Ads 468x60px

سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۸

رقص در جای خالی بودا

این فلمنامه محسن مخمبلاف را در میان تارهای درهم تنیده وب یافتم. از خواندن آن هم لذت بردم که چه زیبا روایت شده و هم محزون شدم از اینکه تا حال هستند ابله و نادانانی همچون طالبان که مکتب ایشان نه به سان یک مکتب که فابریکه تبدیل انسان به حیوان است. مصطفی

محسن مخملباف:
بهار سال 1385بود. سفری داشتم به بامیان افغانستان. بین راه ،با همسرم مرضیه، در قهوه خانه ای ناهار می خوردیم. گاوی دیوانه وار سر بر دیوار می کوفت و از ته دل نعره بر می کشید.آن قدر که بی طاقت شدم و دست از غذا کشیدم. از قهوه چی پرسیدیم : این گاو چرا این جور دردمندانه نعره می کشد ؟ گفت: سر گوساله اش را جلویش بریده ایم، دیوانه شده. گفتم: بی انصاف چرا بریدی؟ گفت: بریدم برای مشتری های آبگوشت خور. اما تو کجا بودی وقتی طالبان پسرهای بالای 10 ساله ما را جلوی مادران شان سر می بریدند و مادران آن پسرها گاو وار نعره از دل می کشیدند و سر به بیابان می گذاشتند؟پرسیدم:کی و چرا؟یکی از مشتری ها گفت:چند سال پس از حاکمیت طالبان در افغانستان، هنوز هزاره جات به دست طالبان نیفتاده بود.سازمان امنیت پاکستان که گرداننده اصلی طالبان بود، تصمیم گرفت هزاره جات را تصرف کند، پس به فتوی ملا عمر نیاز بود و ملا عمر فتوی داد: هر کس سر هفت شیعه را ببرد به او کلید بهشت را خواهم داد.و طالبان به هزاره جات حمله کردند و سه شبانه روز هر مردی را یافتند کشتند و حتی سر پسر ده ساله و نوزاد ذکور را به جرم مردی در آینده بریدند.و بعد از سه روز ارعاب و وحشت دوباره فتوی آمد که دست از کشتن بردارید، حالا نوبت تقسیم کلید های بهشت است. من و مرضیه همسرم خانه به خانه بامیان را گشتیم و دهان به دهان از این قصه، قصه ها شنیدیم.و روایت زیر بخشی از آن هاست:
فیلمنامه: *رقص در جای خالی بودا*
1- دریاچه ای میان کوه،روز

جوان طالب در آب دریاچه ای که چون لاجورد آبی است غسل می کند و دعا می خواند و بعد ردایش را می پوشد و عمامه اش را دور زانویش می پیچد و بر سر می گذارد.تیتراژ.
2-عمارت طالبان،روز
جوان به پلکان عمارت غار ملا صاحب می رسد. پلکانی در کنار جای خالی بودا. نگهبانی راه را بر او می بندد.جوان: برای گرفتن کلید بهشت نزد ملا صاحب می روم. نگهبان او را از پله ها بالا می برد.
3- غار ملا صاحب، روز
در غاری مدور پیر مردان نشسته اند و از آتشی که در میانه افروخته اند گرم می شوند. شعله آتش روی آن ها را پر رمز و راز کرده است. جوان در حضور ملا صاحب زانو می زند و دست وی به حرمت می بوسد. کلید های ریز و درشت بهشت از گردن ملا صاحب چون گردنبندی آویزان است.جوان: ملا صاحب هفت شهر عشق را طی کرده ام ، آمده ام تا کلید بهشت را از آن خود کنم.ملا صاحب: اول قصه کن چگونه هفت کافر را هلاک کردی.جوان: وقتی شهر بامیان فتح شد من و همراهانم خیلی دیر رسیدیم.آنگاه که همه از شهر گریخته بودند و آن که مانده بود ،از پیرزن و پیر مرد و چلاق که پای رفتن نداشت از ترس مرده بود یا کشته شده بود و همراهانم به قندهار باز می گشتند و من از آن ها جدا شدم تا بخت خودم را بیازمایم.
ادامه را در وبسایت مخملباف فلم بخوانید.

هیچ نظری موجود نیست: