جوان دانا، عاقل، مودب و پرکار بنیاد آرمان شهر که الگویی برای زنده گی بود، جانش را گرفت؛ امروز در خاک گذاشتندش. برای خانواده و دوستانش و خودم صبر می خواهم.
یک صدایی در گوشم می پیچد: قیس دهزاد استم از بنیاد آرمان شهر. این صدا بلند تر می شود و فضا را پر می کند. دهزاد در مقابل چشمانم می ایستد. باریک اندام و بالا بلند، با سر و روی آراسته، پاک و منظم.
ساعت 10 با خانم گیسو جهانگیری و دهزاد در بنیاد آرمان شهر ملاقات دارم. گیسو جان روز قبل برایم گفت: می خواهم ببینمت. قیس خیلی بیماره و من هم سفر در پیش دارم، باید حتما ببینمت.
چرتی می زنم: روز شنبه. بعد برنامه هایم را برای روز شنبه به یاد می آورم و با عجله می گویم. نه. یکشنبه خوبه؟
گیسو جان رویم را می بوسد و می گوید: بلی خیلی خوبه.
من و گیسو نمی دانستیم که نه اصلاً خوب نیست. روز یکشنبه همه چیز بد است و اتفاق بدی می افتد. یکشنبه صبح وقت به دفتر می رسم و کمپیوتر را فعال می کنم. می خواهم ایمیلی برای گیسو و یا دهزاد بدهم که ملاقات را به یاد داشته باشند. بعد فکر می کنم: آدم های وقت شناسی چون آنان ممکن نیست که فراموش کنند.
ساعت 9:30 به راه می افتم. در مقابل دروازه آقای احمدی را می بینم برایش می گویم: من به آرمان شهر می روم، شما کاری ندارید؟ می گوید: نه. یک دقیقه یی با هم صحبت می کنیم.
راه مثل همیشه شلوغ و پر از آدم و موتر است. چند دقیقه یی مانده است که به مقصد برسم. موبایل زنگ می زند و زهرا با پریشانی می پرسد: دهزاد را دیدید؟ می گویم: نه تا چند لحظة دیگر می رسم. پریشانتر از قبل می گوید: آقای احمدی می گوید که آقای دهزاد شب قبل فوت شده است. بدون آن که موتر از جمپی بگذرد، تکان می خورم و می لرزم. با خود می گویم اصلا ممکن نیست، امروز ما قرار ملاقات داریم. آنان منتظر من اند و اگر چنین چیزی می بود احمدی برایم دهن در می گفت.
زنگ درب را می فشارم. کسی نمی آید. شکم بیشتر می شود. هر چه زنگ را می فشارم، کسی جواب نمی دهد. دروازه را عقب می رانم. باز می شود. پیش می روم. هیچ کسی نیست. می خواهم که اتاق ها را ببینم، که با خانم آشپز رو به رو می شوم. می گوید: تا حال هیچ کس نیامده است.
به چهره اش می نگرم. آرام و خونسرد است. دلم آرامتر می شود. می گویم: دهزاد نیامده است؟ خوب است؟
خانم جواب می دهد: بلی. بهتر است.
کاملاً مطمین می شوم. اما این خانم گیسو کجاست؟ برایش زنگ می زنم: من در دفتر شما استم، کجایید؟
یک صدای خفه یی می گوید: دیشب حادثه بدی اتفاق افتاده است... هنوز جمله اش تمام نشده است که به گریه می افتم. نه ممکن نیست. قیس با این جوانی و خوبی برود. آیا او فراموش کرده بود که ما ملاقات داریم؟ او فراموش کرده بود که جوانان، بنیاد آرمان شهر را با صدای مهربان و مودب او می شناسند؟
به زهرا زنگ می زنم و خبر بد را تایید می کنم. فکر می کنم که چرا احمدی برایم نگفت؟ راه طولانی تر از همیشه می شود. ازدحام موتر ها حالم را بدتر می کند. راه تمام نمی شود و من به روز چهارشنبه قبل می روم.
بنیاد آرمان شهر هر ماه جلسه سخنرانی نخبه گان را دارد. در همین چهارشنبه آقای پدرام و آقای مسعود سخنرانی دارند. وقتی به تالار لیسة استقلال داخل می شوم، دهزاد را می بینم که با چند جوان ایستاده است. با لبخندی برایش سلام می گویم. جوابم را نمی دهد، صرف می خندد. فکر می کنم که در دهنش شیرینی و یا خوراکی دیگری است. یک تیر نازک بدگمانی از ذهنم می گذرد که جوان مودبی مثل دهزاد چگونه با دهن پر ایستاده است و با تکان سر سلام می دهد. این تیر آنقدر نازک است که لبخندم را نمی آزارد. یک نفر از عقبم صدا می زند: خانم باختری دهزاد می خواهد با شما صحبت کند. رویم را دور می دهم. دهزاد همچنان می خندد. مثل همیشه مرتب و آراسته. به طرفش می روم و با خنده می پرسم: خوب استید، آقای دهزاد؟
به طرفم می خندد و من منتظر جواب استم. دوستانش با تعجب به طرفم می بینند. باز هم می خندم: خوب آقای دهزاد؟ لحنم فشار دارد؛ یعنی خوب آقای دهزاد حرفت را بگو که من برای داخل شده به تالار عجله دارم. یک جوان می گوید: آقای دهزاد صحبت نمی توانند،چند روز قبل سکته کرده اند. نمی توانم باور کنم. این چه مزخرفات است! فکر می کنم که می خواهند شوخی کنند. تبسم همچنان بر لبانم است. و منتظر استم که دهزاد گپ زدن را آغاز کند. به خود می آیم: نه چه جای شوخی است؛ دهزاد واقعا بیمار است. تکان می خورم. سرد می شوم. ده روز قبل با او در یک جلسه بودم. او که اصلا به آدم بیمار نمی ماند و امروز هم بیمار نیست. چشمانش برق می زند و لبخندش هم با او است. دهزاد برایم روی کاغذ می نویسد: از هفته قبل بیمارم، خیلی جدی نیست. فقط نمی توانم که صحبت کنم. چند روز بعد به ایران می روم. داکتران گفته اند که به زودی خوب می شوم.
گیچ شده ام. هراس، تعجب، دلهره و صمیمیت را به هم می آمیزم. حالم خیلی بد شده است. دهزاد می داند که خیلی ناراحت شده ام. می خندد و با دست به شانه ام می زند؛ یعنی نترس من خوب استم و به زودی بهتر می شوم. اما من اندوهی را در چشمانش می بینم که حجم بزرگی دارد به پهنای آسمان و یا شاید به پهنای بیکران.
بعد می نویسد: برای برنامة مولانا کلی کار کرده ام. کورس های روش تحقیق ما هم به راه می افتد. باید در این دو مورد با هم صحبت کنیم. می گویم: خوب است در همین یکی دو روز با هم می بینیم.
سخنرانی های آن روز برایم کمرنگ می شوند. فکر می کنم که اندوه دهزاد مثل یک مه خاکستری و چسپنده همه فضا را گرفته و آدم ها را خفه می کند. به زنده گی می اندیشم و به بیهوده گی که در آن موج می زند، به دور و تسلسلی که فلسفه اش را نمی دانم. فکر می کنم که دهزاد یک چیزی می خواهد بگوید، اما نمی تواند.
وقتی از تالار خارج می شوم. گیسو جان از عقبم می آید و همانجاست که ملاقات روز یکشنبه را سامان می دهیم.
موتر به دفتر می رسد. همکاران همه منتظر اند. آقای حسینی، آقای احمدی، استاد عارف و زهرا.
آشوب زده به احمدی می گویم: تو که خبر داشتی دهزاد نیست، پس چرا مرا گذاشتی که به آرمان شهر بروم؟
می گوید: اصلا خبر نداشتم، تازه دانستم. بی هیچ سخن دیگری به طرف خانة دهزاد به راه می افتیم. خانه شان از مرکز تعاون خیلی دور نیست.
وقتی نزدیک خانه شان می رسیم. او را به طرف مسجد و غسل خانة کارتة سخی برده اند. من و زهرا نمی دانیم که چه باید بکنیم. با خیلی از مراسم آشنا نیستم. به طرف مسجد می رویم. در آنجا هیچ زن دیگری نیست. برای گیسو جان زنگ می زنم.
می گوید: ما به خانه شان استیم، مگر زنان آدمند که به مسجد بروند؟ برای ما اجازه نیست.
دوباره به طرف خانه شان می رویم. گیسو در صحن حویلی ایستاده است. هر دو به گریه می افتیم. مادرش فریاد می زند: شما همکار های قیس بودید، بچیم را به من پس بدهید. عادله محسنی را می بینم. هر دو فریاد می زنیم و همدیگر را در آغوش می گیریم.
مرگ مفاجا، مرگ جوان. اندوه بیداد می کند. زنان می خواهند که به طرف مسجد بروند. با آنان همراه می شویم. عادله فریاد میزند: این چه کاری بود که کردی قیس جان!
بعد به طرف من می بیند: می دانی که قیس شب قبل خودش را حلق آویز کرد. بیماریش را باور کردم. قفل شدن زبانش را باور کردم و حالا باید این حقیقت تلخ را نیز باور کنم؛ اما چه غیر قابل باور است. جوان عاقل و روشنفکری چون دهزاد خودش را حلق آویز کند. چگونه ممکن است؟ او که مربی جوانان بود و به همه راه و رسم زنده گی و روشنگری را می آموخت. عادله همچنان فریاد میزند: خیلی ظالم بودی به مادرت و به نسترن هم دل نسوختاندی!
زهرا به شدت می گرید. نمیتواند باور کند. همین صبح او ایمیلی را که دهزاد دیروز برایش فرستاده بود، می خواند.
فکر می کنم که حالا مردان می آیند و زنان را از داخل شدن منع می کنند. هیچ کس مانع نمی شود. داخل تکیه خانه می شویم. مردان در اتاق دیگری هستند. او را می آورند. همچنان آراسته؛ ولی اینبار با پیراهن بلند سپید و رو پوش سیاه دوخته شده. دوستانی را می بینم. پدرام، امینی، علوی، استاد نور، مسعود قیام، حلیمه علی زاده و...
تلاش نمی کنم که رویش را ببینم. او اگر او می خواست امروز با هم می دیدیم، حالا چه اهمیتی دارد که رویش را ببینم. از صبحت با دوستان مشترک و خانواده او در می یابم که دهزاد با افسرده گی دایمی مواجه بود و یاد های زهره خانمش را نمی توانست فراموش کند. اندوهش را در می یابم. اما چه دیر! تنها تبسم و آرامش او سبب شده بود که توفان درونش را در نیابم.
فکر می کنم که همان روز می خواست بگوید:
آی آدمها ، که بر ساحل نشسته شاد و خندانيد ،
يک نفر در آب دارد میسپارد جان
يک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی اين دريای تند و تيره و سنگين که میدانيد
چر نتوانستم که اندوهش را دریابم؟ چرا زودتر به ملاقاتش نرفتم؟ هیچ چیز با خود ندارم، فقط حسرت کشنده و تلخ.
که می تواند برای نسترن شش ساله خبر مرگ پدرش را بدهد؟ نمی دانم. شاید هم او می داند.