خود است. بعضی نویسنده گان سعی کافی نمی کنند تا منظور خود را در ذهن رس ِ مخاطبان خود بگذارند و ابهام ها را بزدایند.
علت سومی هم هست و آن تلاش عمدی نویسنده در مبهم کردن نوشته ی خود است. سطح ِ سواد خود را می توان بالاتر برد و ازنویسنده ی کم توجه نیز می توان خواست که بیشتر به فکر آسان تر کردن کار مخاطبان و خواننده گان خود باشد. آنچه مشکل است تغییر رفتار ِ کسی است که به عمد به مبهم گویی و پریشان نویسی روی می آورد.
متاسفانه در کشور ما به آسانی می توان اکثر مردم را مرعوب سخنان بی معنای خود کرد. دست-آویز هم کم نیست. بگویید وجود مخاطب مزاحم خلاقیت است ، بگویید که فلان نویسنده ، فیلسوف یا نظریه پرداز غربی چنان گفته است ، بگویید که کار تان در حوزه ی پست مدرنیزم است .
فرض کنید کسی نوشته : " بر اساس نظریه ی گشتار ِ مداوم که اولین بار توسط آلزورتی پالمر دانشمند نیوزیلندی پیشنهاد شد چرخش های اجتماعی همواره بر انگاره یی نسبتا ثابت از تبدیل حرکت به سکون و بالعکس اتفاق می افتند". کمتر کسی در افغانستان جرات می کند این مزخرفات را به چالش بخواند. عده ی زیادی فکر خواهند کرد که به راستی نظریه یی به نام " نظریه ی گشتار ِ مداوم " ( که معلوم نیست چیست) وجود دارد و دانشمندی به اسم " آلزورتی پالمر" ( که هنوز به دنیا نیامده ) صاحب این نظریه است. این یک نمونه ی تخیلی است.
در موارد واقعی تر نیز می بینیم که مثلا نام فوکو و ژاک دریدا و ...- شما نام ببرید- ورد زبان و زینت قلم عده یی شده است. بنویسید :
" میشل فوکو در کتاب مشهور خود تمدن ِ ویران جلوه های بازگشت به عصر بربریت را این گونه می شمارد :
1- حضور پر رنگ خرافه یی به اسم زمان ِ عینی
2- شکسته شدن گفتمان ِ انحصار ِ عظمت
3- درگیر شدن شهروندان با شک ِ فراگیر
4- استقلال نقد فعال از تفسیر ِ منفعل
5 – فروپاشی اسطوره ی تک نمایی فرهنگ ها "
مطمئن باشید که اکثر خواننده گان تان مرعوب ِ نوشته ی شما و آن اثر خلق نشده ی میشل فوکو خواهند شد.
اگر این طور نیست پس چرا در میان ما افغان ها این همه متن ِ تهی خلق می شود و کسی انتقاد نمی کند؟ چرا همه روزه معلق شدن ذهن خود در برابر متن ها را تجربه می کنیم و دم بر نمی آوریم؟ نباید همیشه سطح ِ سواد خود را ملامت کرد. نباید همواره بی توجهی ِ عادی ِ نویسنده نسبت به سطح فهم ِ خواننده را در پس ِ متون ِ دشوار دید. گاهی باید گریبان نویسنده را از این جهت گرفت که چرا به عمد به مبهم گویی و خالی بافی پناه می برد و خواننده گان را گرفتار مفاهیم و جملاتی می کند که خود نیز نمی داند معنای شان چیست؟
***
این یادداشت را به این خاطر نوشتم که در این روزها خودم درگیر این تجربه ی تعلیق بودم. دیروز دو متن خواندم. از هیچ کدام نتوانستم استفاده کنم. فکر کردم این تجربه را با شما هم در میان بگذارم. آیا شما هم گاهی با این مساله درگیر شده اید؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر