امشب، فقط ابرها بر کابلم مهربان اند که اشک می ریزند و صورت شهر را می شویند؛ شاید هم به جای چشم های می بارند که امروز از وحشت حتا نمی توانستند بگریند؛ مثل من که گلویم از غصه درد گرفته و چشمانم را به تکرار به هم می زنم تا آب شان نریزد.
***
آنسوی پنجره های بزرگ اتاق، گلوله ها هوا را می شکافند و از کجا معلوم که بر دل یکی از هزارنی مثل من نمی نشینند؟ راکت ها آسمان ابری کابل را می پیمایند و این جا و آن جا خون می کارند. تلویزیون ها پشت سر هم تصاویر موترهای زخم خورده و مردمان خونین را نشان می دهند و من بیشتر درد را در گلویم و سوزش اشک را روی پلک هایم حس می کنم. با هر خبر دلم به شدت می تپد و بیشتر پریشان کسانم می شوم؛ آنانی که در اطراف محل واقعه گیر مانده اند. هر راکتی که صدا می دهد یادهای گذشته را تازه می کنند و حتا طعم باروت را زیر زبانم مزه می کنم.
برای لحظاتی حساب زمان را در نزدم به هم می خورد، فراموش می کنم کجا و کی هستم. ذهنم خالی می شود، خالی خالی. فقط صدای گلوله ها و نم زیرزمینی وحشتناک در ذهم می چرخند. زمان در ذهنم خط باریکی می شود و من در امتداد این خط فرق شانزده- هفده سال قبل را با امروز نمی یابم. فقط می فهمم آن زمان همه دلهره و تشویشم این بود که مبادا تمام شب را در نم زیر زمین صبح کنیم و کک های بزرگ، با آن شاخها و پنجه های وحشتناک شان، در گوشها و لای موهایم خانه کنند؛ اما امروز همۀ وحشتم این است که نکند تلفن زنگ بزند و آن سوی خط خبر بدی بگوید.
***
به آبله های پاهایم می بینم و درد وحشتناک پنجه هایم را حس می کنم. یاد پیاده گردی امروز می افتم که جاده های وحشت زده را با گام های بلند طی کردم، دژهای مستحکم جاده ها را دید زدم و از خلوت سرک به خود لرزیدم. دقیقا نمی دانستم، ترسم از تفنگ های آماده به کشتن است یا خلوت جاده؟ ذهن پریشان، زنگ های مداوم تلفن و صدای آژیر آمبولانس ها نمی گذاشتند زیبایی دل گرفتۀ آسمان را درک کنم و مهربانی دانه های باران را بفهمم. فقط تلاش داشتم تا فاصله ام از محل واقعه بیشتر گردد.
وقتی سر هر چهار راه عسکر با غضب می پرسید « کجا می روی؟» برای لحظۀ واژه ها در گوشم بنگ بنگ می کردند و من فقط به تفنگش که به سویم نشانه رفته بود می نگریستم و بعد به آخر جاده، به پوستۀ پوشیده از بوجی های ریگ که با یک سوال مشابه انتظارم را می کشید.
تلویزیون ها کشته ها و خرابه ها را نشان می دهند و گوینده در آخر خبرها موفقیت برای نیروهای امنیتی آرزو می کند؛ اما فقط نیم ساعت بعد، دوباره همه چیز عادی می شود. دختران تاجیک با پیراهن های سرخ و سبز شان می رقصند و قهرمان سریال هندی برای پیروزی حق بر باطل سعادت خانواده اش را قربانی می کند. انگار نه انگار اتفاقی افتاده و انگار من هم فراموش کرده ام که اینجا افغانستان است و درد فراوان.
می دانم فردا، مثل همیشه با هزاران آرزو و برنامه بیدار می شوم، مثل یک ماشین کار می کنم، به یاد می آورم که دوستم برایم نوشت: « چرا این روزها اینقدر از غم، غصه و بدبختی می نویسی؟» و تلاش می کنم از شادی ها و خوشبختی ها بنویسم.
اما، شاید گلوله ها و پاره های تن انسان های که امروز آرزوهای شان را ترک کردند، مثل هزاران دیگرش، فراموش شوند. شاید دیری نگذرد و هزاران دیگر هم بمیرند، رسانه ها در نشر خبرها از هم سبقت بگیرند، دل پر خون کابل بار ها و بارها بگرید، من بغض کنم و چشمانم را به تکرار به هم بزنم که آبشان نریزند؛ اما زخم وحشتناک این خاک شدن ها، سالها روح ما را خواهد آزرد. شاید من بارها اینگونه شب های غم انگیز را با یک پیام در صفحۀ انترنت به پایان برسانم و بعد فراموش کنم؛ اما برای مادری که فرزندش را و فرزندی که خانواده اش را از دست داده است؛ شاید این شب هرگز به پایان نرسد.
۳ نظر:
زیبا بود
ُسلام داود ناظری هستم ، بسیار مطلب عالی بود مفق باشید
گذشته ها خیلی زیبا بود
زمانکه معصومیت فطری بود نه ظاهری
زمانکه تنها پدرقهرمان بود
زمانکه عشق تنها در آغوش مادر بود
زمانکه شانه های پدر بزرگترین منصب ومقام بود
زمانکه تنها چیز که می شکست اسباب بازی بود نه دلهای رو به زوال.
زمانیکه کابل قلب آرام داشت زیبا بود
ارسال یک نظر