داستان کوتاه از سهراب سامانيان - برگرفته از وبلاگ سهراب سامانیان
(به یاد روزهایی که هر کس آرزوی تخت کیانی را در این سرزمین داشت)
نمیدانم از کدام زمان این خیال به من دست داد تا امپراتور شوم. از خیلی زمانها پیش. شاید از وقتی که بی بی ام در زیر آسمان صاف تابستان، در اطراف صندلی های گرم زمستان و یا در تنها زیرزمینی خانة ما که وقتی جنگ میشد به آنجا پناه میبردیم، افسانه های پادشاهان را به شیوة خاصی به ما تصویر میکرد. شاید هم از زمانی که در جمع مضامین مکتب ما جغرافیا و تاریخ راه یافت.
اولها امیدی بود که برایم دست داده بود، ولی بعدها در این تصمیم خود مصمم شدم. دور از ذهن آدم عاقل هم نبود که به زودی امپراتور شود. چون در مُلک خود ما، پس از هر جنگی یک حکومت جدید حاکم میشد. این تصمیم تمام مشغولیتهایم را به خود مصروف کرد. در صنوف پنج یا شش بودم که پول پس اندازم را جمع کرده و یکراست به سوی کتابفروشی رفتم و نقشة جهاننمایی خریدم. چون صلاح کار را در این دیدم که قبل از این که امپراتور بشوم، باید اول ساحة قلمرو خود و جایی را که از آن جا ظهور کنم مشخص کنم و بعد ببینم کدام کشورها را باید در قدم اول فتح کنم. بنا بر این در قدم اول داشتن یک نقشة جهاننما برایم حتمی بود تا مقدمات کار را بسنجم. همین که نقشه تهیه شد، هر روز که از مکتب به خانه برمیگشتم آن را در روی خانه پهن میکردم و شروع میکردم به گسترانیدن قلمرو آیندة خود. انگار پیش خودم امپراتور جهانگشایی میشدم. هیچ عضوی از خانواده از این کار من سر در نمی آوردند. حتا پدرم. اولها اصلاً اهمیتی به آن نمیدادند ولی بعدها همه به نظرم نگران معلوم میشد. همه گی به سویم با نگاههای متعجبی میدیدند. حتی زمانی پچ پچ حرف زدن پدرم را با مادرم شنیده بودم، که میگفت:
ـ ای بچه دیوانه شده! مه که از اول گفته بودم که کارهای دیوانه گی میکنه.
مادرم با نگرانی میگفت:
ـ چه چاره داره، باید یگان کاریش کنیم.
خانوادة ما که بی بی ام، پدرم، مادرم، خواهرانم و خودم اعضای آن بودیم. هر چند بی بی ام فرد مسن این خانواده بود، ولی حکومت خانواده به دست پدرم بود. پدرم دکاندار بود و روزهایی که جنگ میشد، با سر و وضعی آشفته به خانه بر میگشت و از این که نمیتوانست در روزهای جنگ دکانداری کند، خیلی دلخور و شاکی بود. اول خانه می آمد و عقده هایی که داشت بالای اعضای خانه به خصوص من میگشود.
ـ کورت میکنم، پدر نالت!
و دو انگشت دست خود را به شکل حرف V در آورده به سوی من دراز میکرد ـ انگار میخواست نشان بدهد که چگونه کورم میکند ـ و من خودم را عقب میکشیدم. از این کار پدرم سخت ناراض میشدم. آخر بالاخره امپراتور بودم. انگار امپراتور را تهدید میکرد. بعد با چشمهای گشاده به سویش میدیدم، انگار امپراتور ناراض میشد و پیشانی خود را چین میدادم ـ درست مثل یک امپراتور با کرکتر، درست مثل اسکندر که وقتی مردم بلخ در برابرش ایستاده بودندـ. پدر که چشمهای گشاده و پیشانی چین خوردة مرا میدید، بیشتر عصبانی میشد و میپرداخت به کتک زدنم، میپرداخت به کتک زدن یک امپراتور بزرگ. انگار اسکندر مقدونی را کتک میزدند.
در مکتب روز به روز به درسهای تاریخ علاقه مندتر میشدم. تاریخ پر از امپراتورهایی مثل خودم بود. کوروش، داریوش، اسکندر، تیمور لنگ و .... معلم تاریخ درس را تشریح میکرد. در بارة امپراتورها توضیح میداد، دربارة وزیرهایش، در بارة جهانگشایی هایشان و همه و همه. گویی خود او در آن زمان زنده بوده و وقایع را به چشم سر دیده. توضیحات معلم تاریخ مثل نوار سینمایی یی از برابر تخیلم میگذشتند و در چهرة هر کدام از جهانگشایان چهرة خودم را میجستم. میان من و امپراتورها معلم تاریخ ایستاده بود و در مورد هر کدام شان قضاوت میکرد. دستم را بلند میکردم. معلم به عنوان نشان اجازه، سری تکان میداد و من از جا بر میخاستم.
ـ معلم صاحب! امپراتورها را پدرشان لت نمیکرد؟
بچه ها همه میزدند زیر خنده. از خندة بچه ها خوشم نمی آمد. معلم هم از خندة بچه ها خوشش نمی آمد و با عصبانیت به طرف من نگاه تندی می انداخت.
ـ لودة دیوانة ، دیگر اگر از این سوالهای احمقانه ات بکنی از صنف بیرونت میکنم.
ولی همان خرک و همان درک بود. پاسخ این پرسشم به دستم نمی آمد. به کتابهای تاریخ هم که رجوع میکردم، چندان جوابهای قناعت بخشی از روابط پدرهای امپراتور با پسرهای شان نمی یافتم. دلم نمیخواست که معلم تاریخ را هر روز بدون سوال رهایش کنم و هر روز یا از دست معلم لت میخوردم و یا این که از صنف بیرونم میکرد تا این که نامه یی از طرف ادارة مکتب به پدرم فرستاده شد و در آن به من تهمیت بسته و اهانت کرده بودند که گویا من بالای معلم تاریخ با سوالهای گویا پوچ خود ریشخند زده و نظم صنف را بر هم میزنم. در مکتب همة بچه ها ریشخندم میزدند و امپراتور صدایم میزدند. بالاخره کار تا آن جا داغ شد که اداره از مکتب اخراجم کرد و نامم را از حاضری صنف پاک کردند. چون به گفتة آنها من دیوانه شده بودم و دیگر مکتب جایی برای من نداشت.
خانواده از این کارهایی که با من میشد رنج میبردند. مادرم به خاطر من نذر و نیاز میکرد و بی بی ام در نمازها دعاهای طولانی یی را به من میکرد. پدرم عصابش خراب میشد و همین که مرا میدید تمام عقده هایش را خالی میکرد و انگشتان دستش را به شکل حرف V میکرد و به طرف نشان میداد.
ـ کورت میکنم، پدر نالت!
انگار میخواست کورم کند و یا نشان بدهد که چگونه کورم میکند. بدین ترتیب مرا تهدید میکرد. یک امپراتور را تهدید میکرد، امپراتور عصبانی میشد. چشمهایش را گشاده تر میکرد، به پیشانی اش چین می انداخت و آن گاه پدرم امپراتور را چنان کتک میزد که فغانش به آسمان بلند میشد. تصمیم گرفته بودم که وقتی امپراتور شوم، هیچ پدری را اجازه ندهم که فرزندان شان را کتک بزند.
سن و سالی هم از من گذشته بود. 19 ساله شده بودم. پدرم هنوز فکر میکرد من دیوانه شده ام. مادر و تمام بسته گانم نیز به این باور پدر نزدیک تر شده بودند. من اصلاً خیال آن را نداشتم که چه میگویند و فقط نقشة جهاننما را در روی خانه پهن میکردم و به قلمرو گشایی خود میپرداختم.
در این مدت مسئله تا آن جا پیش رفت که چندین بار مصلحت دیدم تا با خانواده خود را از موضوع برنامه هایم در جریان بگذارم تا باشد که آنان به این باور برسند که من دیوانه نیستم بلکه چند سال کم امپراتور بزرگی هستم. ولی وقتی که موضوع را با هر کسی در میان میگذاشتم، آنان به دیوانه بودنم بیشتر یقین می یافتند. مادرم از این موضوع رنج میبرد، بی بی ام نصیحتم میکرد، دیگران ریشخندم میزدند و پدرم چهره اش بر افروخته میشد.
ـ کورت میکنم، پدر نالت!
و انگشتان دستش را به شکل حرف V لاتینی در می آورد و باز هم من یعنی امپراتور آینده خشمگین میشدم و از دست پدرم کتک میخوردم. چنان کتک میخوردم تا فغانم بر آسمان میرسید. در آخرین کتک زدنش گفته بود که این پسر را میبریم به دیوانه خانه و دیگر به خانة ما دیوانه یی ضرورت نیست.
با شنیدن این خبر از پدرم، در جست و جوی چارة کار شدم. چون قلمرو من هنوز در نقشة کاغذین جهاننما محصور بود و اگر مرا به دیوانه خانه میفرستادند برای یک امپراتور بودن در دیوانه خانه شرم بود. اصلاً موقفم اجازه نمیداد که مرا به دیوانه خانه بسپارند. بالاخره تصمیم گرفتم یک روز از خانه فرار کنم و در جمع آوری افراد مبارز برای تشکیل اردوی قلمرو امپراتوری خودم بپردازم و اکنون سالهای سال است که کوچه به کوچه میروم ولی تا حال هیچ اردوی منظمی تشکیل نداده ام. در عین حال خیلی امیدوار تر هستم چون میدانم مردم شخصیت مرا هنوز امتحان درستی نکرده اند. مردم یعنی رعایای قلمرو امپراتوری بزرگ من که به همین زودی ها نیمی از جهان را فرا میگیرد، مرا در کوچه و بازار با سنگ میزنند تا بدانند که امپراتور شان تا چه حد صبور، عادل، بردبار و شکیباست.
(به یاد روزهایی که هر کس آرزوی تخت کیانی را در این سرزمین داشت)
نمیدانم از کدام زمان این خیال به من دست داد تا امپراتور شوم. از خیلی زمانها پیش. شاید از وقتی که بی بی ام در زیر آسمان صاف تابستان، در اطراف صندلی های گرم زمستان و یا در تنها زیرزمینی خانة ما که وقتی جنگ میشد به آنجا پناه میبردیم، افسانه های پادشاهان را به شیوة خاصی به ما تصویر میکرد. شاید هم از زمانی که در جمع مضامین مکتب ما جغرافیا و تاریخ راه یافت.
اولها امیدی بود که برایم دست داده بود، ولی بعدها در این تصمیم خود مصمم شدم. دور از ذهن آدم عاقل هم نبود که به زودی امپراتور شود. چون در مُلک خود ما، پس از هر جنگی یک حکومت جدید حاکم میشد. این تصمیم تمام مشغولیتهایم را به خود مصروف کرد. در صنوف پنج یا شش بودم که پول پس اندازم را جمع کرده و یکراست به سوی کتابفروشی رفتم و نقشة جهاننمایی خریدم. چون صلاح کار را در این دیدم که قبل از این که امپراتور بشوم، باید اول ساحة قلمرو خود و جایی را که از آن جا ظهور کنم مشخص کنم و بعد ببینم کدام کشورها را باید در قدم اول فتح کنم. بنا بر این در قدم اول داشتن یک نقشة جهاننما برایم حتمی بود تا مقدمات کار را بسنجم. همین که نقشه تهیه شد، هر روز که از مکتب به خانه برمیگشتم آن را در روی خانه پهن میکردم و شروع میکردم به گسترانیدن قلمرو آیندة خود. انگار پیش خودم امپراتور جهانگشایی میشدم. هیچ عضوی از خانواده از این کار من سر در نمی آوردند. حتا پدرم. اولها اصلاً اهمیتی به آن نمیدادند ولی بعدها همه به نظرم نگران معلوم میشد. همه گی به سویم با نگاههای متعجبی میدیدند. حتی زمانی پچ پچ حرف زدن پدرم را با مادرم شنیده بودم، که میگفت:
ـ ای بچه دیوانه شده! مه که از اول گفته بودم که کارهای دیوانه گی میکنه.
مادرم با نگرانی میگفت:
ـ چه چاره داره، باید یگان کاریش کنیم.
خانوادة ما که بی بی ام، پدرم، مادرم، خواهرانم و خودم اعضای آن بودیم. هر چند بی بی ام فرد مسن این خانواده بود، ولی حکومت خانواده به دست پدرم بود. پدرم دکاندار بود و روزهایی که جنگ میشد، با سر و وضعی آشفته به خانه بر میگشت و از این که نمیتوانست در روزهای جنگ دکانداری کند، خیلی دلخور و شاکی بود. اول خانه می آمد و عقده هایی که داشت بالای اعضای خانه به خصوص من میگشود.
ـ کورت میکنم، پدر نالت!
و دو انگشت دست خود را به شکل حرف V در آورده به سوی من دراز میکرد ـ انگار میخواست نشان بدهد که چگونه کورم میکند ـ و من خودم را عقب میکشیدم. از این کار پدرم سخت ناراض میشدم. آخر بالاخره امپراتور بودم. انگار امپراتور را تهدید میکرد. بعد با چشمهای گشاده به سویش میدیدم، انگار امپراتور ناراض میشد و پیشانی خود را چین میدادم ـ درست مثل یک امپراتور با کرکتر، درست مثل اسکندر که وقتی مردم بلخ در برابرش ایستاده بودندـ. پدر که چشمهای گشاده و پیشانی چین خوردة مرا میدید، بیشتر عصبانی میشد و میپرداخت به کتک زدنم، میپرداخت به کتک زدن یک امپراتور بزرگ. انگار اسکندر مقدونی را کتک میزدند.
در مکتب روز به روز به درسهای تاریخ علاقه مندتر میشدم. تاریخ پر از امپراتورهایی مثل خودم بود. کوروش، داریوش، اسکندر، تیمور لنگ و .... معلم تاریخ درس را تشریح میکرد. در بارة امپراتورها توضیح میداد، دربارة وزیرهایش، در بارة جهانگشایی هایشان و همه و همه. گویی خود او در آن زمان زنده بوده و وقایع را به چشم سر دیده. توضیحات معلم تاریخ مثل نوار سینمایی یی از برابر تخیلم میگذشتند و در چهرة هر کدام از جهانگشایان چهرة خودم را میجستم. میان من و امپراتورها معلم تاریخ ایستاده بود و در مورد هر کدام شان قضاوت میکرد. دستم را بلند میکردم. معلم به عنوان نشان اجازه، سری تکان میداد و من از جا بر میخاستم.
ـ معلم صاحب! امپراتورها را پدرشان لت نمیکرد؟
بچه ها همه میزدند زیر خنده. از خندة بچه ها خوشم نمی آمد. معلم هم از خندة بچه ها خوشش نمی آمد و با عصبانیت به طرف من نگاه تندی می انداخت.
ـ لودة دیوانة ، دیگر اگر از این سوالهای احمقانه ات بکنی از صنف بیرونت میکنم.
ولی همان خرک و همان درک بود. پاسخ این پرسشم به دستم نمی آمد. به کتابهای تاریخ هم که رجوع میکردم، چندان جوابهای قناعت بخشی از روابط پدرهای امپراتور با پسرهای شان نمی یافتم. دلم نمیخواست که معلم تاریخ را هر روز بدون سوال رهایش کنم و هر روز یا از دست معلم لت میخوردم و یا این که از صنف بیرونم میکرد تا این که نامه یی از طرف ادارة مکتب به پدرم فرستاده شد و در آن به من تهمیت بسته و اهانت کرده بودند که گویا من بالای معلم تاریخ با سوالهای گویا پوچ خود ریشخند زده و نظم صنف را بر هم میزنم. در مکتب همة بچه ها ریشخندم میزدند و امپراتور صدایم میزدند. بالاخره کار تا آن جا داغ شد که اداره از مکتب اخراجم کرد و نامم را از حاضری صنف پاک کردند. چون به گفتة آنها من دیوانه شده بودم و دیگر مکتب جایی برای من نداشت.
خانواده از این کارهایی که با من میشد رنج میبردند. مادرم به خاطر من نذر و نیاز میکرد و بی بی ام در نمازها دعاهای طولانی یی را به من میکرد. پدرم عصابش خراب میشد و همین که مرا میدید تمام عقده هایش را خالی میکرد و انگشتان دستش را به شکل حرف V میکرد و به طرف نشان میداد.
ـ کورت میکنم، پدر نالت!
انگار میخواست کورم کند و یا نشان بدهد که چگونه کورم میکند. بدین ترتیب مرا تهدید میکرد. یک امپراتور را تهدید میکرد، امپراتور عصبانی میشد. چشمهایش را گشاده تر میکرد، به پیشانی اش چین می انداخت و آن گاه پدرم امپراتور را چنان کتک میزد که فغانش به آسمان بلند میشد. تصمیم گرفته بودم که وقتی امپراتور شوم، هیچ پدری را اجازه ندهم که فرزندان شان را کتک بزند.
سن و سالی هم از من گذشته بود. 19 ساله شده بودم. پدرم هنوز فکر میکرد من دیوانه شده ام. مادر و تمام بسته گانم نیز به این باور پدر نزدیک تر شده بودند. من اصلاً خیال آن را نداشتم که چه میگویند و فقط نقشة جهاننما را در روی خانه پهن میکردم و به قلمرو گشایی خود میپرداختم.
در این مدت مسئله تا آن جا پیش رفت که چندین بار مصلحت دیدم تا با خانواده خود را از موضوع برنامه هایم در جریان بگذارم تا باشد که آنان به این باور برسند که من دیوانه نیستم بلکه چند سال کم امپراتور بزرگی هستم. ولی وقتی که موضوع را با هر کسی در میان میگذاشتم، آنان به دیوانه بودنم بیشتر یقین می یافتند. مادرم از این موضوع رنج میبرد، بی بی ام نصیحتم میکرد، دیگران ریشخندم میزدند و پدرم چهره اش بر افروخته میشد.
ـ کورت میکنم، پدر نالت!
و انگشتان دستش را به شکل حرف V لاتینی در می آورد و باز هم من یعنی امپراتور آینده خشمگین میشدم و از دست پدرم کتک میخوردم. چنان کتک میخوردم تا فغانم بر آسمان میرسید. در آخرین کتک زدنش گفته بود که این پسر را میبریم به دیوانه خانه و دیگر به خانة ما دیوانه یی ضرورت نیست.
با شنیدن این خبر از پدرم، در جست و جوی چارة کار شدم. چون قلمرو من هنوز در نقشة کاغذین جهاننما محصور بود و اگر مرا به دیوانه خانه میفرستادند برای یک امپراتور بودن در دیوانه خانه شرم بود. اصلاً موقفم اجازه نمیداد که مرا به دیوانه خانه بسپارند. بالاخره تصمیم گرفتم یک روز از خانه فرار کنم و در جمع آوری افراد مبارز برای تشکیل اردوی قلمرو امپراتوری خودم بپردازم و اکنون سالهای سال است که کوچه به کوچه میروم ولی تا حال هیچ اردوی منظمی تشکیل نداده ام. در عین حال خیلی امیدوار تر هستم چون میدانم مردم شخصیت مرا هنوز امتحان درستی نکرده اند. مردم یعنی رعایای قلمرو امپراتوری بزرگ من که به همین زودی ها نیمی از جهان را فرا میگیرد، مرا در کوچه و بازار با سنگ میزنند تا بدانند که امپراتور شان تا چه حد صبور، عادل، بردبار و شکیباست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر