دختر چادرش را بالاي چشم آسيب ديده اش در برابر آيينه جا به جا مي كند. اما كبودي تيره رنگ به صورت گسترده از زير چشم تا بالاي ابرويش را گرفته است. در ميماند كه چه گونه اين تيرهگي را پنهان كند، موهايش را حلقه حلقه روي كبودي ميآورد، حلقه هاي مو، با چهرة گندمي و صورت كشيده اش، او را جذاب نشان مي دهد. چادر آبي رنگ نيز او را زيباتر ساخته است. از چهرة خودش خوشش نميآيد، از زيباييش چندشش ميشود و ياد نگاه هاي هوس بار رهگذران ميافتد. موهايش را بالا ميبرد و چادرش را مثل هميشه روي سرش مياندازد.
وقتي از خانه بيرون ميآيد، در اولين قدم نگاه هاي ملامتبار تركاري فروش سر كوچه باعث ميشود ناخودآگاه دستش را بالا ببرد و يك بار ديگر چادرش را روي چشمش بكشد. تركاري فروش در حالي كه با قوطي كثيفي دسته هاي گندنه، گشنيز و نعنا را آب مي زند، زير چشمي به او ميبيند و اشپلاق مي كند. وقتي دختر از برابر دكهاش ميگذرد، دستة نعنا را ميگيرد و تكان ميدهد، عطر نعنا در ذهن دختر ميپيچد؛ اما سخنان تركاري فروش قلبش را مي گيرد، "توبه، توبه، خدا زن را زبان ندهد." ذهن دختر از سبز تركاري به چهرة فروشنده مي رود، از چشمك و طرز نگاهش چندشش ميشود. قدمهايش را تندتر ميكند و سنگ ريزه ها را با لگد ميپراند.
***
جادة عمومي خلوت است و دختر نفسي به راحت ميكشد، چادرش را مرتب ميكند و با اطمينان لب جاده، راه موترها را ميبيند. در موتر دختر راحت نيست، زن بغل دستش به او خيره شده و دختر درد شديد را در چشمش حس ميكند، مغزش تير ميكشد و بازهم چادرش را روي كبودي چشمش ميكشد. زن حوصلهاش سر ميرود:
- خشويت زده يا مردت؟
دختر رو مي گرداند، زن جوان به سويش لبخند ميزند، يكي از دندانهايش شكسته و موهايش يگان يگان سفيد است.
- نه، در دستگيره در خورد!
زن دقيق به چهرهاش ميبيند، و كمي لبانش را به هم فشار ميدهد و به چپ و راست ميچرخاند:
- مه از اي كبوديها زياد ديديم، اي دستگيره عجب بهانة است! دست مردها گرنگ است دختر جان!
- من ازدواج نكردهام!
- پس حتما كار برادرت است.
دختر خاموش ميماند و به رو به رو ميبيند، راننده، روي اشترنگ ضرب ميگيرد و به گفتگوي آن دو پوزخند ميزند.
وقتي از موتر پايين ميشود، كمرش خم مانده، كمي خودش را راست و كج ميكند و چين هاي لباسش را صاف ميسازد، رو به ديوار چادرش را باز ميكند و تكان ميدهد تا باد گردنش را كه عرق روي آن ميلغزد، نوازش كند. چادرش را كه جا به جا مي كند تنة محكمي از عابر مي خورد، مرد بر ميگردد و از او معذرت ميخواهد، يك طرف چهره اش پنديده و زنخش بانداژ بسته است. دختر چادرش را عقب تر كش مي كند و به مرد لبخند ميزند، مرد دستش را به زنخش مي زند و به چشم کبود دختر میبیند.
دختر از برابر هوتلي، كه نا زيبا، در مركز شهر افتاده است؛ مي گذرد؛ كمي اعتماد به نفس دارد، ذهنش را مرد كه نيمي از چهره اش كبود بود پر كرده است: "چرا صورتش كبود بود؟ دستگیرۀ در و یا...؟" لبخندی بر چهره مینشیند. نگهبان هوتل از دور، خودش را آماده مي سازد و كمي جلو ميآيد و سر راه مي ايستد. عاشقانه به دختر نگاه مي كند، دختر با اعتماد به نفس از برابرش رد ميشود و در ذهنش میگوید:" من به کثافات اهمیت نمیدهم!"؛ اما باد صداي نگهبان را به گوشش پف مي كند: "عزيزم، دستهايش بشكند كه به صورت نازت زده، گيرم بيايد با اين تفنگ سوراخ سوراخش ميكنم!" دختر ميشكند و بازهم با عجله و تند تند قدم بر ميدارد. وقتي از پيچ جاده رد ميشود، عينك هاي بزرگي كه از دوستش قرض گرفته به چشم ميزند، رنگ تيرة آن را دوست ندارد و اذيتش ميكند. چيزي در دلش غوغا دارد، و اشك نوك مژههايش مي رقصد. صورتش مي سوزد و لبش را مي گزد تا فرياد نزند. چند قدمي نرفته كه پسرك مكتبي در حالي كه با دوستانش از كنارش ميگذرد، بر او ميخندد: "خاله عينك هايت بشقاب سلاته است."
دختر ميايستد و بر مي گردد، دست به بيك پسرك مي اندازد، پسر رو بر مي گرداند، و سيلي دختر بر صورتش فرود مي آيد.
عينك را از چشمش بر مي دارد، چادرش را كنار مي زند و با سر افراشته راه مي افتد. در حالي كه اشك رقصان از مژههايش بر چهره اش راه باز كرده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر