Ads 468x60px

پنجشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۶

فارسی افغانستان و چالشی تازه

از محمد کاظم کاظمی

زبان فارسی افغانستان گویا باز با چالشهایی روبه‌روست‌. اقدامهای اخیر وزارت اطلاعات و فرهنگ افغانستان در تغییر نام «نگارستان ملّی‌» به «گالری ملّی‌» و مهم‌تر از آن‌، برخورد با دست‌اندرکاران رادیو و تلویزیون بلخ به خاطر کاربرد کلمات «دانشگاه‌»، «دانشکده‌» و «دانشجو»، مسلماً خالی از معنی نیست و هیچ معلوم نیست که این جریان‌، به همین جای خاتمه یابد.
این قضیه‌، از دو جهت قابل بحث است‌، یکی از نظر سیاسی و حکومتی و مطابقت آن با قوانین و مقررات کشور و دیگر از نظر زبانی‌، یعنی این که ببینیم این اقدامها و امثال آنها، تا چه اندازه دارای پشتوانة نظری و علمی است‌. ما در این نوشته به این جنبه از بحث می‌پردازیم و به جوانب سیاسی آن کمتر پهلو می‌گیریم‌. به گمان من کانون بحث در این مسئله سه موضوع مهم است‌. 1. تفکیک مرزهای زبانی و سیاسی از همدیگر. 2. آگاهی از یگانگی «دری‌» و «فارسی‌». 3. دریافت درست از مفهوم بهسازی و تقویت زبان‌.

1. تفکیک مرزهای زبانی و سیاسی از همدیگر ما از دیرباز با این مشکل مواجهیم که قلمرو وسیع زبان را توسط مرزهای محدود سیاسی پاره پاره می‌کنیم‌. یعنی چنین می‌پنداریم که زبانهای هر کشور، صرفاً محدود به مرزهای فعلی همان کشورند و اهالی آن هیچ حق ندارند که از دستاوردهای دیگر کشورهای همزبان استفاده کنند. واقعیت این است که مرز زبان را این مرزهای سیاسی تعیین نمی‌کنند، بلکه بسیاری از زبانهای دنیا، فراتر از این مرزها، در کشورهای گوناگون و گاه حتی ناهمجوار رایج‌اند، چنان که مثلاً زبان انگلیسی از طرفی در انگلستان رواج دارد و از طرفی در هزاران کیلومتر آن‌سوتر، یعنی استرالیا یا کانادا. وقتی واژه‌ای در یکی از این قلمرو وسیع کاربرد می‌یابد، به واقع متعلّق به همه اهالی این قلمرو است و همه گویندگان آن زبان‌، در کاربرد آن به طور مساوی حق دارند. یعنی من گمان نمی‌کنم که مثلاً وزیر اطلاعات و فرهنگ استرالیا کدام کارمند رادیو و تلویزیون سیدنی یا ملبورن را اخراج کرده باشد که از فلان کلمة رایج در کانادا استفاده کرده است‌. همین‌گونه است زبان عربی یا ترکی یا اردو که در کشورهای گوناگون رایج‌اند و حتی در افغانستان نیز گویندگانی دارند. ببینید، اگر یک هموطن هندوی ما که به اردو یا هندی سخن می‌گوید، از واژه‌ای که در هندوستان برای جایگزینی با یک کلمة بیگانه ساخته و یا احیا شده است استفاده کند، جرمی انجام داده است‌؟ به همین گونه اگر یک هموطن پشتوزبان ما از رهیافتهای زبانی پشتوزبانان پاکستان بهره بگیرد، مجرم است و خیانتکار؟ مسلماً خواهید گفت نه‌، بلکه این اشخاص را باید خادمان فرهنگ مملکت دانست که می‌کوشند زبانهای رایج در کشور را تقویت کنند و این البته وظیفه‌ای است که در اصل بر دوش وزارت اطلاعات و فرهنگ است‌، ولی فرهنگیان ما شانة خود را زیر این بار خم کرده‌اند و البته پاداش این همیاری را آن‌گونه که دیدیم از وزارت محترم دریافت می‌کنند.

2. دری و فارسی‌

دستاویز دیگر عاملان این تعصّبها، این است که می‌گویند واژه‌هایی از نوع «دانشگاه‌» و «دانشکده‌» فارسی است و خارج از قلمرو زبان دری‌. من در این مورد در کتاب «همزبانی و بی‌زبانی‌» به تفصیل بحث کرده و آنجا این حقیقت را به وضوح روشن کرده‌ام که «فارسی‌» و «دری‌» به واقع دو نام است برای یک زبان واحد. من این بحث را در اینجا تفصیل نمی‌دهم و فقط از کسانی که تردید دارند، می‌پرسم که اگر «دری‌» خاص افغانستان و «فارسی‌» خاص ایران است‌، ناصرخسرو و مولانا دری زبان‌اند یا فارسی‌زبان‌؟ اگر بگویید دری‌زبان‌اند، با این بیت از مثنوی معنوی چه می‌کنیم که می‌گوید فارسی گوییم‌، هین تازی بهل‌ هندوی آن ترک باش ای آب و گل‌ و جالب‌تر از آن این که ناصرخسرو در سفرنامه‌اش وقتی از دیدار با قطران تبریزی شاعر شهر تبریز ایران کنونی قصه می‌کند، می‌گوید «و در تبریز، قطران‌نام شاعری را دیدم‌. شعری نیک می‌گفت‌، امّا زبان فارسی نیکو نمی‌دانست‌. پیش من آمد، دیوان منجیک و دیوان دقیقی بیاورد و پیش من بخواند و هر معنی که او را مشکل بود از من بپرسید، با او بگفتم و شرح آن بنوشت و اشعار خود بر من خواند.» ملاحظه می‌کنید که ناصرخسرو بلخی ما، خود را فارسی‌زبان می‌داند و از فارسی‌ندانی قطران تبریزی سخن می‌گوید. از سویی دیگر خاقانی شروانی‌، شاعری که هم‌اکنون در مقبرة‌الشعرای تبریز مدفون است‌، می‌گوید در دو دیوانم به تازی و دری‌ یک هجای فحش هرگز کس نیافت‌ و حافظ شیرازی از قلب ایران کنونی می‌گوید چو عندلیب‌، فصاحت فروشد ای حافظ تو قدر او به سخن‌گفتن دری بشکن‌ پس ملاحظه می‌کنید که به واقع تفاوتی میان «فارسی‌» و «دری‌» نیست و این فقط ذهنیتی است که برای ما مردم ایجاد کرده‌اند، به خاطر این که از داد و ستد با همزبانان خویش محروم مانیم و به جای واژگان اصیل فارسی‌، به واژگان انگلیسی و اردو و دیگر زبانها چنگ بیندازیم‌. جالب این که غالب ادبای و حتی دولتمردان افغانستان تا نیم قرن پیش‌، خود را فارسی‌زبان می‌دانسته‌اند. شواهد و مستندات این بحث نیز بسیار است و من خوانندگان گرامی را به کتاب «همزبانی و بی‌زبانی‌» ارجاع می‌دهم‌.

پس ما حق داریم که خود را فارسی‌زبان بدانیم‌، هم‌چنان که ناصرخسرو مسعود سعد و سنایی و مولانا و محمود طرزی و استاد بیتاب و عبدالهادی داوی و خلیل‌الله خلیلی و قهّار عاصی می‌دانستند، و چه خوش سرود شادروان عاصی‌: گل نیست‌، ماه نیست‌، دل ماست پارسی‌ غوغای کُه‌، ترنّم دریاست پارسی‌ از شام تا به کاشغر از سند تا خجند آیینه‌دار عالم بالاست پارسی‌ سرسخت در حماسه و هموار در سرود پیدا بود از این که چه زیباست پارسی‌ دنیا بگو مباش‌، بزرگی بگو برو ما را فضیلتی است که ما راست پارسی‌ 3. دریافت درست از مفهوم «بهسازی زبان‌» موضوع مهم دیگر این است که ما باید در پی تقویت زبان خویش باشیم و در این مسیر، هوشیارانه حرکت کنیم‌. باید اولویتها را شناخت و از افراط و تفریط پرهیز کرد. زبان ما دارای یک مجموعه واژگان قوی است که بعضی از آنها متروک شده است‌. در اولین گام باید اینها را شناخت‌، احیا کرد و به کار برد. ما واژة زیبایی مثل «نگارستان‌» را داریم که در متون ادبی ما نیز کاربرد داشته است‌. این خاقانی شروانی است که می‌گوید: این است همان درگه کز نقش رخ مردم‌ خاک در او بودی دیوار نگارستان‌ می‌گویید خاقانی در حوزة زبانی امروز ایران می‌زیسته است‌؟ از سنایی غزنوی مثال می‌آورم‌: از نگارستان نقّاش طبیعی برتر آی‌ تا رهی از ننگ جبر و طمطراق اختیار می‌گویید سنایی شاعر کهن بوده است‌؟ از شاعر معاصر استاد خلیل‌الله خلیلی نقل می‌کنم‌: ای بهارستان فطرت‌، ای نگارستان چین‌! ای خزانت را هزاران باغ‌ِ گل در آستین‌! بنابراین وقتی ما چنین کلمة آماده‌، زیبا، فصیح و باپشتوانه‌ای را داریم که کاملاً طبق اصول زبان فارسی دری ساخته شده است‌، بسیار طبیعی است که آن را جایگزین «گالری‌» بیگانه بسازیم‌. در مرحلة دوم‌، وقتی واژة آماده‌ای نداریم‌، می‌توانیم از امکانات واژه‌سازی و ترکیب‌سازی زبان فارسی استفاده کنیم که اتفاقاً این زبان از این نظر بسیار غنی و پرقابلیت است‌. مثلاً ما پسوند «گاه‌» را برای اسم مکان داریم‌. مردم افغانستان همین‌اکنون کلمات «ایستادگاه‌»، «جایگاه‌»، «پایگاه‌»، «تکیه‌گاه‌»، «آرامگاه‌» و امثال اینها را به کار می‌برند. حتی در این مورد ترکیب‌سازیهایی هم شده است‌. مثلاً در دهة شصت در تلویزیون افغانستان برنامه‌ای با عنوان «آزمونگاه ذهن‌» وجود داشت که به واقع یک مسابقة فکری میان جوانان بود. حتی کمونیستها هم با این واژه مخالفت نکردند، هرچند کلمة «آزمون‌» در آن روزگار در افغانستان رایج نبود و از فارسی‌زبانان ایران وام گرفته شده بود.

ما هیچ‌وقت ندیدیم که گردانندة این برنامه از سوی دولت مجازات شده باشد.
به همی ترتیب‌، ما پسوند «کده‌» را هم داشته‌ایم که به وفور در متون کهن ما دیده شده است‌، به‌ویژه در شعر ابوالمعانی بیدل که «میکده‌»، «خمکده‌»، «هوسکده‌» و «زیانکده‌»، «غمکده‌»، «ادبکده‌»، «تغافلکده‌»، «تماشاکده‌» و «جنونکده‌» و امثال اینها به وفور در آن دیده شده است و من برای پرهیز از تفصیل مطلب‌، از نقل شواهد آن می‌گذرم‌. به همین گونه‌، پسوند «جو» به معنی جویندة چیزی در زبان ما سابقه دارد و در کلماتی از نوع «دلجو»، «نامجو» و «کامجو» دیده شده است‌. از طرفی دیگر، کلمة «دانش‌» از واژگان کهن فارسی است که هم به صورت مجرّد و هم در ترکیبهایی همچون «دانشمند»، «دانش‌پژوه‌»، «دانش‌اندوز» و امثال اینها در متون کهن و امروز فارسی آمده است‌، گذشته از این که در محاورة مردم افغانستان حضور دارد. بنابراین ساختن ترکیبهایی از نوع «دانشگاه‌»، «دانشکده‌» و «دانشجو» کاملاً منطبق بر قواعد، اصول و سنت ادبی زبان فارسی است اینها هیچ‌نوع بیگانگی‌ای با فارسی رایج در افغانستان ندارند، چون هم اجزایشان فارسی است و هم شیوة ترکیب‌شان طبق قواعد این زبان‌. اگر «دانشگاه‌» ممنوع باشد، باید «آرامگاه‌» را هم ممنوع سازیم و اگر «دانشجو» بیگانه تلقی شود، باید دیگر کلمات «نامجو» و «دلجو» را هم به کار نبریم و از جناب دلجو حسینی وزیر سابق اطلاعات و فرهنگ هم بخواهیم که تخلصش را عوض کند. بله‌، می‌پذیریم که این واژگان را پیش از ما کسانی در خارج از افغانستان‌، به‌ویژه در ایران به کار برده‌اند. به راستی این می‌تواند دلیلی برای محرومیت ما باشد؟ به راستی شما دیده‌اید که کسی سیب را با قاشق و پنجه پوست کند، به این دلیل که مردم ایران آن را با کارد پوست می‌کنند؟ مسلماً این موضوع‌، دلیل محرومیت ما نمی‌شود، بلکه همین کاربرد وسیع این کلمات و جاافتادنشان در حوزة زبانی ایران‌، ما را مطمئن می‌کند که این کلمات قابلیت پذیرش دارند. این همانند دوایی است که قبلاً برای کسی دیگر امتحان شده و نتیجة خوب داده است و ما باید با اطمینان بیشتری آن را مصرف کنیم‌. در مقابل‌، وقتی می‌بینیم که کلمه‌ای مثل «کارمایه‌» در ایران نتوانست جایگزین «انرژی‌» شود، ما هم از کاربردش منصرف شویم و یا به همان انرژی بسنده کنیم‌، یا کلمة دیگری بسازیم‌. بدین ترتیب‌، ما از رهیافتهای دیگران بهره می‌گیریم و در عین حال‌، راههای رفته شده را دوباره نمی‌پیماییم‌. این به راستی به سود ماست یا به زیان ما؟ آنچه من می‌گویم‌، به معنی تقلید کورکورانه از دیگر همزبانان نیست‌. بسیار واژگان در ایران یا تاجیکستان رایج‌اند که ما برایشان معادلهای بهتری داریم و از آنها بی‌نیازیم‌. اگر امروز کسی کلماتی از فارسی ایران مثل «جیوه‌»، «بیمارستان‌»، «کتری‌»، «شوفاژ»، «هفت‌تیر» و «استکان‌» را در افغانستان به کار برد، مسلماً ما حق داریم به او انتقاد کنیم و یادآور شویم که معادلهای افغانی این کلمات یعنی «سیماب‌»، «شفاخانه‌»، «چایجوش‌»، «مرکزگرمی‌»، «تفنگچه‌» و «پیاله‌» از آنها فصیح‌تر، اصیل‌تر و بامسمّاترند. البته در این مورد هم ما فقط حق‌ّ انتقاد داریم‌، نه مؤاخذه و کسر معاش و کارهایی که برای مجرمان به کار می‌رود.

اما مرحلة دیگر این است که زبان فارسی کلمه یا ترکیب مناسب و خوشاهنگی برای یک مفهوم ندارد. در آن صورت باید از زبانهای مجاور وام گرفت و حتی‌الامکان این زبانها را بر زبانهای فرنگی ترجیح داد. در این مورد مسلماً زبانهای عربی‌، ترکی‌، پشتو و اردو بهتر از انگلیسی و فرانسوی و روسی‌اند، چون با ساختار زبان فارسی قرابت بیشتری دارند. و بالاخره وقتی این در به هیچ پاشنه‌ای نچرخید، از زبانهای فرنگی وام می‌گیریم که این‌، گام آخر است‌. حالا چرا وزارت اطلاعات و فرهنگ ما این آخرین گام را در اول برمی‌دارد و «نگارستان‌» را به «گالری‌» بدل می‌سازد، دیگر پرسشی است که من برایش پاسخ روشنی نیافتم‌.

دوشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۶

برادر حکمتيار امير حزب اسلامى افغانستان در مصاحبه با تلويزيون آريانا

ما دشمنان اسلام و کشور خود را در لست سرخ گرفته ايم!
حاضرم تا پايان زندگى ام در کوهها و دور از خانواده و فرزندانم زندگى کنم
سوال ١ ـ بعد از سقوط حکومت داکتر نجيب الله چرا مجاهدين با هم افتيدند؟
جواب: جنگهاى بعد از سقوط حکومت داکتر نجيب ادامه جنگهاى قبلى بود، سوق و اداره جنگ مثل سابق در دست جنرالهاى کمونست چون نبى عظيمى، آصف دلاور و جنرال دوستم بود، با اين تفاوت که عده اى مجاهد نماها نيز با آنها يکجا شدند و تحت قومنده آنان به جنگ مجاهدين واقعى رفتند. اکمالات اين جنگ نيز مثل سابق از طريق مسکو صورت مىگرفت، در اين زمينه نيز فقط شاهد يک تفاوت بوديم و آن اين که ايران نيز به مسکو پيوسته بود و با اين ائتلاف کمک هاى نظامى و مالى مىکرد. شما اطلاع داريد که ائتلاف جبل السراج به هدايت مسکو و وساطت ايران و از گروههاى وابسته به مسکو و تهران تشکيل گرديد، هدف از تشکيل اين ائتلاف جلوگيرى از تاسيس حکومت اسلامى بدست مجاهدين پود، نه مسکو تاسيس حکومت اسلامى را تحمل مىکرد و نه تهران، مسکو از اين بيم داشت که انقلاب اسلامى به آن طرف درياى آمو انتقال نشود و رهبران متعصب ايران حکومت اهل سنت و جماعت را باعث تحريک سنى هاى ايران مىخواندند، که ثلث نفوس ايران را تشکيل مىدهد و از تمامى حقوق انسانى و اسلامى شان محروم اند.
سوال ٢ ـ گفته ميشه قبل از اينکه نيروهاى شوراى نظار داخل کابل شوند شما در داخل نظام به جناح خلقى ها سلاح توزيع کرده بوديد، اين ادعا تا چه حد درست است؟
جواب: اين ادعا چيزى بيش از يک افتراى محض نيست، ما نه با جناح خلق تماسى داشتيم و نه سلاحى به کابل فرستاده بوديم، موضع ما اين نبود که کابل اشغال شود، يا حکومت ائتلافى با کمونستها تشکيل گردد، ما با پيشنهاد داکتر نجيب مبنى بر تشکيل حکومت ائتلافى مخالفت کرديم، با آنکه پيشنهاد کرده بود که سهم اول و برتر در حکومت ائتلافى از حزب باشد و ده وزارت مهم را حزب اسلامى به ميل خود انتخاب کند، ولى به اعتقاد ما نه اين راه حل بود و نه عملى، در عوض طرح حکومت موقت بى طرف و برگزارى انتخابات را ارائه کرديم، او نيز با اين طرح توافق کرد و استعفايش را اعلان نمود، جناح افراطى پرچم، مشتمل بر طرفداران کارمل کودتايى را براى تعويض نجيب به کارمل روى دست داشتند، کارمل به همين منظور از مسکو به افغانستان برگشت، اين ها با تصميم نجيب مخالفت کردند، به دستگيرى او اقدام نمودند، به کمک تهران جبهه ائتلافى اى را در جبل السراج تشکيل دادند، نيروهاى حزب وحدت، شوراى نظار و جنرال دوستم را به کابل انتقال دادند، قرار بود مزارى صدارعظم، دوستم وزير دفاع، وکيل وزير خارجه بوده و رياست شوراى رهبرى به جمعيت و شوراى نظار سپرده شود، که بنا بر عدم توانمندى شان قادر به عملى کردن اين طرح نشدند.
سوال ٣ـ مناسبات شما با طالبان چگونه است؟
جواب: نه مشکلى با طالبان داريم و نه ائتلافى.
سوال ٤ـ روابط حزب اسلامى با القاعده چگونه است، آيا حاضر هستيد با آنها همکارى کنيد؟
جواب: رابطه اى با القاعده نداريم، القاعده مراکز و افرادش را به عراق انتقال داده است.
سوال ٥ ـ: به امارت ملا محمد عمر آخوند بيعت کرده ايد؟ احترام داريد يا خير؟
جواب: تا حال ملاقاتى با ملامحمدعمر آخوند نداشته ام، به او و به تمامى کسانى که عليه اشغالگران مىجنگند احترام دارم، حتى اگر در گذشته با ما دشمنى کرده باشند.
هر افغان مسلمانى که اعتماد اکثريت ملت مؤمن ما را کسب کند حاضرم با او بيعت کنم.

سوال ٦ ـ: روابط شما با اعضاى حزب اسلامى افغانستان که بداخل نظام اند چگونه است؟
جواب: کسانى که به نظام پيوسته اند و با آن همکارى دارند، خيلى محدود اند، رابطه اى با حزب ندارند.
سوال ٧ ـ رهبران مجاهدين که فعلاً در دولت افغانستان هستند شما به ايشان چگونه مىبينيد؟
جواب: کاش اين اشتباه را مرتکب نگرديده، به اشغالگران تسليم نمىشدند و امريکائيها را در اشغال افغانستان کمک نمىکردند. به شما و تمامى افغانها معلوم است که يک تعداد اينها اصلاً مجاهد نبودند، بلکه غرض ايجاد اختلاف در صفوف مجاهدين به صحنه آورده شدند، نقش شان در جهاد برابر صفر بود، چند ميل سلاحى که به ايشان داده مىشد از سرحد عبور نمىکرد و همه در پاکستان فروخته مىشد، درست نيست که اينها را بحساب مجاهدين گرفت و عملکرد هاى ديروز و امروز شان را به مجاهدين منسوب کرد، مجاهد کسيست که براى خدا و در راه آزادى کشور خود مىجنگد.
سوال ٨ ـ: راجع به شهادت احمد شاه مسعود چه نظر داريد؟
جواب: به کشته شدن هر افغانى غمگين مىشويم، هر قطره خونى که در کشور ما به زمين مى ريزد ما را به سختى مىآزارد، دعا مىکنيم که خداوند قدير ملت مظلوم ما را از اين حالت دردناک نجات دهد، عنايتش را شامل حال ملت ستمديده ما سازد تا پس از اين خون فرزندانش به ناحق نريزد، البته اگر در مقابله با دشمن کشته مىشويم باکى نداريم و بر چنين مرگى افتخار مىکنيم.
سوال ٩ـ به غير از رفتن نيروهاى خارجى گزينه ها و پيش شرطهاى شما مبنى بر همکارى شما با دولت افغانستان چه است؟
جواب: ما طرحى جامع براى حل بحران کشور داريم که خروج بلا قيد و شرط و کامل قواى اجنبى، تشکيل حکومت موقت و برگزارى انتخابات از بندهاى آن است، هدف از طرح ما آزادى کشور، خاتمه جنگ، تشکيل حکومت منتخب اسلامى و تامين صلح پايدار و عدالت اجتماعى در کشور است، نه همکارى با دولت فعلى و شامل شدن در آن. ما قصد شامل شدن در دولت تحت سلطه امريکا را نداشتيم، نداريم و نخواهيم داشت، به حل بحران از طريق تفاهم بين الافغانى باور داريم، در جهت خاتمه جنگ و اعاده صلح پايدار به هر نوع تعاون آماده ايم.
سوال ٠١ـ در باره اعلاميه جهانى حقوق بشر چه نظر داريد؟
جواب: اعلاميه حقوق بشر ورق پاره اى است که سفيد پوستهاى غربى روپوش کتاب ضخيم جنايات شان ساخته اند، با استناد به آن تجاوز شان را بر کشور هاى ديگر توجيه مىکنند، ماهيت اين اعلاميه را در زندانهاى جهنمى امريکا در گوانتانامو، بگرام، کندهار و ابوغريب مطالعه کنيد.
سؤال ١١ـ اگر امريکا شما را از لست سياه بيرون کند با دولت مذاکره خواهيد کرد؟
جواب: من افتخار مىکنم که نامم در لست سياه امريکائيها درج است، هرگز تلاشى براى حذف نامم از اين لست نخواهم کرد، من به حال کسانى تاسف مىکنم که در لست سفيد و سبز امريکائيها گرفته شده اند و لقب قهرمانان کاغذى مورد پسند امريکا را کسب کرده اند. اگر امريکائيها مجاهدين را در لست سياه گرفته اند ما دشمنان اسلام و کشور خود را در لست سرخ گرفته ايم.
حاضرم تا پايان زندگى ام در کوهها و دور از خانواده و فرزندانم زندگى کنم، ولى هرگز به دشمن تسليم نخواهم شد و دريک وجب کشور خود نيز حضور قواى اشغالگر را، حتى براى يک لحظه، تحمل نخواهم کرد.
والسلام عليکم و رحمة الله و برکاته

یکشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۶

هر چیز به جای خود

نوشته: افغان بلاگر
زندگی نسلهای متمادی بشر تجاربی را برای همه به همراه داشته است. بسیاری از تمثیل ها، داستان ها و ضرب المثل‌هایی که در زبان هر قوم و ملتی به کار می رود حاکی از تجربیات تثبیت شده ای است که در طول تاریخ برای آن ملت یا قوم دیگری که به نحوی با آنها ارتباط داشته روی داده.
اما چرا این مقدمه را گفتم؟ می گویم.
این روزها در بسیاری از سایت های فرهنگی و خبری که وارد می شویم صحبت از کنش ها و واکنش های بین طرفداران و یا به عبارت بهتر صحبت کنندگان زبان های پشتو و فارسی بر سر اقدامات اخیر آقای کریم خرم، وزیر فعلی اطلاعات و فرهنگ است. هر کسی به نوعی نظر یا مقاله ای می‌هد و دیگران یا در جواب آن مقاله ای می نویسند یا کامنت (همان دیدگاه) خود را به صورت پانویس یا زیر نویس و یا هر طریق دیگر ابراز می کنند. در این میان برخی به دفاع از اقدامات آقای خرم پرداخته و بعضی هم در مخالفت وی قلم فرسایی می کنند (از جمله شخص خودم).
نوع سومی هم در میان این نظرات یافت می شوند. این نوع نظرات مربوط کسانی است که فکر می کنند نباید به این چیزها بها داد و باید به امور مهم تر پرداخت و آنها را از یاد نبرد. بیشترین امور مهمی هم که مد نظر این گروه است امور اقتصادی و اجتماعی مانند مشکلات مردم، فقر و محرومیت، نادیده انگاشته شدن حقوق بشر، زنان و طبقه عوام، حکم اعدام آقای کامبخش و غیره می باشد.
از یک دید شاید راست می‌گویند و حق به جانب هستند. مشکلات و بحرانهای اقتصادی و معیشتی و اجتماعی افغانستان آن قدر عمیق و دردآور است که شاید بحث چهار کلمه فارسی و پشتو در مقابل آنها اهمیت چندانی نداشته باشد. اما نکته در اینجا است که بنا بر مقدمه ای که گفتم ضرب المثلی هست که می‌گوید «هر چیز به جای خود»
باید به مشکلات و بحرانهای موجود جامعه پرداخت. اما این به معنای فراموش کردن سایر مسایل نیست.
باید خواهان و پیگیر امور مهم اقتصادی و اجتماعی بود اما این به معنای در نظر نگرفتن سایر مباحث روز نیست.
اگر نظر آنهایی که چنین ایده ای دارند (البته فرض می کنیم که در صدد منحرف کردن اذهان از اصل قضایا نبوده و به گروه و قوم و زبان خاصی وابسته نباشند) را تعمیم دهیم مانند این است که برای حل مشکلات مملکت باید بر اساس اولویت مشکلات آن هم به طور تک به تک عمل کنیم یعنی ابتدا همه تلاش خود را صرف یک معضل کنیم و در صورتی که آن مشکل به طور کامل برطرف شد سپس برویم سراغ مشکل بعدی. این یعنی اینکه مثلا ابتدا باید همه بودجه کشور صرف ساخت سرک شود و سایر مشکلات بماند برای فرصت دیگر. بعد از چند سال که همه سرکهای کشور آباد شد، برویم سراغ مشکل سواد و تحصیل و پس از اینکه صد در صد مردم با سواد شدند آنگاه همه انرژی و امکانات خود را صرف مشکل دیگری بکنیم.
آیا چنین چیزی امکان پذیر است؟ آیا این رویه عقلانی است؟ آیا نتیجه بخش خواهد بود؟
من چنین گمانی ندارم و فکر نکنم هیچ انسان عاقلی نیز چنین چیزی را تأیید کند.
ضمن اینکه فکر نکنم صحیح باشد اگر از همه بخواهیم راجع به همه چیز به یک نسبت اهمیت داده و واکنش نشان دهند. هر کسی در هر جا و مقام و موقعیت و دانش خود باید نظر پردازی کند داکتر در رشته خود، انجینر در شغل خود، ادیب در زمینه کاری خویش و هر کسی در سر جای خویش. هر چند تأیید می شود که برخی مسایل همگانی هستند و همه باید نسبت به آن واکنش نشان دهند اما نه به یک اندازه و یک نسبت.
یکی از بزرگترین خطرها برای جامعه این است که مشکلات کوچک را ناچیز بیانگارد. اینگونه ناچیز شمردنها اکنون به آنجا رسیده است که حتی زبان مادری مردم نیز تهدید می شود. اگر بخواهیم باز هم آن را کوچک بشماریم، سالیانی بعد باید برای مشکلات بزرگتر و به دست آوردن حقوق اساسی دیگر دست و پنجه نرم کنیم.
جلوی ضرر را از هر جا بگیریم منفعت است.

شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۶

ارزش انسان

از وبلاگ گفتنی ها (افغان بلاگر)
برای امروز مطلبی را در نظر گرفته بودم اما در زمان گشت و گذار در ایمیلم تصمیم گرفتم مطلب خودم را به وقت دیگری موکول کنم و در عوض شعری را که یکی از دوستان برایم فرستاده است در وبلاگ قرار دهم. شاید خواندنش خالی از لطف نباشد که حرف دل و حتی فریاد درد بسیاری از مردم سرزمین ما نیز همین شعر است.
امیدوارم روزی فرا برسد که دیگر سرودن این مضامین شعری و این بحث ها نقطه هدف و واقعیت بیرونی نداشته باشد و چقدر سعادتمند خواهیم بود اگر ما نیز آن روز را نظاره گر باشیم. هر چند به قطع و یقین آن روز نخواهد آمد جز با همت و تلاش همه ما.
به امید آن روز
ارزش انسان:
دشتها آلوده است
در لجنزار گل لاله نخواهد رویید
در هوای عفن، آواز پرستو به چه كارت آید؟
فكر نان باید كرد
و هوایی كه در آن
نفسی تازه كنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
این دریغا كه همه ی مزرعه ی دلها را
علف هرزه ی كین پوشانده است
هیچ كس فكر نكرد
كه در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
كه چرا سیمان(1) نیست
و كسی فكر نكرد
كه چرا ایمان نیست
و زمانی شده است
كه به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست.
************************************************
(1) سیمان: کانکرت

قیام سوم حوت 1358 درکابل

نویسنده: نبی قانع زاده

درسه دهه گذشته سوم حوت یکی ازمحدودروزهای تاریخی وحماسی مردم به حساب می آید که با وحدت وهمدلی علیه پدیده تجاوز روس ها درتاریخ این کشور اتفاق افتاد .

محافل فرهنگی وسیاسی ما با نگرش واقعبینانه بدنبال ثبت حوادث تاریخی کشور باشند حوادث دهه اخیر خیلی تلخ ووحشتناک بوده که حماسه های جاودانه مردم مانند قیام سوم حوت را تحت الشعاع قرار دادند .

ما دراین نوشته کوتاه نمی خواهیم عاملان درهم شکستانیدن وحدت وهمدلی مردم را به به چالش بکشانیم که خود فرصت بیشتر وزمان دیگر لازم دارد .

واماقیام سوم حوت :
دراین روز مردم کابل باانگیزه ناب برعلیه دستگاه حاکم وقوای ارتش سرخ شوروی سابق دست به قیام واعتراض زدند انگیزه های ملی ، میهنی ودینی درتحریک مردم نقش اساسی داشت وهمین باورها مردم را وادشت تا درشرایط خفقان آور حکومت وقت درکابل ، مردم با یک (( نه )) بزرگ ، مشروعیت اینها را زیر سئوال بردند .

قیام سوم حوت 1358 درکابل درشرایط بوقوع پیوست که 20 ماه از کوتای 7 ثور و 57 روز از تجاوز ارتش سرخ درافغانستان می گذشت حاکمیت 7 ثور علاوه براینکه جو اختناق ووحشت را در جامعه بوجود آورده بودند گردانندگان این حکومت هم درآتش اختلاف می سوختند چند دستگی در درون شان کاملا مشهود بود نورمخمد تره کی توسط حفیظ الله امین بقتل رسید ببرک کارمل ، حفیظ الله امین را به سرنوشت تره کی مواجه ساخت .ترس ووحشت غیر قابل وصفی درآن روزها توسط اینها درکابل وسرتاسرکشور بوجود آمده بود مردم را غافلگیر کرده بودند مردم ایکه درگذشته از امنیت نسبی برخوردار بودند حالا دریک وضعیت ترس ، خفقان وناامنی بسر می بردند .این وضعیت وحشتناک شرایط را برای قیام ورهانیدن خود از این وضع خفقان آور آماده کرده بود.

احزاب رقیب حاکمیت هفت ثور درپشاور و..... درحال سازمان دهی خودبودند قیامهای مردمی درهرنقطه کشور روبه گسترش بود تعدادی از مناطق آزاد شده بودند حکومت بی تجربه واسیر ایدئولوژی چپ با مخالفان اندیشه خود بابی رحمی وقساوت برخورد می نمود ترحم درقاموس شان جا نداشت سرمست از باده ایدئولوژی تند وانقلابی شان وگاهی هم با عقده ، نه با رقبایشان که با عامه ای مردم که با آنها نبودند چنین نتیجه میگرفتند که پس دشمن ماست با این دید هزاران نفررا به دیار عدم سپردند که نرم ترین برخورد شان انداختن به زندان بود .

نمونه بارز این بی رحمی ها اعلام لیست هزاران نفر زندانی درزمان حکومت حفیظ الله امین بود که خود اعتراف به قتل آنها نمودند که دراین لیست شخصیت های ملی ، علمی ، مذهبی وسیاسی بودند که تابه امروز حتی جنازه شان معلوم نیست که در کجا دفن شده اند ویا ......... ، جناحین حکومت قتل ها را به گردن یکدیگر می اندازند ولی قدر مسلم آنست که به صورت بی رحمانه به مردم ستم روا داشته شده است.

ازاصل بحث دور نرویم منظورما بحث دررابطه با قیام خونین 3 حوت 1358 کابل می باشد که بااین پرسشها این حادثه را بطور مختصر ارزیابی میکنیم:

آیا این قیام سازمان دهی شده بود ؟
چه کسانی درپشت این حرکت مردمی نقش داشتند؟
قیام سوم حوت چگونه اتفاق افتاده است ؟

بازهم بادید منصفانه اگر به این حادثه پرداخته شود این حرکت مردمی بوده محافل سیاسی نقش کلیدی واساسی نداشتند .بل بعضی تجمعات وتشکل های مخفی دربین مردم وجوانان درحال شکل گیری درآن روزها درهمان جو خفقان کابل بودند که با هیچ محفل سیاسی بیرونی رابطه نداشتند صرف بخاطر حفظ ارزشهای مشخص دربین توده های مردم درتلاش ونظم دادن بودند . انهابودند و مردم.

جریانهای سیاسی وبعضا کهنه کار واحزاب اسلامی که درکشور های همسایه فعالیتهای خودرا شروع کرده بودند دریک تفاهم نسبی باهم رسیده بودند که اینها بیشتر مردم دراعتصاب دعوت میکردند .

روزهای قبل از سوم حوت زمزمه ها اینطوری بود که اعتصاب سرتاسری در کابل صورت بگیرد درهمان روزیکه اعتصاب انجام شد شب اش مردم به پشت بامها رفته فریاد الله اکبر سردهند روزهای اول ودوم حوت اعتصاب درشهر کابل انجام گرفت روز دوم حوت شامگاهان مردم به پشت بامهای خود رفتند وندای الله اکبر سردادند مردم به این اکتفا نکردند علیرغم که شب ها درکابل حکومت نظامی بود قیود شب گردی حاکم بود تعدادی زیادی مردم از خانه هایشان بیرون برآمده وشعارهای ضد دولت وضدارتش سرخ شوروی سردادند.

مردم در سراسری شهرکابل بلااستثنی درآن شب تا سحرگاهان با ندای الله اکبر اعتراض های شانرا فریاد زدند.

فردایش (سوم حوت) قیام همه جانبه در تمام نقاط شهرکابل بوقوع پیوست مردم باشعارهای ضد تجاوز، همسبتگی وهماهنگی خود را دراین روز به نمایش گذاشتند که درساعات اولیه این اعتراض مردمی ، حمله شدیدی از طرف نیروهای امنیتی و دولتی بطرف مردم صورت گرفت که ده ها نفر کشته و زخمی شدند بااین وضعیت تعدادی از مردم بالای پوسته های امنیتی ودولتی حمله ور شدند وآنها ییکه بطرف مردم آتش گشوده بودند خلع سلاح شدند که ازآن جمله ماموریت خوشحال خان مینه وچند منطقه دیگر به تصرف مردم درآمدند.

درآن لحظات مردم درصدد جمع اوری اجساد قربانیان وزخمی ها بودند که هلی کپوتر های توب دار روسی فضای شهر را متشنج تر ساخت وشروع به حمله وتیراندازی بالای مردم از ارتفاع پایین نمودند تعدادی زیادی از مردم را به خاک خون آغشته کردند.

تاعصری آن روز تعدادی از جنازه ها در سرکها ، خیابانها وکوچه ها افتاده بود وعده ای از جوانان تلاش میکردند که جنازه ها را جمع اوری نموده درمساجد آورده تا زمینه تدفین شان را فراهم گردد تعدادی از زخمی ها توسط داکتران داوطلب به مداوا پرداخته می شدند.

که این وضعیت تا دو روز بعد از سوم حوت در حواشی شهر کابل ادامه داشت .

هنوز زخمی ها مدوا نشده بودند وتازه تدفین جنازه پایان یافته بود که نیروهای دولت منطقه چنداول ، دشت برچی ، قلعه شاده و.............وچندمنطقه ای دیگر را به محاصره درآورده به بازرسی وتلاشی خانه به خانه ومنزل به منزل پرداختند که تعدادی را دستگیرنمودند .

یکباردیگرو قیام دیگری درتاریخ این ملت با بی رحمانه ترین وجه سرکوب گردید.

وانهاییکه درقبال ایده ،آرمان و وطن احساس مسولیت میکردند جان باختند ورفتند.
که یاد وخاطره شان گرامی باد.
والسلام
3/12/1386

مبارزه با موادمخدّر در افغانستان : معیشتِ جایگزین یا توسعه‌یِ جایگزین؟

نوشته‌یِ بارنت روبین

برگردانِ سروشِ رسولی


این مقاله‌اي بود که یکي‌ـ‌دو ماهِ پیش ترجمه کردم، ولی تا حالا نتوانستم بگذارم‌اش در وب‌نویس، حالا می‌گذارم‌اش. اصلِ مقاله‌ را می‌توانید در اینجا بیابید.

این مقاله را می‌توانید همچنین از وب‌نویس بیابید.

این نوشته، ششمین از گروهی از نوشته‌های من است، در بازتاب به استراتژی ایالاتِ متّحده در مبارزه با موادمخدّر در افغانستان و گزارش بررسی موادمخدّر افغانستان، که دفتر جرایم و موادمخدّر سازمان ملل(UNODC)، به‌تازگی آن را منتشر کرده است، در این نوشته‌ها، من به جنبه‌های بنیادی سیاست مبارزه با موادمخدّر در افغانستان می‌پردازم.

نوشته‌های پیشین این‌ها بودند: مبارزه با موادمخدّر در افغانستان (نخستین نوشته): شرح ماجرا؛ مبارزه با موادمخدّر در افغانستان ۲: زنجیره‌ی ارزش‌ها، زنجیره‌ی فساد؛ مبارزه با موادمخدّر در افغانستان ۳: پیمان نادرست ریشه‌کنی موادمخدّر؛ مبارزه با موادمخدّر در افغانستان ۴: فراتر از پیش‌گیری؛ مبارزه با موادمخدّر در افغانستان ۵: آیا کشت موادمخدّر ریشه در فقر دارد؟ همچنین مقاله‌ای دیگر در باره‌ی استراتژی مبارزه با موادمخدّر ارائه کرده‌ام با عنوان: نکته‌هایی در باره‌ی مبارزه با موادمخدّر در افغانستان: انتقادی و پیشنهادی.

همان طور که در نوشته‌های پیشین بدان پرداخته شد، ایالاتِ متّحده (که بیش‌ترین کمک‌ها را در فعالیت‌های مبارزه با موادمخدّر در افغانستان بر عهده دارد) مقدار نامناسبی از منابع را برای ریشه‌کنی کشت خشخاش سرمایه‌گذاری نموده است، که تنها، کم‌ـ‌و‌‌‌ـ‌بیش بیست درصد را، از ارزش صنعت موادمخدّر در افغانستان در بر می‌تواند گرفت. آنتونیو ماریا کوستا، مدیر اجرایی دفتر جرایم و موادمخدّر سازمان ملل، تلاش‌هایی را که برای ریشه‌کنی کشت خشخاش در سال گذشته انجام شد، ‘بی‌هودگی’ دانست. می‌توان گفت پی‌آمد ناکامی برنامه‌‌های ریشه‌کنی، این‌ها بوده‌اند: انتقال مکان‌های کشت‌ خشخاش، متمرکز‌شدن کشت خشخاش در مناطق نا‌امن، افزایش در ارزش اقتصاد موادمخدّر و نزدیک‌شدن بیش‌تر کشت‌گران و سوداگران و مقامات فاسد و طالبان. اقتصاد موادمخدّر در افغانستان بیش از پیش گسترش یافته و یکپارچه شده است، نه به‌رغمِ بل، که به خاطر تلاش‌های مبارزه با موادمخدّر‌.

از پنج اولویتِ مهم که در استراتژی مبارزه با موادمخدّر ایالات متحده، آمده است، سه‌تاشان به ریشه‌کنی اشاره دارد: (۱) اولویت‌دادن به ریشه‌کنی موادمخدّر؛ (۲) تشویق (به عبارت دیگر ‘زیر فشار گذاشتن’) دولت افغانستان برای اتخاذ اهداف ریشه‌کنی؛ و (۳) تشویق (به عبارت دیگر ‘زیر فشار گذاشتن’) دولت افغانستان برای به‌کارگیری ریشه‌کنیِ بی‌گفت‌ـ‌و‌ـ‌گو (ریشه‌کنی ماشینی و سم‌پاشی). آن دو هدف دیگر یکی‌شان این است: بهبود پشتیبانی مالی برای پاداش‌دادن به ولا‌یت‌هایی (یا دقیق‌تر بگوییم، به والیان ولایت‌ها) که در فرایند ریشه‌کنی، ‘مجریان خوب’ای بوده‌اند و میزان کشت خشخاش کم‌تری داشته‌اند؛ که گویا، کشتِ کم‌ترِ خشخاش تنها میزان آنان‌ برای پاداش‌دادن بوده است. و سرانجام اولویت پنجم, استراتژی بهبود اطلاع‌رسانی عمومی است، که در آن این اداره به‌طور چشمگیری ناشایستگی خود را نشان داده است.

ایالات متحده در توجیهِ پافشاری بر ریشه‌کنی، به یافته‌های دفتر جرایم و موادمخدر سازمان ملل استناد می‌کند، که ‘کشت خشخاش دیگر به‌خاطر فقر نیست’. در نوشته‌ی پیشین نشان دادم، که این نتیجه‌گیری بر اساس تحلیل‌های نادرست، برامده از اطلاعات ناقص است. بر اساس بررسی‌های بانک جهانی و کارشناسان مستقل، وابستگی به کشت خشخاش همچنان ریشه در فقر دارد. ویلیام بایرْد، کارشناس اقتصادی بانک جهانی معتقد است که برنامه‌های توسعه‌ی مناطق روستایی، برای برآوردن معیشت‌های جایگزین برای کشاورزان نادار، ناکافی بوده است. ‘کشور افغانستان همچنین به برنامه‌ریزی برای توسعه‌ی محصولات کشاورزی صادراتی گران‌قیمت و اشتغال‌زا نیاز دارد, که جایگزینی برای کشتِ خشخاش می‌تواند بود. اما این نکته را می‌باید در نظر داشت، که این خود، مدت زمانی را در بر خواهد گرفت.’

بر شمردن این که, ‘مدّت زمانی را در بر خواهد گرفت’، یعنی برنامه‌ریزی برای گذار از اقتصادِ بر پایه‌ی موادمخدر، به اقتصادی سالم و قانونی. این کارِ دشوار، توسعه‌یِ کلان‌اقتصادیِ گسترده‌ای را می‌طلبد، نه فشار قانون، همراه با تشویق‌ها و تأدیب‌های اقتصادیِ چندی. من در این‌ جا، نکته‌ها و اجزایِ این کار را بر خواهم شمرد؛ بر شمردنِ این که، ‘مدّت زمانی را در بر خواهد گرفت’؛ یعنی، گذار از اقتصادِ موادمخدرمدار، به اقتصادی سالم و قانون‌مند.


جایگزین با چه؟

این ایده‌یِ ‘معیشتِ جایگزین’، خود، ایده‌یِ نیکی ست: مشارکت در صنعتِ موادمخدر نیازهای اقتصادی و اجتماعیِ کسانی را برآورده‌ می‌نماید، که در شرایطِ کنونی، از راه‌هایِ دیگر بسیار دشوار می‌توان بدان دست یافت؛ یافتن جایگزینی قانونی می‌باید، برای آناني که در این فعالیت‌ها شرکت دارند. با این همه، طرّاحانِ برنامه‌های‘معیشتِ جایگزین’، در درک کارکرد‌های صنعت موادمخدر اغلب دچار بدفهمی و کم‌شماری شده‌اند. استراتژیِ مبارزه با موادمخدرِ ایالاتِ متحده، نخستین سند از واشنگتن است، که درک روشنی را از کارکردهای اقتصادِ موادمخدر به دست می‌دهد. ولی با شتابی که در آن، در ارائه‌ی نتایج فوری، به کار گرفته شده است، در‌ـ‌بر‌ـ‌داشته‌های ضمنی آن، نادیده گرفته شده است.

استراتژیِ مبارزه... بنیادی‌ترین خطا را نادیده گرفته است: یکی‌انگاشتنِ ‘معیشتِ جایگزین’ با ‘کشتِ جایگزین’؛ چنان که در این پرسش مکرر نشان داده شده است: ‘کدام کشت دیگر را می‌توان جایگزین نمود؟’ همچنین در دیدگاه ساده‌بینانه‌یِ ناقص نسبت به ‘فقر’ در گزارشِ دفتر جرایم و موادمخدر سازمان ملل، که تصور می‌شود، یگانه بهره‌مندانِ نامجرمِ اقتصاد موادمخدر ‘کشت‌گران’ آن اند (کشت‌گرانی که در زمین خودشان و با نیرویِ کار خانوادگی به کشت خشخاش می‌پردازند)، و همچنین پاسخ اصلی این که ‘کشت‌گران’ خشخاش این کار را برای افزایش درامدشان انجام می‌دهند، و سرانجام این، که هیچ گونه کارکردِ اقتصادیِ دیگر، به جز کشت آن، خارج از اقتصاد موادمخدر وجود نمی‌تواند داشت.

تمامی این پیش‌فرض‌ها نادرست است. موادمخدر نه کشت، بل، که صنعت است. این اظهار خنده‌آور، که دفتر جرایم و موادمخدر ... گزارده است و ایالات متحده آن را بازتاب داده است، که تنها ۱۴ درصد (فقط یک‌هفتم!) از مردم افغانستان مستقیماً در کشت خشخاش دست دارند، حقایق را نادیده گرفته است. و همچنین اظهار همانندِ دیگری از طرف دفتر جرایم و موادمخدر و بانک جهانی، که ‘کشت خشخاش’ در بر گیرنده‌ی تنها ۲۰ درصد ارزش موادمخدر تولید‌شده در افغانستان است و این، که شمار بسیار زیادی از مردم یکراست در بخش‌هایی از اقتصاد موادمخدر، به جز کشت آن دست دارند و این، که بسیاری از مردم معیشت‌شان را از فعالیت‌های برخاسته از تقاضا در اقتصاد موادمخدر، برای مثال ساخت‌ـ‌و‌ـ‌‌ساز و داد‌ـ‌و‌ـ‌ستد، به دست می‌آورند.

کاهش کشت خشخاش در ولایت ننگرهار در سال‌های ۲۰۰۴ و ۲۰۰۵ آزمونی از تأثیر کلان‌اقتصادیِ اقتصاد موادمخدر را به دست داد. پژوهش دیوید منسفیلد حقایقی را روشن می‌کند که توجه‌کردنی هستند:

‘ممنوعیت کشت خشخاش که مقامات ولایتی آن را زورآور کرده بودند، تأثیرات پردامنه‌ای فراتر از کشت‌گران آن داشته است و گروه‌های اجتماعی‌ـ‌اقتصادی گوناگونی را متأثر نموده است. برآوُردها نشان می‌دهد، آن دسته از کارگران روستایی که خودشان زمینی برای کشت ندارند ولی در فصل‌های وجین (خشاوه) و برداشت، به کار گرفته می‌شوند، به‌خاطر ممنوعیت کشت خشخاش، بیش از ۱۰۰۰ دالر امریکایی زیان دیده‌اند. به‌خاطر کاهش چشمگیر قدرت خرید مردم روستایی، برخاسته از ممنوعیت، کاسبان و مغازه‌داران در بازارهای ناحیه‌ای و ولایتی، بازگشت سرمایه‌ای را تا به نصف داشتند. همچنین، کارگران روزمزد در جلال‌آباد کاهشی را در روزهای به‌کارگماردن‌شان و نرخ‌های دست‌مزد روزانه‌شان تجربه کردند.

در این میان، بیش‌ترین فشارها را خودِ خانوار‌های کشت‌گران خشخاش از سر گذراندند. با این همه، حتّا برای آن‌ها، در جاهایی که دسترسی بیش‌تری به منابع موجود بود، ممنوعیت، تاثیرات کم‌تری داشت. برای مثال، خانوار‌هایی که دسترسی به زمین‌های بزرگ‌تر و خوب‌ـ‌‌آبیاری‌شده‌تری داشتند و زیان‌ زیادی را به‌خاطر ممنوعیت تجربه‌کردند، با این همه، نزدیکی‌شان به بازار‌های فراورده‌های کشاورزیِ جلال‌آباد، آن‌ها را قادر می‌ساخت که با افزایش کشت دیگر محصولات گران‌قیمت، زیان‌های خود را جبران کنند. همین طور، کسانی که سرمایه‌ای اندوخته بودند، با دسترسی به مرکز ولایت، منابع درامد‌ قانونی دیگری برای خود‌شان فراهم نمودند و، در صورت امکان، افراد بیش‌تری از اعضای خانوار را به نیروی کار روزمزد افزودند. در نتیجه‌ی ممنوعیت‌ِ کشتِ خشخاش در ننگرهار در سال ۲۰۰۵، حتا در گروه‌های به‌نسبت ثروتمند، که تاوان قابل‌توجهی را متحمل شدند، نه سرمایه‌های تولید‌گر بلند‌ـ‌مدت، مانندِ دام و زمین فروخته شدند، و نه، سرمایه‌گذاری‌های کسب درامد قانونی؛ در حالی که هزینه‌های خورد‌‌ـ‌و‌ـ‌خوراک‌ ابتدایی‌شان به‌قدر بخور‌ـو‌‌ـ‌نمیر بود.

در مقابل، اتخاذ سیاست ممنوعیت کشت خشخاش، نه‌تنها آسیب‌پذیری اقتصادی فزاینده‌‌ای را برای آن دسته از خانوار‌هایی که بیش‌ترین وابستگی را به کشت خشخاش داشتند، برجسته‌تر ساخت، بل، که در بلند‌ـ‌مدت، ظرفیت‌شان را برای ‌کنارگذاشتنِ کشت غیرقانونیِ گیاه خشخاش، با تهدید مواجه ساخت. زیان‌هایی را که این گروه متحمل شدند، بیش از آن بود، که حتا قسمتی از آن را بتوانند با افزایش کشت محصولات قانونی گران‌قیمت جبران کنند. این همه، به‌خاطر محدودیت در آبیاری زمین‌، دوری از بازار، نظارت فزاینده‌ی ‘مقامات محلّی’ بر تجارت محصولات قانونی بود. در عوض، این خانوار‌ها به جای کشت خشخاش به کشت گندم پرداختند. با این همه، با کمبود زمین و انبوهیِ جمعیت، تولید گندم به‌طبع، نمی‌توانست نیازهای بنیادی خانوارها را، حتّا خورد‌ـ‌و‌ـ‌خوراک‌شان را، فراهم کند. زیانِ ناشی از زمین‌های خشخاش‌‌ـ‌کشت‌‌ـ‌نشده، در طول فصل‌های وِجین و برداشت (کمابیش پنج ماه کار)، با فرصت‌های کاری روزمزد موقّتی، جایگزین نمی‌تواند شد؛ آن هم با کم‌تر از نیمی از نرخ مزد روزانه.

برای این گروه‌ها، دشواریِ گرفتنِ وام، با ناتوانی‌شان در بازپرداخت بدهی‌های انباشت‌شده پیوسته‌ می‌شود. در نتیجه، هزینه‌های خورد‌ـ‌و‌ـ‌خوراکِ ابتدایی‌شان کاهش می‌یابد؛ کودکان از آموزشِ بیش‌تر بازداشته می‌شوند؛ و دام و اسباب‌ و لوازمِ خانه و سرمایه‌گذاری‌های پیشین در کسب درامد قانونی، فروخته می‌شوند. بدین ترتیب، خانواده‌های نادار بیش‌ از خانواده‌های دارا، کسانی از اعضای خانواده‌شان را برای کار به پاکستان می‌فرستند و به‌طبع، بیش‌ترین مخالفت‌ها را با دولت و کشورهای خارجی می‌نمایند؛ که قوانین ممنوعیت کشت خشخاش را بر آنان زور‌آور نموده‌اند. فشار ممنوعیت کشت خشخاش بر برخی خانوارها به‌اندازه‌ای بود، که حتّا اگر یک نفر مرد بالغ در خانواده موجود بود، برای یافتن فرصت‌های کاری [به پاکستان] می‌رفت و زن و فرزندان‌اش را بدون خویشاوندِ مرد، تنها می‌گذاشت.’

این تجربه‌های زندگیِ واقعی (که بر روی کسانی اجرا می‌شود، که از میزان خطرپذیری آن بی‌اطلاع‌ اند و یا، فرصت انتخابِ شرکت‌نکردن به آن‌ها داده شده است) نشان‌ می‌دهد که چه چیزی از دست می‌رود، اگر کشت خشخاش ممنوع شود.

این‌ها، پی‌آمد‌های چندی ست که می‌توان نام‌ برد:

• کشت‌ خشخاش، تنها مسئله‌ی کشت نیست، که برای جبران درامد از‌ـ‌دست‌ـ‌رفته، بتوان آن را با کشتی دیگر، جایگزین نمود، بل، که جزئی است از استراتژی‌های پیچیده‌ای، برای گذران زندگی خانواده‌های گسترده (extended families). این استراتژی‌ها در بر گیرنده‌یِ کوچ نیروی کار و آموزش و حست‌ـ‌و‌ـ‌جوی کار روزمزد و پیوستن به گروه‌های مسلّح (که در جمله‌های پیشین از آن‌ نام برده نشد) است. همین کارکرد چند‌ـ‌بعدی ست که باعث می‌شود، به جای واژه‌ی ‘کشتِ’ جایگزین، اصطلاح ‘معیشتِ’ جایگزین را به کار بریم. پشتیبانان ریشه‌کنی معتقد اند، تا زمانی که هیچ کشت دیگری برای تولید درامد ناخالصِ برابر با کشت خشخاش یافت نشده است، ریشه‌کنی برای فشار به کشت‌گران، برای برگزیدن کشتی دیگر، ضروری ست. منسفیلد به ما نشان می‌دهد که ریشه‌کنی کشت‌ خشخاش، پیش از سرمایه‌گذاری‌های لازم، ظرفیت کشت‌گران نادار را برای برگزیدن کشتی دیگر و یا فعالیت اقتصادی دیگر، پایین می‌آورد. خانواده‌های روستایی تنها به ‘کشت’ نیاز ندارند، بل همچنین، به فرصت‌ها و سرمایه‌هایی نیاز دارند که توانای‌شان سازد تا نیازی به کشت‌ خشخاش نداشته باشند. این فرصت‌ها، به‌جز ‘کشت’، به شکل‌های گوناگون دیگری، می‌تواند بود. فرصت‌های کاری تضمین‌شده، مهم‌ترین ‘معیشت جایگزین’ است.

• خشخاش تنها درامد نیست، بل، که اعتبار، زمین، آب، امنیت غذایی، مزایای جانبی و تضمین است. از آن جا که بخش دولتی در افغانستان، ملّی و محلّی،‌ در طول دهه‌های جنگ از بین رفته است، گروه‌های خصوصی و گاهی تبهکار مسئولیت تهیه‌ی کالا‌های عمومی را به عهده گرفتند و همچنین برای به‌وجودآوردنِ ‘امنیت’ لازم برای فعالیت‌شان، از خشونت جمعی استفاده کردند. البتّه، وقتی کالاهای عمومی را سازمان‌های انتفاعی خصوصی فراهم کنند، آن هم بدون نظارت قانونی، این فراهم‌آوری‌ها ناقص عرضه می‌شوند (چنان که پیمان‌کاران بخش خصوصی در عراق و افغانستان نشان می‌دهند). با نرخ سود و اندازه‌ی جهانی صنعت موادمخدر، آن را به تنها صنعتی با منابع و انگیزه‌های‌اش تبدیل نموده است، که فراهم‌نمودن خدمات پیشتیبانی بنیادی را برای بخش کشاورزی، خصوصی کرده است.

• این حقیقت که یک‌هفتم جمعیت افغانستان یکراست در کشت خشخاش دست دارند، نشان می‌دهد که فعالیتی حاشیه‌ای نیست، به‌عکس، نشانگر یک انقلاب اجتماعی ست. برای نخستین بار در تاریخ، بخش توجه‌کردنی‌ای از جمعیت روستاییِ افغانستان، در تولید کشتی پول‌ساز برای بازارهای جهانی دست دارند. با برتری‌یافتن بازرگانیِ دریایی بر بازرگانیِ زمینی، افغانستان هیچ گاه زیر سلطه‌ی استعمارگران نبوده و در طول سده‌های گذشته، از بازارهای جهانی، دور و دچار انزوا بوده است. مردم افغانستان هیچ‌ گاه نفوذ تجارتی‌ای را در جامعه‌شان، مانندِ کشور‌های استعمارشده، به چشم ندیده‌اند. این کشور هرگز چای و قهوه و شکر و رابر و مس و الماس و طلا و نفت و کَنَف و یا هر گونه کالای دیگر، تولید نکرده، که کشت‌اش در مزرعه یا استخراج‌اش از معدن، به‌گونه‌ای باعثِ مهار و کوچِ نیرویِ انسانی شود و، دگرگونی‌های سیاسی و اجتماعی را، پی‌آمد داشته باشد. تنها برتریِ نسبیِ تازه‌ی افغانستان، در ایجاد نا‌ـ‌قانونیّت و ناایمنی، فضایی را برای پیوستن به بازارهای جهانی، برای تولید کشت‌های ناسالم، فراهم نموده است. در هیچ کجای تاریخ، موردی را نمی‌توان یافت, که مردم روستایی بدون اعمال زور, کشتی پول‌ساز را رها کرده باشند و به کشت‌ـ‌و‌ـ‌کاری زیست‌مایه‌ای (بخور‌ـ‌و‌ـ‌نمیر) بپردازند. بدین ترتیب، جایگزین اقتصادیِ اقتصاد موادمخدر، می‌باید در بر گیرنده‌ی آن چیزی باشد، که ویلیام بایرْد اظهار نمود، به‌وجودآوردنِ ‘محصولات کشاورزی اشتغال‌زا با ارزش افزوده‌ی بالا’ (فصل۵)، نه بازگشتی به کشت‌ـ‌و‌ـ‌کاری زیست‌مایه‌ای. این بوده است، مُرادِ پروژه‌هایی همچون، گلستان و ارغند. و همان چیزی، که استراتژیِ توسعه‌ی ملّیِ کوتاه‌‌ـ‌مدّتِ افغانستان می‌طلبد:

‘نمونه‌ی برینِ فعالیت‌هایِ کشت‌گرانه برای افغانستان، تولیدِ کشت‌هایِ باغیِ گران‌قیمت و اشتغال‌زا است، که بتواند در طی فرایندهایی، به کالاهایی دیرپای، با ارزشِ بالا و حجمِ پایین، بدل شود و کیفیّت و بهای آن، برای فروش در شهرهای افغانستان و یا برای صادرنمودن به بازارهای منطقه‌ای و جهانی مناسب باشد.’

در سال ۲۰۰۴، زمانی که آژانس توسعه‌ی بین‌المللی ایالات متحده (USAID)، برنامه‌ معیشت‌های جایگزین (ALP) را آغاز نمود، بسته‌های اوّلیّه‌ی اهداییِ آنان، در بر گیرنده‌ی بذرهای گندم و کود بود، که کشاورزان بی‌درنگ، بیش‌تر آن را برای بازپرداخت بدهی‌های موادمخدرشان فروختند.

• در کشوری با بنیاد روستایی و کشاورزی، کالاهای عمومی و تقاضای موثر، که صنعت موادمخدر در آن به‌وجود آورده است، برای ثبات کلان‌ـ‌‌اقتصادی کشور، از اهمیت به‌سزایی برخوردار گشته است. این، مسئله‌ی کشوری نیست، که موادمخدر تولید می‌کند و کشت‌خشخاش در آن بخشی ناچیز از اقتصاد است، که مردم اندکی از جمعیت به آن می‌پردازند. حتّا در کشوری مانند کلمبیا، ارزش تولید موادمخدر، تنها ۳ درصد از تولید ناخالص داخلی (GDP) را در بر می‌گیرد. ولی در افغانستان کم‌ـ‌و‌ـ‌بیش، یک‌سوم اقتصاد و شاید، کم‌ـ‌و‌ـ‌بیش، یک‌سوم جمعیت کشور --یعنی رقمی شایان توجّه-- از نظر اقتصادی، به اقتصاد موادمخدّر وابسته هستند. تولید موادمخدر بر حوزه‌های بسیاری مانندِ تعادل پرداخت‌ها، درامدهای مالیاتی (از راه واردات)، نرخ تبادلات، اشتغال، بازگشت‌سرمایه‌ی خرده‌فروشی و سازندگی تأثیر می‌گذارد؛ و نه فقط، درامد کشتزارها. پهنه‌ی گسترده‌ی تأثیرگذاری‌هایی که اقتصاد موادمخدر بر افغانستان گذاشته است، ایالات متحده را بر آن داشت، که در استراتژی خود، به‌جای ‘معیشت‌ جایگزین’، ‘توسعه‌‌ی جایگزین’ را برگزیند. با وجود بهبودهایی که در تحلیل‌ها و تِرمِگان (terminology) این گزارش دیده می‌شود، استراتژیِ برگزیده، در ترسیم نتیجه‌هایی منطقی ناکام می‌ماند؛ این، که مبارزه با موادمخدر در افغانستان، نیازمند استراتژی‌های کلان‌ـ‌اقتصادی و سیاسی، در طول دهه‌ها است، و نه، اتخاذ تصمیماتی شتابزده، در ریشه‌کنیِ شتابان، پیش از آنکه سیاست توسعه، حتّا فرمول‌بندی شود.

• چون موادمخدّر مسئله‌ای حاشیه‌ای نیست و تغییرهای تولید و قاچاق آن تأثیرهای کلان‌ـ‌اقتصادی گسترده‌ای دارد، سیاست مبارزه با موادمخدر تأثیرهای سیاسیِ ملّی دارد. تولید و قاچاق موادمخدّر، برایندی است از ناامنی و به‌حاشیه‌رانی، که پدیده‌ای ست در سطح ملّی و نه، منطقه‌ای یا محلّی. به‌جز برخی مناطق شهری، عملاً هیچ جایی از افغانستان را نمی‌توان یافت، که فشار قانون بتواند مانع از کشت خشخاش شود. این، انتخابی ست برای هر کس. سرمایه‌گذاری دولت تایلند در یکپارچگی اجتماعی و اقتصادی قبیله‌های تولیدگر موادمخدر، در مناطق دوردست در مرز برمه، هیچ تأثیری در پهنه‌ی سیاست ملّی آن کشور نداشت. به‌خاطر اینکه، در مقایسه‌ با بودجه‌ی دولت و یا تولید ناخالص داخلی (GDP)، ناچیز بود و تمام تایلند زیر کنترل کامل دولت قرار داشت. بنا بر ادّعای ایالات متحده، مقدار کمک سالانه، که اکنون به ولایت هلمند می‌شود، برابر است با بیش‌تر از نیمی از درامد داخلی دولت افغانستان و یا ۳ درصد از تولید ناخالص داخلی. بنا بر این، برنامه‌های معیشت جایگزین که در برخی مناطق با توجه به میزان تولید موادمخدرشان اجرا می‌شد، نتایجی برخلاف انتظار داشت: مردم آن مناطق به‌گونه‌ای تشویق شدند، که در منطقه‌ای دیگر به تولید موادمخدر بپردازند. در پاییز سال ۲۰۰۴، ریش‌سفیدی از قوم مومند به من گفت، که افراد قبیله‌اش به این نتیجه رسیده‌اند، که تنها راه برای به دست آوردن کمک‌های خارجی، کشت خشخاش است. همان طور که ریشه‌کنی باعث شد که کشت خشخاش، با بازدهی پایین‌تر و بهای بالاتر، در مناطق ناامن ادامه پیدا کند، از طرف دیگر، برنامه‌های معیشت‌ جایگزین، به‌گونه‌ای با تشویق مردم برای به‌دست آوردن‌ کمک‌های بیش‌تر، باعث گسترش آن شد. استراتژی کنونی به این مهمّ با برنامه‌‌ای مشوقانه، برای ‘مجریان خوب’ واکنش نشان می‌دهد. همین که این مسئله درک شده است، خود گام مثبتی ست. در دسامبر ۲۰۰۴، وقتی استدلال نمودم که کمک‌های ‘معیشت جایگزین’ می‌باید همان طور به ولایت‌هایی داده شود، که در آن‌ها موادمخدر تولید نمی‌شود، یکی از مقامات بلند‌ـ‌پایه که مسئول سیاست‌های ایالات متحده در باره‌ی افغانستان بود، به من گفت، که من در ‘دنیای واقعی’ زندگی نمی‌کنم. اکنون در سال ۲۰۰۶ برای نخستین بار، خشخاش در تمام ولایت‌های افغانستان کشت می شود. آن‌هایی که در دنیای واقعی زندگی می‌کنند (اگر خیلی منصفانه بگوییم)، در مورد این که پاداش دادن به والیان ولایت‌های هیچ گونه تأثیر پایداری در تصمیمات اقتصادی اقتصادی موادمخدر داشته باشد، تردید دارند.

بنا بر این، برای یافتن توسعه‌یِ جایگزین می‌باید با برنامه‌ریزی‌های کلان‌ـ‌اقتصادی‌، در پیِ مرتبط نمودن افغانستان با بازارهای بین‌المللی قانونمند، به‌ویژه، از طریق صنایع روستایی بر پایه‌ی محصولات کشاورزی آغاز نمود و از این راه، در پی خلق فرصت‌های کاری بود. تا زمانی که از‌بین‌بردن بخش‌ موادمخدر، خطرپذیری کلانی را، در احتمال درهم‌‌پاشیدگی اقتصادیِ یکی از فقیرترین و مسلح‌ترین کشورها در دنیا، می‌طلبد، (که نزدیک‌ترین مکان است، به مرکز القاعده، سلاح‌های هسته‌ای پاکستان و برنامه‌ی هسته‌ای ایران)، برنامه‌ریزی‌ها بایستی با برنامه‌ی کلان‌‌ـ‌اقتصادی‌ای شروع شود که ثبات و رشد فراگیر را تضمین نماید.

بررسی‌هایِ تأمین آینده‌ی افغانستانِ ۲۰۰۴، که زیر نظر وزیر مالیه‌ی آن زمان، اشرف غنی فراهم گردید، چنین چارچوب بنیادی‌ای را پیشنهاد می‌کند، گر چه آن را کار بیش‌تری می‌باید. تأمین آینده‌ی افغانستان (SAF) برآورد می‌کند، که ازبین‌بردن اقتصاد موادمخدر در طول پانزده سال، نیاز به دست‌ِکم، میزانِ رشدی برابر با ۹ درصد در اقتصادِ قانونی دارد. ولی از آن‌جا که این رشد در مکان‌هایی و گروه‌هایِ اجتماعی‌ای به‌دست نمی‌آید، که ریشه‌کنی در آن جا صورت می‌گیرد، پس به‌تنهایی نمی‌تواند شوک حاصل از زیان‌های ریشه‌کنی موادمخدر را فرونشاند. بدین ترتیب، سیاست‌های سکتوری و بازتوزیعی را نیز می‌باید بدان افزود. استراتژی انکشاف ملّی کوتاه‌ـ‌مدّت افغانستان (I-ANDS)، نیز به این هدف اشاره نموده است، امّا در انضمام مبارزه با موادمخدر، با برنامه‌ریزی کلان‌‌اقتصادی کار زیادی انجام نداده است. در عوض، مؤلفه‌های توسعه، به توسعه‌ی روستایی کم‌ـ‌مقیاسی محدود شده است، که به‌طور چشمگیری، از راه‌هایی ناکارامد و بی‌فایده عرضه‌ می‌شوند.

سیاست‌های سکتوری به محصولات خاصّی اشاره دارد. چنان که اشرف غنی اظهار نموده است، پنبه (کشت اصلی پول‌ساز نقاط قابل‌آبیاری هلمند) تا زمانی که، تولیدکنندگان پنبه‌ی‌ ایالات متّحده و اتّحادیه‌ي اروپا با تولید پنبه‌ی سوبسیدی در بازارهای جهانی، قیمت‌ها را پایین نگاه می‌دارند، نمی‌تواند کشتی رقابت‌گرانه با خشخاش دانسته شود. برآورد‌های تأثیراتِ قیمت‌گذاری‌ای را که این محصولات سوبسیدی به جا می‌گذارند، متفاوت است. مقدار سوبسید پنبه‌ي ایالات متّحده، سالانه به ۳ میلیارد دالر می‌رسد، یعنی بیش از مجموعِ کمک‌های توسعه‌ای ایالات متحده به افغانستان.

اگر ایالات متّحده و اتّحادیه‌ی اروپا نمی‌توانند سوبسید‌های‌شان را بر دارند--چرا که پشتیبانی سیاسی کشاورزان پنبه، بسی مهم‌تر است از، پیروزی در مبارزه علیه طالبان و القاعده-- دستِ‌کم می‌توانند به کشاورزان افغانی سوبسید بدهند. کشاورزان هلمند در ملاقات با مقامات مبارزه با موادمخدر، از دولت تقاضای سوبسیدِ پنبه، به‌عنوان تشویقی برای تغییرکشت خشخاش به پنبه نمودند. امّا نه‌مانندِ کشاورزان ایالات متّحده، که سهم‌ِ سیاسی‌شان اهمّیّت داشته باشد، کشاورزان هلمند شایسته‌ی معافیّت از انضباط‌ بازار ‘آزاد’ نیستند. حتّا اگر پنبه به‌تنهایی رقابت‌گرانه نیست، اشرف‌غنی پیشنهاد نموده است، که تی‌ـ‌شرت رقابت‌گرانه است. نشاندنِ سهمیه‌یِ پارچه برای افغانستان و سرمایه‌گذاری در کارخانه‌های پوشاک در مناطق تولیدِ پنبه در افغانستان می‌تواند سببِ افزایش فرصت‌های کاری شود. جذابیّت برچسب ‘ساختِ افغانستان’ (یا ‘ساخت زنان افغانستان’) می‌تواند هزینه‌های تولید و ترابری (transport) افزایش‌یافته را جبران کند. این فقط یک نمونه است: به‌وجود‌آوردنِ بازارهایی برای فراورده‌ (product)‌هایی که افغانستان می‌تواند تولید کند و فراهم‌نمودنِ کمک‌های بازاریابی، که گام‌های مثبتی به‌سوی توسعه‌ی جایگزین می‌تواند باشد.

ایالات متّحده گام‌هایی را در این مسیر برداشته است. در ابتدای سال ۲۰۰۷، وزارت داراییِ ایالات متّحده فرصتی را برای بازدید از افغانستان برای مدیر شرکت دول فروت فراهم آورْد. پس از نیم‌نگاهی به این طرف و آن طرف، او درخواست ۱۰ هزار هکتار زمین زراعی و بدون دخالت هیچ‌کس نمود، که بتواند کشت و زرع را بر روی آن، بر طبق استانداردهای جهانی، شروع کند. اگر او چنین زمینی را به‌ دست می‌آورد، شاید به‌‌کارگیریِ کارگران مهاجر پاکستانی را، که ارزان‌تر و سر‌ـ‌به‌ـ‌راه‌تر از کارگران افغانی هستند، پایان می‌داد. سپس افغانستان شاهد جنگ‌ و ستیز‌های قومی دیگری،‌ از نوع سری‌لانکا می‌بود، به خاطر این، که کشاورزان افغانی آن زمان می‌گفتند که زمین‌های‌شان به‌صورتِ غیرقانونی برای شرکت‌های خارجی که کارگران خارجی را استخدام می‌کنند، غصب شده است...

من خودم به‌عنوان یک تولیدکننده در افغانستان، می‌توانم دیدگاه شرکتِ دول را درک کنم. در پروژه‌یِ گلستان، ما آن قدر امکانات نداریم، که برنامه‌های کشت‌‌ و زرع خودمان را داشته باشیم. برایِ به‌دست‌آوردنِ ‘نِرولی’ (روغنِ شکوفه‌های پرتقالِ (کینو) تلخ، که در افغانستان ‘نارنج’ نامیده می‌شود) ما بایستی از گل‌‌های پرتقال از باغ‌های فعلی استفاده کنیم، که باغ‌داران تا به آن زمان فقط از رایحه‌ی آن استفاده می‌کردند. ما با این کار می‌خواستیم به آنان نشان دهیم، که می‌توان از راه‌هایی دیگر از شکوفه‌های نارنج سود به دست آورد.

ما در دسامبر ۲۰۰۴، شرکت را ثبت کردیم و یک دستگاه تقطیر بخار از ترکیه، برای تقطیر شکوفه‌های نارنج جلال‌آباد برای به‌دست‌آوردنِ نرولی، سفارش دادیم. ما برآورد کردیم، که در سال نخست، قادر خواهیم بود، تا چهل کیلوگرم نرولی، به قیمت عمده‌ی ۳۰۰۰ دالر برای هر کیلو تولید کنیم. سود ۱۲۰۰۰۰ دالر، سرمایه‌ی اولیه ما را بر می‌گردانْد و ما را در مسیر سود‌آوری می‌بُرد. امّا متأسفانه، به‌خاطر درک نادرست در مورد پرداخت‌ها، برف در ایران، ترافیک بسیار زیاد در گمرک، ضروریاتی که هنگام تخلیه و بارگیری کامیون‌ها، وقتی که به افغانستان می‌رسند، نیاز است و جاده‌های بد، وقتی که به جلال‌آباد رسیدند، تمام شکوفه‌های نارنج ریخته ‌بودند.

سالِ بعد، وقتی ما می‌خواستیم تقطیر نرولی را شروع کنیم، با شگفتی متوجه شدیم، که باغ‌داران نارنج به‌هیچ‌وجه مایل نیستند، که ما، شکوفه‌های نارنج‌شان را برداشت کنیم؛ گر چه گفتیم که نقد پرداخت می‌کنیم. آنان با فرایندِ کار آشنا نبودند و بیم داشتند که برداشتِ شکوفه‌ها به میوه‌ آسیب می‌رساند و یا ما می‌خواهیم، از طریقی، از آن‌ها سوءِ استفاده کنیم. بسیاری از باغ‌داران پیش‌ از آن، میوه‌های‌شان را به بازرگانان پیش‌فروش کرده بودند و از این می‌ترسیدند، که برداشت گل‌ها شاید باعث شود، بازرگانان از پرداخت مبالغی که توافق کرده بودند، سر باز زنند و آن‌ها را غرق در بدهی رها کنند. برخی از آنان درخواست کردند، که در عوضِ برداشت شکوفه‌های نارنج، ما بایستی تعهد می‌کردیم که تمام فراورده‌ی میوه‌شان را خودمان بخریم. وقتی ما چنین قراردادی را با یکی از باغ‌داران پذیرفتیم، باغ‌داران دیگر قیمت‌شان را ده‌ برابر افزایش دادند. بدین ترتیب ما فقط توانستیم یک لیتر نرولی تولید کنیم!

بعد در سالِ ۲۰۰۵، زمانی که ما به دیگر کارها رسیدگی می‌کردیم، برای چندین ماه دسترسی به وسایل‌مان را از دست دادیم، این در حالی بود، که کارخانه‌ی تولید روغنِ زیتون، که ما تأسیس کرده بودیم، از آن به‌عنوان مرکزی برای انتخابات پارلمانی و ولایتی در ننگرهار استفاده می‌شد.

در سالِ ۲۰۰۷، ما آمادگی بیش‌تری برای معامله با کشاورزان گرفتیم، امّا بیش‌تر آن‌ها همچنان بی‌میل بودند. وقتی ما برای رسیدگی به وسایل‌مان، در کارخانه‌ی تولید روغنِ زیتون، به هَده رفتیم، به ما اجازه‌ی ورود ندادند. رئیسِ اداره‌ی انکشاف درّه ننگرهار (NVDA)، که اجازه‌نامه‌ی ورود را او برای ما صادر کرده بود، پیش‌تر به‌خاطر فسادِ مالی بازداشت‌ شده بود و پس از انتخابات، گروه او از کنترل اداره‌ی ولایت برکنار شده بودند. گروه مدیریت تازه چندان تمایل نداشت با اجازه به ما برای کار، ریسک کند.

این شرح کوتاه، تنها موانع کمی را می‌تواند نام برد، که در آوردنِ هر نوع منبع جدید معیشت در افغانستان وجود دارد. (از این‌ها گذشته، من از بازداشت برخی از کارمندان‌مان، به‌خاطر داشتنِ الکلِ صنعتیِ قانونی و یا ناتوانی ما در پرداخت مالیات -- از آن‌جا که برخی مقامات دولتی بدون رشوه کار نمی‌کنند-- صحبتی نکردم) گمان می‌کنم، خطرپذیریِ بسیار زیاد فعّالیّت‌های اقتصادی را، به‌ویژه، ساخت‌گریِ کشت‌ـ‌بنیاد در افغانستان را، همین قدر توصیف می‌تواند کرد. بایستی گفت، رفتن به دنبالِ کاری غیرقانونی و چسپیدن به آن امنیّتِ بیش‌تری را دارا ست؛ البتّه، اگر کسی با قوانین آن آشنا باشد. قاچاقچیان موادمخدر قادر اند، پول، مزایایِ جانبی، تضمین و بازاریابی --و البتّه، پشتِ سرِ این‌ها زور را-- به ارمغان آورند. برنامه‌های معیشت جایگزین هیچ کدام این‌ها را نداشته است.

این‌ها همه نشانگر یک چیز است و آن، این است که، افغانستان برای گذار از اقتصادی روستایی به اقتصادی قانون‌مند، نیاز به سرمایه‌گذاری در گونه‌های بسیاری از کالاهایِ همگانی (public goods)، مانندِ جاده‌ها، امنیّت، اعتبار، بازاریابی، انبار، مزایای جانبی وهمچنین، بنیادگذاری صنعت‌های روستایی دارد. به‌نوبه‌ی خود این‌ها همه، به مرتبط‌کردنِ افغانستان به بازار‌های منطقه‌ای و جهانی و اطمینان‌دهی از دسترسی به آن بازارها بستگی دارد؛ چیزی که نیاز به راه‌گشایی‌های سیاسی و بازرگانی در سطح سیاست‌گذاری دارد و نه، کار بنگاه مشاوره‌ی سرک حلقوی که در ‘کاخ صورتی’ (گلابی) در لشکرگاه اقامت دارند. (‘کاخ صورتی’ عنوانی ست که به محل اقامتِ Chemonics در هلمند گفته می‌شود و مالک آن یکی از بارون‌های موادمخدر محلی ست)

زمانی که برنامه‌ی معیشت‌های جایگزین (ALP) کار‌ـ‌اش را با پروژه‌های کاری (حفر چاه با مزدِ روزانه‌یِ ۳ دالر، در حالی که برای برداشتِ خشخاش روزانه ۲۵ دالر مزد داده می‌شد) و همچنین، اهدای بذرهای گندم شروع کرد، یکی از همکاران افغان (از مقامات دولتی) در هنگام بازدید از یکی از چنین پروژه‌هایی در ننگرهار در سالِ ۲۰۰۵ دید، که کارگران به آن کارهای بی‌هوده می‌خندند. ‘باز هم آن خارجی‌های احمق! خُب، ما همه می‌دانیم که این خارجی ها چه قدر کم ظرفیت‌ اند...’

استراتزی فعلی، نیاز به پروژه‌ای گسترده‌تر برای معیشت جایگزین، به‌طور مکرر پاس می‌دارد؛ البتّه، اگر بازبینیِ دستوریِ دقیقی از فعل‌های استفاده شده در آن انجام شود، می‌توان دید، که مقصود از ‘معیشت جایگزین’ در این استراتژی، بیش‌تر چیزی در عالَم رؤیا‌ها ست، تا چیزی زمینی و واقعی. این استراتژی همچنین، در شناسایی شیوه‌های تحویل ناکارامد و بی‌هوده ناکام می‌ماند، که این خود باعث می‌شود، که کشاورزان دیگر، از سپردن خودشان و معیشت‌شان به چنین برنامه‌هایی اعتماد نکنند.

دشواریِ کار، زمان و خطرپذیری است. مقامات ادعا می‌کنند، که کشاورزان فقط زمانی متعهد می‌شوند که در ریشه‌کنی شرکت کنند، که معیشت‌های جایگزین برای‌شان فراهم باشد. از آن‌ جا که بیش‌تر، افراد ثروتمند و بانفوذِ سیاسی، از امتیازاتِ هر گونه معیشتِ جایگزین بهره‌مند می‌شوند، این ادعا را نمی‌توان یکسره درست انگاشت. امّا دشواری تنها در این نیست. دشواریِ کار تنها در این نیست که جایگزین یا جایگزین‌هایی وجود دارد یا نه، بل، که دشواری در این جا ست، که برایِ بهره‌برداری از آن‌ها، زمانِ زیادی نیاز است و، کشاورزان خطرپذیریِ آن‌ها را نمی‌توانند، برآوُرد کنند. چنان که دیوید منسفیلد بارها گفته است، آن چه کشاورزان را برمی‌انگیزاند، که خشخاش بکارند، تنها سودجویی نیست، بل، که سنجشِ مهارگریِ خطرپذیریِ آن است. گر چه کشتِ خشخاش بسیار پرسود به‌نظر می‌رسد (و هزینه‌های کارگر و جز آن‌ها، در مقایسه با قیمتِ کلِّ هر کیلوگرم آن بسیار ناچیز است)، با این همه، کشاورزان کمی هستند، که فقط خشخاش می‌کارند. می‌توان گفت کشت خشخاش برامده از گرایش به معیشت‌های گوناگون در خانواده‌های گسترده است، که برایِ مهارِ خطرپذیری‌هایِ بسیار زیاد، برگزیده می‌شود. تجربه‌هایِ گلستان به‌خوبی نشان می‌دهد، که کشاورزانِ افغان تا چه اندازه در درک چنین چیزهایی هشیار هستند.

آن چه از همه‌ی این‌ها می‌توان دریافت این است، که به‌مجرّدِ این، که مقامات دولت ایالات متحده گفتند، ما برایِ‌تان معیشتِ جایگزینی داریم، کشاورزان افغان نمی‌توانند، و به‌دلایل منطقی، بخش بنیادی‌ای از راهکارهای گذرانِ زندگی‌شان را به‌کناری نهند. این روستاییِ افغانِ گریزان‌ـ‌از‌ـ‌ریسک و آن مقامِ خارجیِ زیر‌ـ‌فشار‌ـ‌مافوق، هر کدام برداشتِ خود را دارند، از این که جایگزینی برای کشت خشخاش وجود دارد، که می‌باید برگزید.

بد نیست در این جا نمونه‌ای را از ملاحظه‌گری و خردمندیِ دیوید منسفیلد (از ارتباطِ شخصی‌ام با ایشان) بگویم: در قندهار، سازمانِ کمک‌کننده‌یِ مالی‌ای در فرایندهای معیشت جایگزین، برایِ کمک به کشاورزانِ قندهاری در کاشت نهال‌های میوه‌، کمک‌های مالی‌ای نمود. کشاورزان نهال‌های میوه را در زمین‌های خشخاش‌شان کاشتند، و خشخاش را هم در میان نهال‌ها کشت می‌کردند. همین طور که نهال‌ها در طیِّ سال‌ها رشد می‌کرد و سایه‌یِ آن‌ها مانع از رویش گیاه خشخاش می‌شد، درامد حاصل از محصول میوه نیز افزایش می‌یافت. از نظرِ منسفیلد، این راهِ خردمندانه‌ای برای هدایتِ کشت خشخاش به کشتی دیگر بود. با این همه، دونر کمک‌کننده، با این کار موافق نبود و پروژه را ناتمام رها کرد. از نظرِ آن‌ها، وقتی که کشتِ جایگزین وجود دارد، کشاورزان نبایستی دیگر خشخاش بکارند. آن دونر برای مدارا با کشاورزان، در انتقالی تدریجی آمادگی نداشت؛ آن طور که کشاورزان یاد گرفته بودند، که چه‌گونه و تا چه اندازه می‌توانند به تولید میوه برای گذران زندگی‌شان تکیه کنند. کشاورزان فقط به‌صورت تدریجی و کم‌ـ‌کم می‌توانند کشت‌ خشخاش را کنار بگذارند؛ یعنی زمانی که بتوانند اطمینانِ خاطر بیش‌تری در فعالیت‌های اقتصادی دیگر احساس کنند.

و امّا سرانجام باید بگویم که استراتژیِ مبارزه با موادمخدر کنونی، هیچ برنامه‌ای برای هدایتِ این انتقالِ تدریجی و ترتیب‌دهیِ ابزارهای سیاست‌گذاری گوناگون در اختیار ندارد.

در 1:32 PM


چنین نوشتSoroush Rasouli ,This entry was posted on Thursday, February 21, 2008 در 1:32 PM ,You can skip to the end and leave a response.

پنجشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۶

دیگر سکوت ممنوع است

از وبلاگ: گفتنی ها
باید نوشت که بارها نوشته ایم و نوشته اند و بعد از این نیز می نویسم و خواهند نوشت. می نویسم. به عنوان یک پارسی زبان. به عنوان یک افغان (البته اگر از این کلمه مفهوم قومی استخراج نگردد). به عنوان یک شهروند افغانستان (البته اگر چون از قوم خاصی نیستم، برخی از ایشان من را لایق حقوق شهروندی بدانند). می نویسم چون باید بنویسم هر چند ممکن است هیچ کس آن را نخواند و هیچ جا به چاپ و پخش مطلبم اقدام نکند. هر چند ممکن است کسانی یافت شوند که خواسته یا نخواسته، دانسته یا ندانسته، به عمد یا به سهو من را متهم و حتی محکوم کنند به قوم گرایی، زبان گرایی، بیگانه گرایی و یا هر چیز دیگر دلخواهشان.
می نویسم نه فقط خلاف روش و مرام برخی از کسان یا قوم یا زبانی غیر از کسان و هم نژادها و هم زبانان خویش بلکه حتی علیه هم زبانان خویش که اگر غیر خودی هم در این میان سهمی دارد، سهم خودی هم کمتر نیست. می نویسم از آنچه خود بر سر خود آورده و می‌آوریم و همواره تقصیر را به گردن دیگری می‌اندازیم و خود را مبرا و بی تقصیر نشان می‌دهیم.
به دنیا آورده شدم همانند همه، همانند آدم و حوا، همانند جن و انس، و همانند همه خلایق. نه به اختیار خود و نه به اختیار هیچ کس جز آنکه خواهان خلقتم بود. و هم او بود که برایم والدینی قرار داد به دست امری که در فرهنگ عامه آن را «قسمت» می نامند، و مادری که کلمه کلمه زبان مادری را با قطره قطره شیر پر حلاوتش با ذره ذره وجودم پیوند زد و پدری که در لحظه لحظه زندگی، راه پندار و رفتار و گفتار نیک را به یادگار از آموزگاران بزرگ بشریت و فرستادگان خداوندگار یکتا نشانم داد.
و دریغ که انگشت شماری از مردمان سرزمین ما که از خوشی «قسمتی» که نصیب بسیاری از امثال من نشد و اکنون در بلندای هرم حکومتی نشسته‌اند، نه به بنیان پندار، نه به راه رفتار و نه به حریم گفتار آن بزرگ مردان توحیدی تاریخ در نیامده‌اند و فقط ورد زبانشان این است که آنها نیز همان پندار و رفتار و گفتار را می جویند و می پویند.
به پندار خویش، خویش را برتر می‌دانند بی آنکه بدانند یا بخواهند بدانند آنکه ما را سرشته، سر رشته فکرت است نه سر حلقه نفرت.
به رفتار خویش، بر حقوق نفوس دیگر می‌تازند بی آنکه بدانند یا بخواهند بدانند آنکه ما را راه رفتن آموخت، مالک و سرانجام همه راههاست، نه ره گیر راه حق که خود حق است و اصل.
و به گفتار خویش، در خلوت خصوص، می گویند آنچه را می‌اندیشند و می‌کنند آنچه را می‌گویند، و در جلوت عموم می‌گویند آنچه دیگران نمی‌پندارند و می‌کنند آنچه اغیار نمی‌پسندند.
برای خویش می‌پسندند آنچه را برای دیگران نمی‌پسندند و برای دیگران می‌خواهند آنچه را خود تحمل نمی‌توانند. همه را بمانند خود خواسته اند و می خواهند، اما هیچ گاه نخواسته اند بپذیرندشان. چرا که می ترسند. از ریای خود می ترسند. از افشا شدن نیتی که در ورای آن هیچ نمی بینند جز عصبیت و جاهلیت. اما نمی خواهند باور کنند که آنچه می بینند واقعیتی است که سالیان سال است تجربه شده و حاصل آن چیزی است که اکنون هستیم و هستند.
می‌خواهند قومشان را بر دیگران به جبر برتری دهند و برای این کار می جویند راهی را که سالهاست رفته اند، بارهاست آزموده اند اما ره به هیچ جایی نبرده اند جز آنکه آنچه بر سر دیگران آورده اند، اینک جبار متعال بر سر قوم ایشان آورده است.
می خواهند زبانشان را غالب ببینند، نه با تقویت بنیان خویش، که از راه زدودن و تخدیش بنیان دیگران. و نمی‌دانند و یا نمی خواهند بدانند که این ره که می پویند نه به «پشتونستان»، که به «ترکستان» است.
باید بدانیم تا باور کنیم و بدانند تا بفهمند آن ریشه‌ای که می‌خواهند بخشکانند، سیراب از دریایی است که هیچ کس را یارای خشکاندنش نیست که از سرچشمه زلال قرنها ادب و فرهنگ و هنر نشأت گرفته و درختش روز به روز تنومندتر، بارورتر و پویاتر می شود.
آنان که به راهی می روند که سالها دیگران رفته و نتیجه نبرده اند، یا نادانند یا مجبور. اگر نمی‌دانند، می گوییم تا بدانند و اگر مجبورند می‌گوییمشان که وجدان و آینده را به بهای ناچیزی در بازار سودا کرده‌اند، آنچه داشتند داده اند و آنچه ستانده و می ستانند متاعی نیست جز تحجر و تنفر.
و باز باید گفت. از خویش باید گفت. از آنانی که یا با سکوت خویش مهر تأییدشان شده اند. از آنانی که اگر وجدان خویش را نفروخته باشند، آن را به دور انداخته‌اند. از آنانی که در غفلت به سر می‌برند یا خود را به تغافل می‌زنند و به طمع روزگار محدود چوکی و مقامی، به امید مقادیر ناچیز دالری در برابر عظمت وجودی وجدانشان، زبانشان را در قفای کامشان فرو برده‌اند یا آب به آسیاب زبان ستیزان در دری و قند پارسی می‌ریزند.
باید گفت. باید گفت از آنانی که از فارسی فقط لفظش را یاد گرفته‌اند و از دری تلفظش را. بی آنکه بدانند یا بخواهند بدانند که قندی که در دهان می سایند شیرینی یکتایی است از گنجینه ای واحد که دشمنانش به دو گونه می‌نمایانندش. میراثی که حاصل قرنها تلاش ادیب مردان و زنانی است که: «بسی رنج بردم در این سال، سی عجم زنده کردم بدین پارسی»
دیگر سکوت، ممنوع است.
باید بگویم تا بگوییم
باید بگوییم تا بشنوند
باید دمادم بشوند تا بفهمند
باید بفهمند آنچه با تار و پود جسم و روحمان عجین است به دست باد نخواهیم سپرد
به جلادان فرهنگ ستیز مجال جولان نخواهیم داد
و کج اندیشان را اگر هدایت نتوانیم، از کج روی باز خواهیم داشت.
و درخت سترگ فرهنگ و زبان خویش را بارورتر و مستحکمتر به دست آیندگان خواهیم سپرد.
آیندگانی که می‌آیند قضاوت حالی را می کنند که ما اکنون قضاوت گذشته را..

چنین گویند راویان...

از شهرنوش

گویند در روزگار قدیم پادشاهی بودی سخت عظیم ، به غایت حجیم. مردمان که به دور او جمع بودندی از جبروت و دبل بروت او خوف عظیم بدل داشتندی. در آن روزگار جماعتی بودندی خبرنگار نام. این طایفه با قلم و رسانه مجهز بودندی و سعی عظیم داشتندی که چون نقاشان تصویری از او را به مردمان ساختندی.

گر التفات خبرنگاریش بیاراید

پهلوان خانة چینی و نقش دلتنگیست

القصه نحیف بنیه یی بابی نام، از واژه یی برد نام ،که صبر و شکیب برد تام ،از این مردک ناکام. مردک برآشفت تمام ،کرد خبر بزرگان هم کلام. گفت هر گز برنیاسودی آن که کرد سیاست ما ویران، او کرد اقتدا به کشور ایران، به کار برد واژه بازرگان. بر تاق گذاشت دانشگاه را، برباد کرد وحدتگاه را.

هر که گردن به دعوی خرم افرازد

خویشتن را بگردن محرم اندازد

بابی افتاده ایست آزاده

خرم آید به جنگ افتاده

کسکی بی روزگاری چند، کرد صدای خود بلند، در روزگاران دور زیر چرخ کبود، مردکی بود خمود، نامش انصاری هروی، نشانش ملحد گری، کرد زیر پا وحدت ملی را، کم کرد رنگ روی چلی را ،

مگر نگفته بود: خدایا آفریدی رایگان، روزی دادی رایگان، بیامرز رایگان که تو خدایی نه بازرگان.

پادشاه نعره ها زدی و گفتی:

پوهنتون و پوهنحی و پوهنه در کارند

تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری

همه بهر وحدت ملی سرگشته و فرمان بردار

شرط انصاف نباشد که تو دانشگاه به زبان آری

کسکی بی روزگاری چند باز حاجت خود کرد بلند:

از دست و زبان که براید

که پوهنتون به زبان راند

ای کریمی که از پته خزانه

گبر و ترسا وظیفه خور داری

گفتندی مردی بود صاحب نام در بلخ بامی نهاده بود گام. حکایتی سروده بود برای عام نهاده بود طوطی و بازرگان نام.

پادشاه نعره دیگر زدی و یخن چاک کردی: کدام؟ گفتندی: همانی که تجلیلش کردی بعد هشتصد سال تو بزرگش ساختی و صاحب جمال تو.

گویند بر پادشاه حالت ها برفت و از جهل خود نعره ها بزد چنان چه تا فرسنگ ها از هیبت صدای او بلرزیدی.

اطرافیان پادشاه از صولت او به جوش آمدندی و از دولت او به نوش آمدندی:

ای افغان ملته عشق ز خرم بیاموز

کان سوخته را جان شد و آواز نیامد

کریم بین و لطف خداوند گار

گنه دانش کرده است و او شرمسار

پشت دو تای فلک راست شد از خرمی

تا چو خرم فرزند زاد مادر ایام را

یارب ز باد دانش نگهدار خاک افغان

چندان که پوه را بود افسر در سر نهان

پادشاه از جا برخاستی و بزرگان دربار سر بر خاک گذاشتندی.

روز دیگر منادی دربار فرمان پادشاه بر کوی و برزن بخواندی:

من آنم که در پای خوکان نریزم

مر این قیمتی در لفظ پشتو را

های مردم بروید آن ملاگک بلخی و مردک هروی را بیابید و ملیون دینار سرخ صله بستانید، به دار می زنیم شان ما.

های مردم فردوسی آن گبر طوسی و سعدی آن رند بومی را بیابید و ملیون دینار سرخ صله بستانید، به دار می زنیم شان ما.

زمین از آن ماست

زمان از آن ماست

وحدت ملی در ... ماست

یادداشت: از این که وزن و قافیه را لگد کرده ام عذر می خواهم

سه‌شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۶

حرام است وزیر بماند!

نويسنده: سید عاصف حسینی

خوانده بودم که در جوامع پس از جنگ، اوضاع سیاسی و اجتماعی کشورها از میان هاله یی از تنش ها، رو به التیام می گذارد و در واقع مرحله گذار است که آینده سیاسی و اجتماعی آینده کشورها را رقم می زند. اوضاع اجتماعی و سیاسی پس از بحران همیشه مهمتر از متن بحران جلوه گر است؛ و غالبا انقلاب ها و جنبش های اجتماعی در همین مرحله به انحراف کشیده می شود و همه ی دستاوردها را بر باد می دهد.

در واقع، در ادامه ی بحث "وضعیت پس از بحران" نباید این را نیز از یاد برد که در آشفته بازار جامعه ی پس از جنگ، خوشبینی های دموکراتیک غالبا فضا را برای احیای دوباره ی تفکرات مسخ شده و جزم گرایانه مهیا می سازد. به گونه یی که عناصر سیستم های شکست خورده، با نفوذ در ساختار حکومت امکانات جامعه را برای احیای تفکر انحطاطی به استفاده می گیرند. چنان چه، عملکردهای وزیر اطلاعات و فرهنگ این گونه به نظر می رسد. کریم خرم در آخرین اقدام واکنشی خود که در راستای یک استراتژی معین انجام شد، یک خبرنگار تلویزیون بلخ را به جرم استفاده از واژگان فارسی (دانشگاه و دانشکده) بر کنار کرد. در حکم وزارت اطلاعات و فرهنگ، دلیل برکناری استفاده از اصطلاحات غیر معمول، بیگانه و غیر اسلامی گفته شده است.

این نخستین باری نیست که خرم یکه تاز با نام اصلاحات، دست به تخریب ساختارها و پایه های فرهنگ اساسی جامعه ی افغانستان می زند. سال گذشته، دقیقا در همین روزها با یورش حساب شده و سازمان یافته به همراه عبدالجبار ثابت، دادستان کل کشور تلویزیون ملی افغانستان را از مدیریت نجیب روشن – معمار اصلاحات رسانه یی – بیرون کشید و تنها امید روشنگری و آزادی بیان را ناکام کرد. چیزی که خرم را به این اقدام ترغیب کرد، تنها مسئله ی نژاد و زبان به معنای خالص آن نبود؛ بلکه در مخالفت به استراتژیی بود که حساسیت های زبانی و نژادی را کمرنگ می کرد. حساسیت هایی که وقتی انحصارا در دست عده یی خاص – یعنی نمایندگان فرهنگ طالبانی- قرار می گیرد، می تواند وسیله ی خوبی برای اهداف سیاسی فاشیستی باشد.

خرم غیر از آن که نتوانست زباله دانی وزارت فرهنگ را سرو سامان بدهد، بیشتر آن را به قبرستانی از عقده های شخصی وسیاسی خود مبدل کرد که ناکارایی معینیت جوانان این وزارت استناد کوچکی بر این گفته است!

تنها دستاورد عظیم خرم در راستای فرهنگ، در واقع فرهنگ ستیزی او می باشد؛ ترویج زبان های غیر بومی – به خصوص انگلیسی- در انتقام گیری از زبان و فرهنگ پارسی، غلط نویسی واژگان به عنوان واژه سازی، و جلوگیری از فرهنگ رسانه یی و آزادی بیان، نشانه های اساسی فرهنگ ستیزی و فرهنگ گریزی خرم می باشد. بدون شک نمی توان از شخصیتی مانند خرم انتظاری بیش از این داشت؛ چرا که انتصاب خرم به عنوان وزیر فرهنگ در ادامه ی باجدهی های دولت به طالبان و حزب اسلامی صورت گرفت؛ نه در راستای ارتقای فرهنگ و خرده فرهنگ های بومی افغانستان! البته از آنجایی که وزارت اطلاعات و فرهنگ در نفس خود، وزارت قابل توجه و استراتیژیک پنداشته نمی شود، رییس دولت و جریان های سیاسی اپوزیسیون توجه شایان به آن نمی کنند.

چندی پیش وزیر نام "نگارستان ملی" را به "گالری ملی" تغییر داد. آن بار هم دلیل وزیر، جلوگیری شیوع از واژگان بیگانه بود. اما دریغ که وزیر و مشاوران بی سوادش، نتوانستند درک کنند که "نگارستان" واژه ی اصیل پارسی دری می باشد و "ستان" که پسوند اسم است، همچنان پسوند "افغانستان" نیز می باشد!! و از سویی گویا نمی داند که "گالری" واژه ی انگلیسی می باشد و ریشه ی لاتین دارد!!

سوال این است که چه چیزی استراتیژی اساسی خرم را در این نقل و انتقالات می سازد؟

خرم در ادامه ی فعالیت فرهنگ سوزی حاکمان گذشته، و به خصوص طالبان عمل می کند. آنگونه که گذشتگان با تغییر نام این کشور، تمام هویت بزرگ و چندهزار ساله "آریانا" را به کشور پارس آن زمان و "ایران" کنونی بخشیدند؛ چنان چه اکنون مولانا در ایران و ترکیه و آسیای میانه محترم تر از افغانستان است؛ آن چنان که سالروز تولد فارابی، روز ملی موسیقی در ایران است؛ آن چنانی که... این اقدامات در واقع برای پر رنگ کردن و احیای دوباره یک زبان محلی صورت گرفت؛ غافل از آن که این جفا به فرهنگ و زبان بزرگ گذشتگان هیچ دلیل وفا به خرده فرهنگ های دیگر نمی شود!!

چند روز پیش بر روی دیوارهای کابل نوشته شده بود: "وخت"! بی دلیل به یاد انبوهی از واژگانی افتادم که تولدشان با غلط نویسی زبان های دیگر صورت گرفته است.

در واقع استراتژی وزارت اطلاعات و فرهنگ گسترش فرهنگ های بزرگ و زبان های محلی نمی باشد؛ بلکه تلاش می کند تا با جلوگیری از انکشاف زبان های بزرگ، به طور کاذب به ارزش زبان ها و واژگانی که غیر طبیعی متولد می شوند، بیفزاید! و کم کاری ها و ضعف های خود را پنهان کند.

وزارت اطلاعات و فرهنگ به جای آن که در رشد و تضعیف فرهنگ ها دست یازد، بهتر است که به چاپ و نشر متوازن آثار به زبان های متداول افغانستان بپردازد و فرصت دهد تا ظرفیت های فرهنگی و زبانی به طور طبیعی رشد یابند. در تشریح این که، برخورد سیاسی با مقولات فرهنگی هیچ گاه شایسته پدیده فرهنگ نمی باشد و آن را به زوال و انحطاط می کشاند. رییس جمهور باید این را بپذیرد که حضور کسانی همچون کریم خرم در وزارت اطلاعات و فرهنگ توهینی نابخشودنی به جامعه افغانستان و نیای بزرگ تاریخ آریانای ما می باشد!

سید عاصف حسینی – 22 دلو 1386- کابل
وبلاگ این نویسنده اینجا ببینید

یکشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۶

دفاع از حق سخن گفتن به فارسی در افغانستان

مقامات وزارت اطلاعات و فرهنگ افغانستان یک خبرنگار و دو مدیر مسئول خبر را به علت "استفاده از واژه های فارسی" در بلخ مجازات کرده اند.وزارت اطلاعات و فرهنگ کاربرد واژه های فارسی دانشجو و دانشکده، 'خلاف اصول فرهنگی و اسلامی' خوانده است. (بی بی سی)

این عجیب ترین، مضحک ترین و تاسف بارترین خبری است که در این شش سال اخیر شنیده ام. به راستی چرا کسانی مانند کریم خرم کمر بسته اند تا فارسی را به حاشیه برانند؛ ریشه های این تعصب در کجاست؟ اگر میراث فارسی در این کشور که زادگاه این زبان است را منکر شویم دیگر از تاریخ ما چه می ماند یا حتی چند سال می ماند؟! در طول تاریخ بعد از اسلام گرچه فارسی زبان حاکم نبوده است، ۲۵ دودمان سلطنت عرب، مغول و ترک حکومت کردند اما فارسی گفتمان غالب فرهنگ، ادب و تمدن را تولید کرده است. تنها در ایران سلطنت پهلوی از فارس ها بوده است.

حاکمان غیر فارسی زبان، این زبان را زبان دربار یعنی زبان فاخر رسمی و اداری بر می گزیدند. غیر فارسی زبانان به فارسی شعر می گفتند. فارسی زبان عشق و ادب و سیاست گستره جغرافیایی وسیع بوده است که اکنون افغانستان، ایران، هند، پاکستان، تاجیکستان و ازبکستان و ... خوانده می شود.

موضع وزیر فرهنگ به گونه یی است که از این پس باید مترجمان فارسی واژه های نو نسازند و مردم به کار نبرند و او تا این حد نیندیشیده است که اگر فارسی دروازه داد و ستد را ببندد چه خواهد شد؟ و اگر فارسی ایرانی را از افغانی آن جدا کنیم کدام کشور بیشترین زیان خواهد دید؛ افغانستان یا ایران؟ کدام نویسنده و زبان شناس در افغانستان می پذیرد که استفاده از واژه هایی که یک غیر افغان ساخته است ممنوع شود؟ شاید زمان آن رسیده است که برای دفاع از حق سخن گفتن به زبان مادری و تاریخی خود مبارزه کنیم.

یادداشت منیژه باختری را هم بخوانید.

یادداشت های مرتبط پیشین:

توهم "اصطلاحات ملی"

فارسی بنویسیم و دری گپ بزنیم

قصه نجیب روشن در تلوزیون ملی

پنجشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۶

پدرخوانده های طالبان

از بصیر بگزاد

(قسمت اول)

اشاره

آشفتگی بازار سیاست در پاکستان بر اوضاع افغانستان تاثیر مستقیم دارد. از زاویه دیگر، اینگونه می شود نگاه کرد «آشفتگی سیاسی و اجتماعی پاکستان در مرحله اول تاثیر منفی بر سیاست خارجی این کشور خواهد گذاشت، زیرا تجربه چند دهه نشان داده است، بی نظمی ها و جنجال های چند دهه این کشور موجب شده که توجهات دولت به امور داخلی اش معطوف شود. این موضوع مانع پیگیری موثر و تخصیص منابع و بودجه به حوزه های خارجی گردیده است. در مرحله دوم این آشفتگی ها (سیاسی و امنیتی) تاثیر انکارناپذیر بر اوضاع شکننده افغانستان گذاشته است.

اوج این تاثیرپذیری با شکل گیری جریان های افراطی و بنیادگرای اسلامی در پاکستان توام بوده که به قرن هجدهم میلادی در این کشور بر می گردد . پاکستان بعد از تجزیه از هند همیشه کانون بحران در منطقه و مکان خوبی برای شکل گیری جریان های فکری اسلام گرایان افراطی بوده است. از این منظر شناخت دقیق جریان های فکری اسلامی پاکستان و اینکه این جریان ها چگونه شکل گرفته و چگونه نفوذشان را به سمت افغانستان گسترش داده آند، نیاز به مطالعات استراتژیک و عمیق دارد. در این نوشته به صورت مختصر، زیرساخت های فکری جریان های افراطی اسلامی در شبه قاره هند و بویژه در پاکستان مورد تحلیل و ارزیابی قرار گرفته است.

سه جریان عمده و تاثیر گذار را می شود در رشد اندیشه جریان های فکری اسلامی در کشور پاکستان ملاحظه نمود که سرچشمه این جریان ها در تفکر اندیشه اسلامی در هند مستعمره (قبل از تجزیه به پاکستان، هند و بنگلادش) بر می گردد.

جریان اول

این جریان ریشه در افکار و اندیشه های بنیادگرای شاه ولی الله دهلوی(1703- 1762) دارد. نهضت شاه ولی در آغاز به منظور اصلاح و روشن گری افکار دینی و خرافات زدایی از زندگی جامعه مسلمانان هند که سخت رو به گسترش بود، وارد میدان کاروزار شد. پس از او پسرش شاه عبدالعزیز(1746- 1824) و نوه اش شاه اسماعیل (1781- 1831) آن را به یک جریان سیاسی و جنبش اجتماعی در هند مبدل کرد. این جریان در برابر استعمار بریتانیا برهند موضع سیاسی تند اتخاذ نمود و به همین دلیل هوادارانی زیادی را به دست آورد. گسترش نفوذ این جریان موجب شد که در نیمه قرن نوزدهم میلادی یکی از علمای برجسته پیرو مکتب شاه ولی الله، شخصی به نام «محمد قاسم نناطاوی» درسال 1248هجری (1867م) مدرسه معروف به « دیوبندی» را درایالت «اتارپرادیش» تاسیس نماید.

این مدرسه دینی در زمان بسیار کوتاهی به یک مدرسه کاملا فکری تبدیل شد که امروزه به کسانی که در آنجا درس می خوانند، عنوان «دیوبندیه» اطلاق می گردد که برای علما افتخار بزرگی محسوب می شود. بنیانگذاران این مکتب، حنفی هایی سخت گیری بودند که در مبادی تعلیم و تحصیل جزم اندیشی، برعقاید و مذاهب کلامی «اشعریه» پایبند بودند.

این مکتب در حال اوج گسترش نفوذ خود در صحنه های سیاسی هند، جریا ن«جماعت العلماء هند» را درسال 1919میلادی پایه گذاری نمود و مرجع جزم اندیشان زیادی از کشورهای مختلف جهان شد. پس از تجزیه پاکستان شاخه «جماعت اسلامی» به رهبری مولانا بشیراحمد عثمانی فعالیت خود را در این کشور آغاز کرد و به زودی آن را به یک جریان سیاسی مطرح پاکستان مبدل کرد.

این حزب (جماعت العلماء پاکستان) در حال حاضر به دو گروه اقلیت و اکثریت تقسیم شده که رهبری جناح اکثریت آن را مولانا فضل الرحمن به عهده دارد و رهبری جناح اقلیت به عهده مولانا سمیع الحق می باشد.

هر دو رهبر، پشتون تبار بوده و به شدت خواهان سلطه پشتون ها در افغانستان و پاکستان هستند. از نظر اندیشه دینی معتقد به نظرات علماء سلفی و محالف با اجتهاد و تجدد در حوزه دینی هستند. از نظر اندیشه سیاسی این دو رهبر« پشتون دیوبندی» خواهان برقراری حکومت اسلامی از نوع حکومت طالبان بوده و قوانین سختگیرانه ای را برای دولت ها برای کنترل مردم تجویز می کنند.

گروه های بنیادگرا در ایالت سرحد پاکستان از نفوذ فوق العاده ای برخوردارند

جریان دوم

جریان فکری مولانا ابواعلی مودودی (1903- 1979) است. پژوهشگران در مورد این جریان فکری نظرات گوناگونی ارائه داده اند. برخی ها از این جریان به عنوان افراطی ترین جریان اسلامی در پاکستان و به عنوان شاخه «اخوانی» پاکستانی نام می برند. برخی دیگر آن را متاثر از افکار شاه ولی الله دهلوی در قرن هجدهم میلادی دانسته و باور دارند که اندیشه او تفاوت زیادی با «جماعت العلماء پاکستان» داشت. مولانا مودودی برخلاف مولانا فضل الرحمن و سمیع الحق، به نظام سیاسی چند حزبی و انتخابات آزاد باور داشت و روش استفاده دولت ها از شیوه های مدرن و امروزی را تجویز می نمود. مولانا مودودی درسال 1941 میلادی گروه «جماعت اسلامی» را پایه گذاری نمود که امروز بزرگترین حزب سیاسی مذهبی پاکستان به شمار می آید و رهبری کنونی آن را «قاضی حسین احمد» یکی از رهبران بزرگ دینی پاکستان به عهده دارد. قاضی حسین احمد که خود را طرفدار وحدت اسلامی می داند، در جهاد افغانستان مانند مولانا فضل الرحمن و مولانا سمیع الحق از مجاهدین افغان مستقر در پشاور پاکستان قویا حمایت می کرد. از میان احزاب جهادی، با احزاب حزب اسلامی حکمتیار و جمعیت اسلامی برهان الدین ربانی روابط بسیار نزدیک داشت.

این دو رهبر از رهبران بلند آوازه جهاد افغانستان هستند که در آغاز ظهور طالبان از حرکت آنها حمایت کردند. گفته می شود این رهبران زیر فشار قاضی حسین احمد تن به این کار دادند که بعدا برهان الدین ربانی که ریاست دولت مجاهدین را به عهده داشت در برابر طالبان جنگید که موجب خشم قاضی حسین احمد نیز گردید و در این بازی گلبدین حکمتیار تا هنوز روابطش با قاضی حسین احمد بر قرار است.


جریان سوم

این جریان مربوط به اندیشه های «سر سید احمد خان»(1817- 1898) است. او با اندیشه لیبرال در محافل سیاسی و مذهبی پاکستان ظاهر شد. سید احمد خان به مراجعه مستقیم و بدون واسطه به قرآن (خلاف دو جریان دیگر) برای شناخت دین تاکید می کرد و نقش «اجماع و سنت» را در منبع شناسی دینی مورد تردید قرار می داد. او سخت تحت تاثیر مکتب عقلگرایی و فلسفه طبیعی قرن نوزدم اروپا قرار گرفت و به همین دلیل به تفسیر علمی قرآن می پرداخت. چیزی که موجبات خشم جریان های دیگر را فراهم ساخت. مسلمانان دانشگاهی و تا حدودی حزب «مسلم لیگ» از هواداران جریان سوم به شمار می رفت.

این سه جریان فکری اکثریت عمده مسلمانان پاکستان را در بر می گیرند. این جریان ها در میان اصناف حوزوی، دانشگاهی و بازاری طرفدارانی بی شماری دارند. به همین دلیل در سیاست های کلان کشوری همیشه تاثیرگذار بوده و دولت پاکستان نیز غالبا تحت تاثیر مستقیم این جریان ها قرار می گیرد.

با وجود این تقسیم بندی کلی در سطح دانشگاه ها، حوزات علمیه و بازار، می توان این جریان ها را به شکل دیگری تقسیم بندی کرد که شامل علمای دینی و طلاب مدرسه های علمیه می شود.

اکثر مدارس دینی و علمای پاکستان از لحاظ گرایش های کلامی و فقهی به دو گروه عمده و اساسی تقسیم می شوند: گروه «دیوبندی» و گروه «بریلوی». این دو گروه نماینده دو نوع تفکر کلامی و فقهی (در چارچوب فقه حنفی) است که هر یک به تدریج دارای احزاب سیاسی جداگانه ای شدند.

دیوبندی ها از نظر اعتقادی و اندیشه، شباهت کلی به مذهب وهابیت دارد که در برابر سایر فرق اسلامی حساسیت زیاد نشان می دهند. و این گروه از «توحید و شرک» تفسیر افراطی و ویژه ای دارند اما بریلوی ها با انعطاف بیشتر از«توحید و شرک» هیچگاه تفسیر سخت گیرانه نداشته و بر علیه فرق دیگر اسلامی حساسیتی نداشته و تا حدودی گرایش های صوفیانه دارند.

موسس مکتب برلیوی شخصی به نام احمد رضا خان بریلوی (1856- 1921) بود. مکتب بریلوی در برابر مکتب محمد بن عبدالوهاب و در مخالفت با عقاید دینی شا ولی الله و علماء دیوبندی ظاهر شد. نماینده سیاسی این مکتب در پاکستان گروه «جمعیت العلماء پاکستان» به رهبری مولانا شاه احمد نورانی وعبدالستار نیازی می باشد.

مکتب دیوبندی در پاکستان نماینده «دین رسمی» این کشور به شمار می آید و دارای اکثریت مطلق در میان مسلمانان اهل سنت این کشور بوده و دایما در حال افزایش هستند. بویژه طی دو دهه اخیر رشد دیوبندی ها به دلیل رشد بنیادگرایی اسلامی در منطقه و سرمایه گذاری های وسیع کشورهای عربی از جمله عربستان سعودی و همچنین حمایت دولت ضیاء الحق و جناح او، سرعت چشمگیری پیدا کرد و گروهای زیادی زیر لوای «دیوبندی» گردهم آمده اند.

عمده ترین گروهای وابسته به این مکتب عبارتند از: «جمعیت العلماء اسلام»، «سپاه صحابه» و «اهل حدیث». این سه گروه متعلق به مکتب دیوبندی دارای شعارهای یکسان و حامیان خارجی واحد هستند. تنها تفاوت این سه جناح در این است که جمعیت العلماء اسلام به رهبری مولانا فضل الرحمان و مولا نا سمیع الحق به صورت یک حزب سیاسی تاثیرگذار در صحنه سیاسی پاکستان ظاهر شده در صورتی که سپاه صحابه و جمعیت اهل حدیث به فعالیت های فرهنگی و نظامی روی آورده اند.

پس از این تقسیم بندی می پردازیم به روابط این جریان های فکری با جریان های اسلام گرا و بعضا افراطی افغانستان. جنبش طالبان با جناح های مکتب دیوبندی پاکستان روابط بسیار تنگاتنگ دارد و گفته می شود مولانا فضل الرحمن و سمیع الحق از بنیانگذاران تحریک افراطی طالبان به شمار می آیند و طالبان را حمایت های فروان مالی و حتی انسانی می کنند؛ زیرا با گروه طالبان مشترکات زبانی، و نژادی دارند.

مولانا فضل الرحمن و سمیع الحق، پشتون تبار بوده و در ایالت های بلوچستان و سرحد نفوذ فوق العاده دارند. از سوی دیگر، طلاب علوم دینی افغانستان رابطه نزدیک با مکتب دیوبندی دارند و از سوی علمای دینی افغانستان سخت احترام می شوند.

گروه «اهل حدیث» پس از رشد بی رویه جمعیت العلماء، مدارس زیادی در ایالت شمال غربی تاسیس کرد و آنگونه که مشاهده می شود این گروه درمناطق «اترک»، «اکوره» و «دره کنر» نیز مدارسی پایه گذاری کرده اند.

طلاب اهل سنت مناطق جنوبی و شرقی افغانستان عمدتا با مدارس ایالت سرحد پاکستان ارتباط برقرار می کنند، در حالی که طلاب مناطق جنوب و جنوب غربی این کشور با مدارس ایالت بلوچستان پاکستان برای فراگیری علوم دینی سفر می کنند.

بنابراین، نفوذ مدارس دینی پاکستان در رشد اندیشه بنیادگرای اسلامی در افغانستان نقش انکار ناپذیر داشته و از سوی طلاب علوم دینی این مدارس، اماکن مقدسه خوانده می شوند. این تاثیرپذیری در حوزه تفکرات دینی طلاب افغانستان پس ازآغاز جهاد ، بیشتر و بیشتر شد و رهبران دینی بی شماری از این مدارس برای رهبری جهاد افغانستان به این کشور فرستاده شدند.

هرچند رگه های تفکر مکتب دیوبندی از آن زمان به بعد وارد افغانستان شد، اما بیگانگی آن با دین رسمی افغانستان مانع رشد آن در میان مسلمانان افغانستان گردید. «الیور روا» محقق و کارشناس غربی مسایل افغانستان چنین می نویسد: «بعد از تجزیه هند در سال 1947میلادی بسیاری از طلاب افغانی به مدارسی که در سرحد ایجاد شده بود رفتند که عمدتا پشتون، نورستانی و بدخشانی بودند. برخی از آنها به ایدلوژی مکتب اهل حدیث گرویده و هنگام بازگشت به افغانستان در مقابل تصوف و مذهب حنفی مبارزه کردند. مثلا زیارت های محلی را تخریب می کردند و آن را مظاهر شرک و بت پرستی می خواندند. اما در مقابل آن ها پیروان مذهب حنفی آنها را «وهابی» خواندند در حالی که آن ها خود را سلفی می دانستند».

اگرچه ارتباط میان علمای دینی پاکستان و افغانستان بخصوص آنهایی که تحت نفوذ مکتب دیوبندی بودند در طول تاریخ این مکتب، برقرار بوده، اما این روابط با آغاز جهاد افغانستان شتاب بیشتر پیدا کرد تا جایی که احزاب جهادی افغانستان در پشاور ازحمایت های مکتب دیوبندی سودهای فروانی بدست آوردند. الیور روا می گوید: «بیشترین این سودها نصیب حزب اسلامی حکمتیار و جمعیت اسلامی به رهبری برهان الدین ربانی می شد که مستقیما از سوی مولانا فضل الرحمن و سمیع الحق درمحافل سیاسی و مذهبی پاکستان حمایت می شدند».

گلبدین و قاضی حسین احمدمسعود و قاضی حسین احمد

گلبدین حکمتیار و قاضی حسین احمد احمدشاه مسعود و قاضی حسین احمد

پس از پیروزی مجاهدین و سقوط حکومت مورد حمایت شوروی سابق در افغانستان، احزاب مورد حمایت مکتب دیوبندی (احزاب پیشاورنشین) دچار اختلاف شدید شدند و این موضوع مولانا فضل الرحمن، پدرخوانده مجاهدین را به شدت خشمگین ساخت. بخصوص پس از جنگ های خونین دهه هفتاد میان حزب اسلامی حکمتیار و حزب جمعیت اسلامی برهان الدین ربانی در کابل که موجب فاصله گرفتن جمعیت العلماء و حتی دولت پاکستان از این گروه ها شد.

بدین ترتیب پیروان مکتب دیوبندی با حمایت وسیع مالی کشورهای عربی، بویژه عربستان سعودی در اندیشه یک جریان افراطی تر در افغانستان متمرکز شدند. جمعیت العلماء و اهل حدیث با حمایت قوی دولت پاکستان خصوصا «آی.اس.آی» طرح های درا مدتی را برای مهاجرین و مجاهدین افغان روی دست گرفتند. گروه اهل حدیث با حمایت مالی موسسات خیریه عربستان سعودی علاوه بر توسعه برنامه های آموزشی در داخل پاکستان، در ولایت های شرقی افغانستان نیز وارد عمل شد.

هواداران این گروه در ولایت های کنر و بدخشان و همچنان مناطقی از نورستان شمالی، امارت های محلی را به سبک مذهب وهابیت در مناطق شان تاسیس نمودند. «مولوی بدخشی» یکی از فعالین این گروه به شمار می آمد که در منطقه «اکوره» ایالت سرحد تحصیل کرد بود.

او پس از بازگشت به منطقه اش، قبیله خو درا به وهابیت دعوت کرد. یکی از شاگردان مولوی افضل بدخشی به نام «مولوی شریقی بدخشی» امارت خود را در بدخشان تاسس کرد. همزمان در کنر «مولوی جمیل الرحمن» که در مدرسه ثلثین پشاور تحصیل کرده بود، امارت خود را در «دره پیچ» بنیاد نهاد. این امارت های محلی علاوه بر فعالیت های تبلیغی و فرهنگی به فعالیت های نظامی و سیاسی نیز مشغول شدند. اما رقابت های سیاسی رو به گسترش این دو رهبر محلی با فرماندهان مجاهدین در این مناطق سبب شد که مجال زیادی به این دو رهبر اهل حدیث داده نشود و این دو که مبلغ وهابیت به شمار می رفتند، توسط مجاهدین کشته شدند.

قتل این دو رهبر به شدت بنیادگرا در بدخشان و کنر توسط مجاهدین مورد حمایت فضل الرحمن، سر و صداهای زیادی را در محافل مذهبی پاکستان بالا کرد و رهبر جمعیت العلماء پاکستان، فضل الرحمن، از این وضع به شدت بحرانی نهایت استفاده را برد و به شکار جوانان مهاجر افغان در ایالت بلوچستان پرداخت. او که در دولت وقت (دولت بی نظیر بوتو) نفوذ فوق العاده داشت، برای تشکیل گروه طالبان با حمایت قوی دولت پاکستان، وارد عمل شد و لایه های زیرین تحریک طالبان را در پاکستان بنا نهاد.