Ads 468x60px

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۷

گفتگوی اشپیگل آن لاین با آلکساندر سولژنیتسین

آلکساندر سولژنیتسین برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات در سال ۱۹۷۰

یکشنبه ۳ اوت ۲۰۰۸

بخش اول

برگردان علی محمد طباطبایی

نویسنده ی برجسته ی روسی و برنده ی جایزه ی نوبل آلکساندر سولژنیتسین در باره ی تاریخ پرتلاطم روسیه، قرائت پوتین از دموکراسی و شیوه ی برخورد خودش به مرگ سخن می گوید

اشپیگل: آلکساندر ایزایویچ، وقتی ما وارد شدیم شما را در حال کارکردن یافتیم. به نظر می رسد که حتی در سن ۸۸ سالگی شما هنوز هم احساس می کنید که نیازمند کارکردن هستید، آنهم در حالی که نمی توانید حتی به دور خانه ی خود گردشی بکنید. شما این قدرت خود را از کجا به دست می آورید؟

سولژنیتسین: من از زمان تولدم همین کشش و علاقه ی درونی را داشتم. و من همیشه خودم را با کمال میل وقف کار کردن نموده ام، در واقع وقف کار و مبارزه.

اشپیگل: فقط در همین یک اتاق چهار میز تحریر وجود دارد. در کتاب جدید شما « سال های آمریکایی من » که امسال در آلمان منتشر می شود به خاطر می آورید که حتی وقتی در جنگل قدم می زدید هم عادت به نوشتن داشتید.

سولژنیتسین: وقتی در گولاگ بودم حتی گاهی بر روی دیوارهای سنگی می نوشتم. بر روی بریده های کاغذ و بعد از این که محتوای آنها را به خاطر می سپردم آن بریده ها را از بین می بردم.

اشپیگل: و قدرت شما حتی در لحظات نا امیدی شدید هم شما را ترک نکرد؟

سولژنیتسین: بله. من اغلب این گونه می اندیشم: هرچه هم که قرار است با این کار من پیش آید بگذار که بیاید. و آنوقت همه چیز درست از آب در خواهد آمد. به نظر می رسد که این روش به درد بخوی بوده است.

اشپیگل: من مطمئن نیستم که شما زمانی همین عقیده ی امروز خود را داشته اید، یعنی هنگامی که در فوریه ی ۱۹۴۵ پلیس مخفی نظامی، کاپیتان سولژنیتسین را در پرویس شرقی دستگیر کرد. زیرا وی در دو نامه ای که از جبهه نوشته بود در باره ی استالین سخنان ناخوشایندی آورده بود و جریمه ی آن هشت سال زندانی شدن در اردوگاه بود.

سولژنیتسین: این اتفاق در جنوب ورمدیت روی داد. ما تازه از محاصره ی آلمانی ها گریخته بودیم و به طرف کونیگزبرگ (در حال حاضر کالینین گراد) حرکت می کردیم که مرا دستگیر کردند. من همیشه خوش بین بوده ام. من همیشه به دیدگاه هایم پایند بوده ام و آنها مرا راهنمایی کرده اند.

اشپیگل: چه دیدگاه هایی؟

اسولژنیتسین: البته این دیدگاه ها در گذر زمان بوجود آمده اند. اما من همیشه به آنچه انجام داده ام باور داشته ام و هرگز کاری در مقابل وجدان خود انجام نداده ام.

اشپیگل: سیزده سال پیش هنگامی که شما از تبعید به میهن خود بازگشتید از دیدن روسیه جدید بسیار مایوس شدید. شما جایزه ای که گورباچف قصد اهدا آن را به شما داشت رد کردید و همینطور از پذیرش جایزه ای که یلتسین می خواست به شما بدهد خودداری نمودید. با این وجود شما جایزه ی State Prize را که پوتین به شما اعطا کرد پذیرفتید، یعنی از رئیس پیشین سازمان مخفی FSB ، که مقام قبلی آن را کاگ ب مورد اذیت و آزار قرار داده و شما را چنان با بی رحمی مورد اتهام قرار داده بودند. همه این ها در کنار هم چگونه با هم جور در می آیند؟

سولژنیتسین: جایزه ی سال ۱۹۹۰ را گورباچف پیشنهاد نمود، اما از طریق هیئت وزیران فدراسیون روسیه ی شوروی جمهوری سوسیالیستی که بخشی از اتحادیه شوروی سوسیالیستی بود. آن جایزه برای « شبه جزیره گولاگ » بود. من آن را رد کردم زیرا نمی توانستم جایزه ای برای کتابی دریافت کنم که با خون میلیون ها انسان نوشته شده بود.

در ۱۹۹۸ کشور در بدترین وضیعت بود و مردم همه در فلاکت بودند. این سالی بود که من کتاب « فروپاشی روسیه » را نوشتم. یلتسین فرمان داد که به من بالاترین نشان افتخار کشور اعطا کردد. من پاسخ دادم که نمی توانم نشان افتخار را از دولتی دریافت کنم که روسیه را به درون یک چنین مخمصه ای هدایت کرده است.

جایزه ی موسوم به State Prize که فعلاً وجود دارد را خود رئیس جمهور شخصاً اعطا نمی کند، بلکه توسط یک مجمع از بالاترین متخصصین اهدا می شود. انجمن علم که مرا نامزذ دریافت آن کرد و انجمن فرهنگ که از آن پیشنهاد حمایت نمود شامل بعضی از محترم ترین مردم کشور است، تمامی آنها هرکدام در رشته ی خود جزو بالاترین مراجع می باشند. رئیس جمهور به عنوان بالاترین مقام کشور در تعطیلات ملی جوایز را اهدا می کند. من با پذیرش آن جایزه امید خود را به این که تجربه ی تلخ روسیه که تمامی عمر خود را به مطالعه و توصیف آن گذرانده ام برای ما درسی خواهد بود که ما را از یک شکست فاجعه بار دیگر دور نگه دارد بیان داشتم.

بله، ولادیمیر پوتین یک افسر سازمان اطلاعاتی بود، اما او شخصا مامور مخفی نبود و رئیس یکی از اردوگاه های کار اجباری گولاگ هم نبود. همچون خدمت در سازمان جاسوسی در کشوری خارجی که کار منفی در یک کشور نیست، و گاهی باعث ستایش و تمجید از شخص می گردد. مثلاً از جورج بوش پدر به این خاطر که رئیس سازمان سیا بوده هیچ کس انتقادی نکرده.

اشپیگل: شما در تمام زندگی خود از مقامات بالای کشور خواسته اید که برای میلیون ها قربانی گولاگ و ترور کمونیستی احساس ندامت کنند. آیا واقعاً این تقاضا های شماگوش شنوایی هم دارد؟

سولژنیتسین: من با این واقعیت بزرگ شده ام که در تمامی جهان پشیمانی علنی غیر قابل پذیرش ترین عمل برای سیاستمداران معاصر است.

اشپیگل: رئیس جمهور فعلی روسیه می گوید سقوط اتحاد شوروی بزرگترین فاجعه ی ژئوپولیتیکی قرن بیستم بود. او بر این نظر است که دیگر وقت آن رسیده است که از این ماتم گیری خودآزارنده در باره ی گذشته جلوگیری شود، به ویژه حالا که به قول او تلاش هایی « از خارج » برای تحریک یک پشیمانی غیر موجه در میان مردم روسیه به چشم می خورد. آیا این دقیقاً به کسانی کمک نمی کند که می خواهند مردم همه ی آن چیزهایی را فراموش کنند که طی گذشته ی شوروی به وقوع پیوسته است؟

سولژنیتسین: خب، در تمامی نقاط جهان این نگرانی وجود دارد که ایالات متحده چگونه می خواهد نقش جدید خود را به عنوان تنها ابرقدرت جهان مورد استفاده قرار دهد که خود پیامدی است از تغییرات جدید ژئوپولیتیک. « ماتم گرفتن در باره ی گذشته » و یکی فرض کردن « شوروی » با « روسیه » که بر علیه هردوی آنها من در دهه ی ۱۹۷۰ غالباً سخن گفته ام، هنوز هم نه در غرب یا در کشورهای سویالیستی سابق و نه در جمهوری های سابق شوروی کاملاً مرتفع نشده است. نسل پیش کسوت سیاسی در کشورهای کمونیستی برای پشیمانی و توبه آمادگی نداشت، در حالی که نسل جدید بیش از اندازه از بر زبان آوردن بی عدالتی ها و هم سطح کردن اتهام ها خوشحال است و آنهم در حالی که مسئولین فعلی برای آن ها هدف های سهل الوصولی هستند. آنها جوری رفتار می کنند که گویی شجاعانه خود را آزاد کرده اند و اکنون زندگی جدیدی را به پیش می برند، در حالی که مسکو کمونیست باقی مانده است. با این وجود می توانم جرئت امیدوار بودن را به خود بدهم که این دوره ی بحرانی به زودی به پایان خواهد رسید و این که تمامی انسان هایی که طی کمونیسم زندگی کرده اند درک خواهند کرد که کمونیسم برای برگ های سیاه تاریخش باید مورد نکوهش قرار گیرد.

اشپیگل: و برای مردم روسیه.

سولژنیتسین: اگر بتوانیم نگاه معقولانه ای به تاریه خود بیندازیم، آنگاه دیگر این شیوه ی برخورد و تلقی حسرت بار ما نسبت به گذشته ی شوروی را نمی بینیم که اکنون در میان بخش کمتر تحت تاثیر قرار گرفته غالب است. کشورهای اروپای شرقی و جمهوری های سابق اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی نیز احساس نیازی به دیدن سرچشمه ی فلاکت و بدبختی های خود در روسیه ی تاریخی نمی کنند. نباید اعمال شیطانی رهبران منفرد و رژیم های سیاسی را به یک اشتباه فطری مردم روسیه و کشور آنها نسبت دهند. نباید این را به « خصوصیت روحی بیمار » مردم روسیه مرتبط دانست که غالباً در غرب این گونه تصور می شود. تمامی این رژیم های روسیه فقط به این خاطر توانستند دوام آورند که ترور خونین خود را به مردم تحمیل کردند. ما باید به روشنی در یابیم که فقط پذیرش داوطلبانه و از روی وجدان انسان ها در باره ی تقصیر های خود است که می تواند التیام دردهای یک ملت را مطمئن سازد. از طرف دیگر سرزنش های مستمر از خارج غیرسازنده است.

اشپیگل: لازمه ی پذیرفتن تقصیرها آن است که انسان در باره ی اعمال گذشته ی خود اطلاعات کافی در اختیار داشته باشد. هرچند تاریخ نگاران از آن شکوه دارند که آرشیو های مسکو به همان اندازه که در دهه ی ۱۹۹۰ قابل دسترس بود اکنون دیگر نیست.

سولژنیتسین: این موضوع پیچیده ای است. هرچند شکی وجود ندارد که یک انقلاب در آرشیوها طی ۲۰ سال گذشته به وقوع پیوسته است. هزارها پرونده بازشده و محققین هم کنون به صدها و هزاران سندی که قبلاً طبقه بندی شده بودند دسترسی دارند. صدها تک نگاری که این اسناد را علنی می سازند اکنون منتشر شده یا در حال انتشار است. به موازات اسناد طبقه بندی شده ی دهه ی ۱۹۹۰ اسناد بسیار دیگری منتشر شده است که هرگز از جریان علنی سازی عبور نکرده است. دیمیتری ولکوگونوف تاریخ نگار نظامی و آلکساندر یاکوولوعضو پیشین دفتر کمیته ی مرکزی ـ این افراد به اندازه ی کافی اقتدار و نفوذ دارند که به تمامی پرونده ها دسترسی یافته و جامعه هم از آنها برای انتشارات ارزشمندشان بسیار سپاسگزار است.

همچون در مورد چند سال گذشته هیچ کس قادر به نادیده گرفتن روند علنی سازی نیست. بدبختانه این روند از آنچه انتظار می رفت بیشتر طول کشیده. در هر حال پرونده های مهمترین آرشیو های کشور، آرشیو ملی فدراسیون روسیه یا GARF اکنون درست به مانند دهه ی ۱۹۹۰ برای عموم قابل دسترس است. FSB یک صدر هزار مطلب تحقیقات جنایی خود را از دهه ی ۱۹۹۰ به GARF فرستاده است. این اسناد هنوز هم برای شهروندان و محققین قابل دسترس هستند. آرشیو ملی « تاریخ گولاگ در دوره ی استالین » را که هفت جلد است منتشر ساخته است. من با این انتشارات همکاری داشتم و می توانم به شما اطمینان دهم که این جلد ها به اندازه ای که باید باشند جامع و قابل اطمینان هستند. محققین سراسر جهان به این نشر کاملاً اطمینان دارند

اشپیگل: در حدود ۹۰ سال پیش روسیه ابتدا توسط انقلاب فوریه به لرزه درآمد و سپس توسط انقلاب اکتبر. این رویدادها به مانند یک مضمون تکراری در تمامی آثار شما جاری است. شما چند ماه پیش در مقاله ای برای بار دیگر نظریه ی خود را بازگو کردید: کمونیسم نتیجه ی رژیم سیاسی پیشین در روسیه نبود. انقلاب بلشویکی فقط به علت وجود دولت ضعیف کرنسکی مقدور گردید. اگر ما این روش اندیشه را ادامه دهیم، به این نتیجه می رسیم که لنین نیز یک شخصیت اتفاقی بود، کسی که فقط می توانست به روسیه بیاید و با حمایت آلمان قدرت را به دست گیرد. آیا این برداشت درستی از نظریه ی شما است؟

سولژنیتسین: خیر، نیست. فقط یک شخصیت خارق العاده می تواند فرصت را به واقعیت تبدیل کند. لنین و تروتسکی سیاستمدارانی به طور استثنایی ماهر و پرارنژی بودند، کسانی که توانستند در یک دوره ی زمانی کوتاه ضعف دولت کرنسکی را به نفع خود مورد بهره برداری قرار دهند. اما بگذارید که اشتباه های شما را هم تصحیح کنم: « انقلاب اکتبر » یک افسانه است که توسط قاتحین اختراع شده است، یعنی توسط بلشویک ها و توسط محافل مترقی غرب به تمامی پذرفته شده (۱). در ۲۵ اکتبر ۱۹۱۷ یک کودتای ضدحکومتی ۲۴ ساعته و خشونت انگیز در پتروگراد به وقوع پیوست. این کودتا به طور کامل و درخشانی توسط تروتسکی طراحی شده بود ـ لنین هنوز مخفی بود و نمی خواست به جرم خیانت به میهن محاکمه شود. آنچه ما آن را « انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ » می خوانیم در واقع انقلاب فوریه بود. دلایلی که انگیزه ی این انقلاب بودند به واقع سرچشمه های خود را در شرایط پیش انقلابی روسیه داشتند و من هرگز در این باره نظر دیگری بیان نکرده ام. انقلاب فوریه ریشه های عمیقی داشت که من آنها را در کتاب خود « چرخش سرخ » شرح داده ام. مهمترین آنها بی اعتمادی دوطرفه و طولانی میان کسانی که در قدرت بودند و جامعه ی فرهیخته بود. یک بدگمانی زهرآگین که هرگونه مصالحه یا هر راه حل سازنده برای حکومت را غیر ممکن می ساخت. در چنین شرایطی بالاترین مسئولیت متوجه مقامات بود: وقتی یک کشتی در حال غرق شدن است چه کسی مگر کاپیتان آن را می توان مقصر دانست؟ به این ترتیب می توان گفت که عملاً علل انقلاب فوریه در « تاریخ رژیم های سیاسی پیشین روسیه » قرار داشت.

اما معنای آن این نیست که لنین یقیناً « یک شخصیت اتفاقی » بود. یا این که شرکت مالی امپراتور ویلهلم بی اهمیت بود. انقلاب اکتبر برای روسیه حادثه ی طبیعی نبود، بلکه انقلاب کمر روسیه را شکست. ترور سرخ که توسط رهبران انقلاب آغاز گردید و آمادگی آنها برای غرق کردن روسیه در خون بهترین دلیل اثبات آن است.

ادامه دارد . . .

http://www.spiegel.de/international/world/0,1518,496003,00.html

1: در همین رابطه محمود طلوعی در جدیدترین کتاب خود « از لنین تا پوتین » در پانوشت صفحه ی ۱۰۱ در توضیح آن که در ماه نوامبر هنوز هم « انقلاب اکتبر » به وقوع نپیوسته بود می نویسد: مطابق تاریخ قدیم روسیه این واقعه روز بیست و پنجم اکتبر روی داده و به همین جهت انقلاب بلشویکی روسیه به نام « انقلاب کبیر اکتبر » معروف شده است. در واقع مطابق با این کتاب روز هشتم نوامبر ۱۹۱۷ اولین روز حکومت دولت بلشویکی است.

مظاهره بازاریان

صدها تن از کسبه کاران بازار بامیان در اعتراض به افزایش مالیات بر درآمد امروز تظاهرات کردند.
هیئتی از وزارت مالیه چند روزی است به هدف تطبیق لایحه مالیات بر در آمد در بامیان به سر می برد و با مراجعه به چند تن از دکان داران درخواست مالیه 5000 و بیشتر کرده اند، بازاریان ادعا می کنند که عاید چندانی ندارند، این لایحه برای ولایات درجه یک است (بامیان ولایت درجه سه است) و کل بازار بامیان به اندازه یک سرک شهرهای بزرگ کسبه کار ندارد، نباید چنین مالیاتی برایش وضع و تطبیق گردد.

نماینده مستوفیت و هیئت وزارت مالیه در جمع تظاهرات کنندگان که مقابل شورای ولایتی جمع شده بودند، لایحه فوق را قرائت نمودند که مورد پذیرش مظاهره چیان قرار نگرفت.
بر طبق این لایحه میزان مالیه سالانه بر اساس 2.5 ماه کرایه دکان یا 3 فی صد خرید سالانه یا 2 فی صد فروشات سالانه تعیین می گردد.
برخی ها عقیده بر آن داشتند که هیئت وزارت مالیه برای اخذ رشوت و قورت، جمع آوری مالیه را بهانه قرار داده اند اما به نظر می رسد که کسبه کاران بامیان نیز با فرهنگ مالیه آشنایی ندارند، برخی از آنها نیز بر مصرف کنندگان اجحاف روا می دارند مثلا"خود من روز گذشته دو کیلو انگور کشمشی چاریکار را 90 افغانی خریدم در حالی که این انگور همین روز ها در چاریکار که در مسیر سرک بامیان-کابل قرار دارد سیری 100 افغانی به فروش می رسد.
دوکان های بازار امروز در اعتراض به پرداخت مالیه سنگین بسته بود، بامیان یک سرک بیشتر ندارد که مجموع دوکان داران یا سایر کسبه کاران در حدود دو هزار نفر نمی رسد، بامیان یکی از فقیر ترین ولایات افغانستان می باشد.

شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۷

light and shedow

نيکپي سفير صلح کابل


منبع: روزنامه اعتماد


d

محمدوالا يزداني

براي دو روز، تمرکز روي جنگ ديگر سوژه اصلي زندگي افغاني ها نبود. آنها بالاخره در اين دو روز سوژه يي براي شادي کردن داشتند تا داستان هايي تلخ مثل جنگ، تروريسم و مواد مخدر را فراموش کنند. باعث و باني اين اتفاق جواني 21 ساله بود که در تکواندو شگفتي آفريد و مدافع عنوان قهرماني جهان را شکست داد تا روز چهارشنبه براي اولين بار در تاريخ المپيک افغانستان با مدال همراه شود. رو ح الله نيکپي آرايشگر افغاني برنز المپيک را به گردن آويخت تا در کشوري که کسي به ورزش اهميت چنداني نمي دهد، اين پديده جهاني براي لحظه يي هم که شده هزاران افغاني را در سراسر اين کشور شاد کند؛ کشوري که طالبان با حکومت استبدادي بر آن مي خواست ريشه همه چيز را خشک کند. محروميت افغان ها از شرکت در المپيک2000 سيدني به دليل عدم صدور مجوز براي حضور ورزشکاران زن در المپيک، مي توانست پاياني بر روياهاي ورزشي افغان ها باشد. آنها در آتن 2004 به بزرگ ترين رقابت ورزشي دنيا برگشتند و حتي در آن رقابت ها ورزشکار زن هم داشتند اما از مدال خبري نبود. با وجود تمام اين قدم هاي روبه جلو، باز هم نمي توان از کمبودهاي افغان ها غافل شد.

در شرايطي که روح الله نيکپي، بعد از بردن مدال برنز، دو زانو روي تاتامي نشست و اشک ريخت، خيلي از هموطنانش نتوانستند شاهد درخشش او باشند. قطعي مداوم برق باعث شد بسياري از هموطنان نيکپي از مدال برنز او خبر نداشته باشند و آن عده يي هم که برق داشتند، مجبور بودند از شبکه کابلي شاهد پيروزي ورزشکارشان باشند. بدون شک مدال نيکپي براي افغاني ها ارزش طلا را دارد. آنها در اين المپيک تنها چهار ورزشکار داشتند. روبينا مقيم يار، دونده زن افغان ها که با روسري در اين رقابت ها شرکت کرده بود، در ميان 100 دونده، هشتاد و پنجم شد. مسعود عزيزي هم در ميان 100 دونده، هفتاد و ششم شد و قطعاً به همين دليل است که برنز نيکپي مردم افغانستان را تکان داده است. خير محمد، مغازه داري افغاني درباره کسب اين مدال به شبکه تلويزيوني «الجزيره» گفت؛ «حالا زمان يک جشن بزرگ است. خيلي خوشحالم که با وجود جنگ و کمبود امکانات ورزشي و تمريني نيکپي برايمان مدال آورد.» خبرگزاري رويترز هم گزارش مي دهد بعد از به دست آوردن مدال برنز دسته 58 کيلوگرم تکواندو، افغان هايي که در يک مغازه بستني فروشي در کابل دور هم جمع شده بودند تا بازي نيکپي را با هم تماشا کنند، به شادي و پايکوبي پرداخته اند. عبدول وافي دانشجوي 28 ساله در اين رابطه مي گويد؛ «فوق العاده است که يک ورزشکار افغان مي تواند مدال المپيک را ببرد. اين دستاوردي بزرگ براي تيم و کاروان افغانستان است.»

اما شايد دانستن وضعيت روح الله نيکپي و مسيري که در راه کسب اين مدال طي کرده خيلي نکات را روشن کند. او در 10 سالگي و زماني که برادرش يک باشگاه ورزشي در کابل پيدا کرد، آموزش هنرهاي رزمي کره يي را آغاز کرد.

نيکپي در سال هاي جنگ افغانستان در دهه هاي 80 و 90 در يک کمپ پناهنده ها در ايران زندگي مي کرد و آنجا عضو تيم تکواندو پناهنده ها بود. او چهار سال پيش دوباره به افغانستان برگشت. صبح ها وزنه مي زد و بعدازظهرها هم هنرهاي رزمي کار مي کرد. نيکپي در اين ميان براي گذران زندگي اش شغل آرايشگري را انتخاب کرده بود. هر چه او جلوتر رفت و نمايش هاي بهتري از خود نشان داد، اوضاع بهتر شد. وقتي شش ماه پيش به اردوي تيم ملي تکواندو افغانستان دعوت شد، اين امکان را پيدا کرد تا از سالن تمريني ويژه تيم ملي استفاده کند. با تمام اين تفاسير باز هم نمي توان از شرايط تمريني سخت نيکپي غافل شد. خود او در اين رابطه و قبل از المپيک گفته بود؛ «شرايط تمريني در کشور من مثل شرايط کشورم است. وضعيت اصلاً خوب نيست.» اين حرف هاي او را نوراحمد گايه زابي هم تاييد مي کند، کسي که سال ها در کمپ پناهندگان در ايران همپاي نيکپي تمرين کرده است. شايد به دليل همين حس بود که در گفت وگو با رويترز تاکيد مي کند قبل از شروع مسابقه نيکپي تنها برايش دعا کرده و گفته است؛ «خدايا، به نيکپي کمک کن. به افغانستان کمک کن.» گايه زابي درباره لحظه پيروز شدن نيکپي مي گويد؛ «وقتي پيروزي او را ديدم، به هوا پريدم، پسرم را در آغوش کشيدم و او را بوسيدم. گريه مي کردم چون آن زماني را به ياد مي آوردم که در کمپ پناهندگان در ايران عضو يک تيم تکواندو بوديم.»

در اين ميان نيکپي سعي کرد از تمام امکاناتش به بهترين شکل ممکن استفاده کند. حسين رحمتي مربي تکواندو نيکپي در سالن تيم ملي مي گويد اين ورزشکار افغان در دوران آماده سازي براي المپيک با يک مربي کره يي کار کرده بود. با تمام اين اوصاف چيزي که اکنون اهميت دارد شادي و سرمستي افغان ها از به دست آوردن اولين مدال تاريخ شان است. تاج محمد احمدزاده که رئيس بخش بايگاني راديو ملي افغانستان است اين موفقيت را «افتخاري بزرگ» و «دليلي براي خوشحالي زائدالوصف» مي داند. محمد اکبر 33 ساله هم در گفت وگو با رويترز اظهار داشته بود با تمام وجود احساساتش را بروز داده و مي گويد؛ «هنگام تماشاي مسابقه نيکپي دست مي زدم و خوشحال بودم.» اما در ميان تمام اين واکنش هاي احساسي مي توان به حرف هاي کاي ايد، مسوول ارشد سازمان ملل در افغانستان اشاره کرد که اعتقاد دارد اين پيروزي نيکپي به همه توانايي افغانستان براي رقابت کردن با بهترين ورزشکاران جهان را نشان داد؛ «جوانان بايد از اين پيروزي در المپيک اميد و الهام بگيرند. امروز افغانستان نشان داد مي تواند با اراده، تعهد و کار سخت باارزش ترين سرمايه هايش يعني جوانان، مقابل دشمني ها بايستد.» پيروزي نيکپي آنقدر براي افغان ها مهم بود که حامد کرزي رئيس جمهور اين کشور بلافاصله بعد از اين پيروزي با اين جوان 21 ساله تماس گرفت تا به او تبريک بگويد. به گفته همايون حميدزاده سخنگوي رئيس جمهور، کرزي به نيکپي قول يک خانه و جايزه نقدي هم داده است. احسان الله بيات رئيس شرکت مخابرات «وايرلس» افغانستان هم اعلام کرده به نيکپي به عنوان برنده مدال برنز، 10 هزار دلار جايزه خواهد داد. با وجود تمام اين حرف ها، بدون شک حرف هاي متواضعانه نيکپي مي تواند پاياني خوش بر اين داستان رويايي باشد؛ «اين مدال متعلق به من نيست. اين مدال متعلق به کشورم است، متعلق به مردم افغانستان است. اميدوارم اين مدال بعد از 30 سال جنگ، صلح را براي کشورم به ارمغان آورد.»

«کودک کابلی» در فستیوال ونیز

فستیوال فلم ونیز که نخستین بار در 1932 برگزار شد قدیمی ترین فستیوال فلم دردنیا است، و پس از فستیوال کن بزرگترین و معتبرترین رویداد سینمایی جهان به حساب می رود. این برای دومین بار است که از افغانستان فلمی دراین جشنواره راه می یابد. دو سال پیش فلم کوتاه «مامه» (محمد حیدری،2006) و فلم مستند «بودا، دخترک و آب» (غلامرضا محمدی، 2006) در یکی از بخشهای جنبی فستیوال به نمایش گذاشته شد.

فلم «کودک کابلی» یک تولید مشترک افغانی – فرانسوی است، که در سال 2007 در کابل فلمبرداری شد. برمک اکرم فلمساز 42 ساله ی افغان که از 15 سالگی به این سو به عنوان پناهنده ی سیاسی در فرانسه زنده گی می کند این فلم را کارگردانی کرده است.
موضوع فلم آقای اکرم، بیشتر یک نگاه پوچگرایانه به زنده گی در افغانستان است: خالد، راننده ی تاکسی زنی را سوار میکند و زن، پس از گذشتن از چند سرک خاکی در کابل جنگ زده پایان می شود. دقایقی بعد خالد متوجه می شود که زن طفل نوزادش را داخل موتر او گذاشته است. خالد کودک را در بغل گرفته و ناامیدانه بین سرکهای کابل از پشت مادرش می دود، اما چگونه می تواند آن زن را پیدا کند؟ زنی که برقع پوشیده بود و او هیچ گاه صورتش را ندید...... ادامه ی این نوشته را در دوشنبه ها بخوانید....

سلمان رشدی: محافظم خاطراتش را منتشر کند ، شکایت می کنم

نویسنده مرتد کتاب "آیات شیطانی"، محافظ سابق خود را تهدید کرد که در صورت انتشار کتاب خاطراتش تحت عنوان "on her majestys service"، علیه او شکایت می کند.
وکیل سلمان رشدی در مصاحبه با خبرگزاری آسوشیتدپرس گفت: نامه ای به انتشارات جان بلیک ارسال کرده و در آن متذکر شده ام که این کتاب به هیچ وجه نباید چاپ شود تا دروغ های موجود که از ذهن بیمار "رون ایوانز" محافظ سابق موکلم بیرون آمده درون جامعه جاری نشود.

رشدی در مصاحبه با روزنامه گاردین چاپ انگلیس گفت: مطالب کتاب رون ایوانز همگی جعلی است زیرا او مرا فردی پست فطرت، نجس، بی نهایت ناخوشایند و خودبین و گستاخ معرفی کرده است.

رون ایوانز در بخشی از کتاب جنجالی خود آورده است: رشدی به حدی از انتشار کتاب آیات شیطانی ترسیده است که به مدت 10 سال از ما به عنوان محافظانش می خواست که شبها در منزلش بمانیم و تا صبح مواظب او باشیم و مبلغ اضافه کاری ما را نیز شخصا تقبل می کرد اما برای دریافت کل مبلغ همیشه مشکل داشتیم.

وی افزود: حتی گاهی اوقات که مجبور بودیم او را تنها بگذاریم، به حدی مضطرب و نگران بود که چند بار مجبور شدیم از روی اجبار او را درون کمد دیواری پنهان نماییم، درب را قفل کنیم و کلید آنرا با خود ببریم.

ایوانز تصریح کرد: وی خود را فردی روشنفکر توصیف می کند حال آنکه واقعیت چیز دیگری است و خساستش در حدی قابل توصیف است که در حین انجام وظیفه، خودش را به حالت مستی می زد و به خواسته های ما اصلا توجهی نداشت.

رشدی در دفاع از خود آورده است: محافظان من، هر وقت به میهمانی می رفتیم، از پذیرفتن خوراکی، نوشیدنی و هدایا از دیگران امتناع می کردند و آنگاه ایوانز مرا فردی پست و خسیس معرفی می کند و محافظانی که با من مانده اند را نیز مورد تمسخر قرار می دهد.

رشدی که از سوی ملکه انگلیس نیز لقب "sir" دریافت کرده، در دفاع از خود آورده است: من از سوی مسلمانان دنیا تهدید می شوم آنگاه رون ایوانز به من و محافظانم که همگی به ملکه انگلیس ارادت دارند اهانت می کند.

بنا به اخبار موجود، کتاب مذکور قرار است هفته آینده به بازار بیاید و ناشر آن تا به امروز از انتشار آن عقب نشینی نکرده است.

گفتنی است تدابیر امنیتی- حفاظتی برای سلمان رشدی از سال 1998 میلادی تاکنون به نحو قابل توجهی کاهش یافته و او روزانه بیش از دو ساعت از خانه شخصی اش بیرون تردد دارد. این در حالی است که وی حتی 10 سال بعد از صدور فتوای ارتدادش توسط امام خمینی (ره) به صورت همه جانبه تحت حفاظت نیروهای امنیتی آمریکا و انگلیس بود.

رشدی، محافظ سابق خود را نیز تهدید کرده است که به محض بیرون آمدن کتاب مذکور، علیه او در دادگاه شکایت و بدین وسیله از خود و محافظانش احقاق خواهد کرد.

منبع. سایت عصر ایران

پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۷

عکس هایی از روح الله نیکپی دارنده مدال تاریخی المپیک برای افغانستان

عکس هایی از روح الله نیکپا دارنده مدال تاریخی المپیک برای افغانستان



تصاویر روبینا مقیم یار، یگانه دونده زن افغان در المپیک 2008 بیجینگ

روبینا مقیم یار و نثار احمد بهاوی

روبینا مقیم یار در حال تمرینروبینا مقیم یار در حال تمرین
روبینا مقیم یار
روبینا مقیم یار آماده دوش
روبینا مقیم یاردر حال دوش
روبینا مقیم یار در حال دوش
روبینا مقیم یار از آخر اول شد. باز افتخار است برای افغانستان

مشارکت سمبولیک دختران افغان در مسابقه المپیک


ملیک شفیعی از پکن گزارش می‌دهد:

١۵ ماه آگست، امروز روبینا مقیم یار در استادیوم آشیانه پرنده، جاییکه افتتاحیه المپیک در آن برگزار شده بود به میدان رفت و در گروه پنجم با ١۴ و ٨٠ صدم ثانیه نفر آخر شد.

مقیم یار در المپیک آتن هم شرکت کرده بود و فکر می کنم آنجا نتیجه بهتری گرفته بود، اما تقصیر از روبینا نیست مشارکت سمبولیک دختران افغان در مسابقه المپیک در چین داستان طولانی دارد.

دختری که برای این کار انتخاب شده بود بعد از مدتی زیاد تمرین در کشورهای مالزی و ایتالیا سرانجام در ایتالیا فرار کرد و پناهنده شد.

بعد از آن کمیته ملی المپیک سعی کرد این راز را سر پوشیده نگهدارد اما نتوانست و خبرنگاران خارجی زرنگ تر از آن بودند در چنین وضعیتی رو به روبینا آوردند تا وی از افغانستان بعنوان تنها دختر افغان در المپیک نمایندگی کند، روبینا حدود ١٢ روز قبل از مسابقه شروع به تمرین کرد این در شرایطی بود که استاد نداشت وهیچکسی به مسایل و مشکلات و دشواریهای وی توجهی نمی کرد.

نکته دیگر اینکه روبینا و دو دختر دیگری از یمن و یک کشور گمنام آفریقایی با رو سری در مسابقه شرکت کردند که تمام این خانمهای محجبه از رقیبان خویش پس ماندند تا به تیوریسنهای اسلامی کشورهایشان ثابت کنند که اگر به زور آنها را نماد اسلامی می سازند آنها هم بلدند با آخر شدند نام اسلام را نیک کنند!

ولی پشت پرده چیزهایی دیگری است این اسلام گرایان ظاهر نما، در خارج از دید دوربین کارهای عجیبی می کنند و شبها تا ساعتهای سه و چهار صبح در دسکوتیکهای و رقاص خانه ها سر می کنند .

چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۷

نیکپی- افتخار افغانستان!



روح الله نیکپی عزیز،در این لحظات دشوار چقدر شادمانم کردی. جان برادر، از تو ممنونم. به خاطر زحماتی که کشیده ای، برای خودت، برای من که هموطن تو هستم و از این که برای نخستین بار پرچم کشورم را در بازی های المپیک بلند می کنی. تو قهرمانی. این سرزمین هرگز فرصت این را نداشته تا استعدادهایی چون تو بدرخشند. امروز هم این فرصت نیست. اما تو با وجود همه ی دشواری ها از هفتخوان رستم در داخل کشور گذشتی تا به المپیا راه بیابی. باقی کار برای تو دشوار نبود. قربان همتت. هم میهن عزیزم. به تو افتخار می کنم، نه به تاریخ دروغ پنجهزار ساله. به تو بیشتر افتخار می کنم که قهرمانی تو بر زندگی امروز من تأثیر دارد نه افتخارات دوری که هیچ ربطی با امروز ما ندارند.دستت را می فشارم. قهرمان بمانی و سربلند.به امید این که شاهد افتخارات بیشترت باشیم.صفحه ی فارسی بی بی سی را این روزها دیده اید؟ چندین صفحه برای ورزشکاران ایرانی سیاه کردند؟ با لشکری رفته بودند و تنها یک مدال به دست آوردند. اما جز چند سطر در مورد ورزشکاران افغان چیزی ننوشتند. صفحه ی فارسی بی بی سی، فرضیه ی دوست بسیار عزیزم را بار دیگر ثابت می کند که ایرانی، دموکرات و ملایش در ایرانیگرایی شان همسان عمل می کنند.
این مطلب را یکی از ایرانی ها در وبلاگ http://ali-man-utd.blogfa.com/ نوشته بود:
خاک تو سر کشور ما ایران. ما از ۵۰نفری که به المپیک فرستادیم فقط یک مدال برنز گرفتیم در حالی که تیم افغانستان همسایه ما توانست از ۴ نفر یک مدال برنز به دست بیاورد. همینه که میگم خاک تو سر کشور ما ایرانخاک خاک خاک خاک اه اه اه اه ایران ریدم بهتروح الله نیکپی از افغانستان توانسته بود قهرمان جهان از اسپانیا را شکست دهد

سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۷

میرویس؛ ترانه سرای افغانستانی مدونا


مدونا درباره ی همکاری اش با میرویس گفته است: «چیزی که میرویس انجام میدهد یک نوع موسیقی مینیمالیستی الکترونیک است، این دقیقاً توصیف همان چیزی است که آلبوم آینده ی من خواهد بود». میرویس در واقع کشف مدونا است. در اواخر دهه ی 90 بود که مدونا توسط یک عکاس فرانسوی با کارهای مدرن و تجربی میرویس آشنا شد. بلافاصله همکاری آن دو با آلبوم «موسیقی» (2000) شروع شد و به آلبوم های «زنده گی آمریکایی» (2003) و «اعتراف در اتاق رقص» (2005) انجامید. فقط برخی از آهنگهایی که در این سه آلبوم وجود دارد کار میرویس نیست، بقیه تماماً حاصل همکاری خلاق او با مدونا است، کسی که از معدود خواننده گان عامه پسندی است که در کنار آوازخوانی میتواند ترانه بسراید، آهنگ بسازد و گیتار هم بنوازد.

اکنون که به آن روزها فکر میکنم، به این نتیجه میرسم که در حقیقت همان خاصیت «مینیمالیستی» آهنگها بوده که برایم غرابت داشته است، و الا موسیقی پاپ صدای آشنایی است که من با انواع افغانی و هندی و ایرانی اش کم و بیش آشنایی داشتم. خود مدونا آلبوم «موسیقی» اش را که اولین تجربه ی او با میرویس بود؛ «برهنه از احساسات» توصیف کرده است. دقیقاً چنین چیزی در «زنده گی آمریکایی» هم وجود دارد، یک نوع فضای به شدت سرد و الکترونیک که با زنده گی الکترونیک امروزی پیوند مناسبی دارد. مدونا در مصاحبه یی با مجله ی «بیلبورد» گفته است: «من صادقانه باور دارم که این مرد یک نابغه است ...... وقتی به کارهای او گوش میدهم، به این فکر می افتم که موسیقی او صدای آینده است».
برای خواندن ادامه ی این مطلب و دسترسی به لینک دانلود آلبومهای مدونا به دوشنبه ها بروید....

وطندوستی؟!

شیطان در جزئیات پنهان است. این مثل را در اروپا زیاد می شنوید. راستی هم، همین جزئیات، همین روزمرگی هایند که ما را می سازند، شکل می دهند. در کشورما، هر افغانی حاضر است به خاطر وطن جانش را فدا کند اما هیچ افغانی حاضر نیست، سوخته ی سگرتش را در جاده نیندازد، سر ساعت هشت سر کارش حاضر شود و ساعت 3 از دفتر بیرون نشود؛ هیچ فروشنده یی را در افغانستان ندیدم تا با مشتری پیشامد خوب داشته باشد. هر فروشنده یی تصور می کند، خریدار از او بدهکار است. هر فروشنده یی تصور می کند با فروختن چیزی به خریدار لطف می کند. کم می شناسم معلمانی را که در رشته ی خودش کتاب بخواند. ما حاضریم جان خود را برای وطن خود فدا کنیم، اما جانی که ما داریم به هزار درد بی درمان مبتلاست. یک بار به یک کلینیک خوب بروید و یک معاینه ی کلی انجام دهید، ببینید با تنی که خداوند به ما هدیه داده، چه معامله یی کرده ایم. من اگر به جای وطن می بودم، از مردم می خواستم ورزش کنند، دندان هایشان را هر روز دو بار بشویند، تن شان را شایسته ی قربانی کردن برای این سرزمین آماده کنند. این تن های ضعیف به عنوان قربانی پذیرفتنی نیستند. دوست داشتن وطن یعنی دوست داشتن درختانی که در این وطن است و ما به صورت قاچاقی می فروشیم. دوست داشتن افغانستان دوست داشتن صنایع ناچیز ولی زیبای افغانستان است که امروز به نام پاکستان صادر می شود. نه، اینها هم کارهای کلانی اند. دوست داشتن افغانستان- یعنی تف نکردن در جاده، سگرت نکشیدن در فضای بسته، پاک کردن پیش خانه ی خود، لباس پاک پوشیدن... اینها اند وطن دوستی و الا این جانهای ضعیف و بیمار و کله های با مغز ولی پرورش نیافته ارزش قربان شدن را هم ندارند...

ازدواج همزمان پنجاه زوج جوان در افغانستان

بی بی سی
عروسها
برای ساکنان مزارشریف دیدن عروسی گروهی پدیده ای تازه و دیدنی بود
برای نخستین بار صد پسر و دختر جوان در ولایت بلخ بصورت دسته جمعی جشن عروسیشان را برگزار کرده اند. این جشن با حمایت علمای دینی برگزار شده و هدف از آن، فراهم کردن زمینه ازدواج جوانان فقیر عنوان شده است.

این پنجاه زوج جوان عمدتا از ولسوالی های ولایت بلخ و دیگر مناطق شمال افغانستان هستند که به علت ناتوانی اقتصادی، قادر نبودند مراسم عروسی خود را با هزینه شخصی برگزار کنند.

شماری از آنها دانش آموزان مدارس دینی، برخی دانش آموزان و دانشجو و شماری دیگر هم کارگران روز مزد هستند.

بیش از سه هزار نفر برای شرکت در مراسم عروسی گروهی این جوانان در هتل آریانای مزارشریف آمده بودند؛ دهها خبرنگار و اکثر مقامات دولتی نیز در این مراسم شرکت داشتند.

مردان و زنان

برخلاف مراسم معمول عروسی در ولایت بلخ که با هزینه هزاران دلار - تا حدود ۲۰ هزار دلار – برپا می شود، جشن عروسی گروهی امروز، ساده ولی پرشور و دیدنی بود؛ پنجاه داماد تقریبا هیچ پولی برای عروسی شان هزینه نکرده بودند.

مراسم صبح روز آغاز شد و تا ساعت دو بعد از ظهر ادامه یافت. دامادها لباس سفید افغانی با واسکت های (جلیقه های) سیاه بر تن داشتند و عروسها هم لباسهای سفید و چادر.

برخلاف معمول، در این محفل عروسی، مردان و زنان بصورت مشترک در یک تالار حضور یافته بودند و عروسها در جمع تمام حاضران حضور یافتند.

در جشن عروسی دسته جمعی مزارشریف، موسیقی معمول محلی نواخته نشد و گروه های ترانه مدارس دینی این نقش را به عهده گرفته بودند.

'اسلامی ترین' عروسی

سید حیدر هاشمی، امام جمعه مزارشریف و نماینده دفتر آیت الله سیستانی – از مراجع تقلید شیعیان – از مبتکران برگزاری این مراسم بود.

شرکت کنندگان مراسم
بیش از سه هزار نفر برای شرکت در عروسی گروهی این جوانان جمع شده بودند

والی بلخ، تاجران محلی و برخی سازمانهای محلی نیز در زمینه کمک به برگزاری جشن عروسی این جوانان سهم داشتند.

این مراسم، همزمان با سالروز استقلال افغانستان و میلاد حضرت امام مهدی، آخرین امام شیعیان برپا شد.

آقای هاشمی این مراسم عروسی را "اسلامی ترین" جشن عروسی دانست؛ زیر به نظر او تمام دستورات اسلامی در این جشن، از جمله رعایت حجاب و جلوگیری از اسراف، رعایت شده است.

پس از پایان مراسم در هتل آریانا، پنجاه موتر گلپوش عروسها و دامادها را برای زیارت آرامگاه منسوب به حضرت علی در شهر گرداندند؛ آنها از سوی دهها موتر دیگر بدرقه شدند.

برای ساکنان مزارشریف دیدن عروسی گروهی پدیده ای تازه و دیدنی بود.

علمای دینی و روشنفکران امیدوارند که برگزاری مراسم عروسی به این صورت در افغانستان با اقتصاد ضعیف، الگویی برای شکستن سنت "ناپسند" مصرف هزاران دلار شود.

قرار است تا سه ماه دیگر جشن عروسی گروهی دیگر نیز در مزارشریف از سوی علمای دینی برگزار شود.

دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۷

چرا اصلاحات امانی شکست خورد؟

بی بی سی
امان الله خان
پیروزی دولت امان الله خان در جنگ سوم افغان و انگلیس در ۱۹۱۹، که به "جنگ استقلال" معروف است، موقعیت استثنایی و تاریخی را برای او فراهم کرد
استقلال افغانستان را امان الله، شاه تجدد طلب این کشور در بیست و هشتم اسد (مرداد) ۱۲۹۸ خورشیدی اعلام و در پی آن برنامه های اصلاحی را در کشور آغاز کرد؛ برنامه هایی که به گمان بسیاریها زمینه های شکست و فرار او را از کشور فراهم کرد.

او در زمان سلطنت پدرش در میان مشروطیت طلبان نفوذ و محبوبیت زیادی داشت؛ اما شیوه حکومت پدر مانع فعالیت گسترده او برای تامین آزادی های سیاسی و اجتماعی می شد.

امان الله پس از رسیدن به قدرت خود را در جایگاهی یافت که توانایی کافی برای اجرای برنامه های اصلاحی را به او می داد.

او در ۱۹۲۶ میلادی مشروطیت را اعلام کرد و به سفر تاریخی اروپا رفت. این سفر شاه را با تمدن غرب آشنا کرد و تصمیم او را برای اجرای اصلاحات قاطع تر ساخت. امان الله در بازگشت دست به اصلاحات گسترده سیاسی، اجتماعی و فرهنگی زد.

تاسیس مکتب ها (مدارس) جدید، از جمله حبیبیه و مکتب دخترانه "مستورات" از اصلاحات فرهنگی او بود. رفع حجاب و برابری زن و مرد در برابر قانون و مسائل اجتماعی از نوآوریهای دیگر این شاه تجددطلب بود.

نخستین بار ثریا، همسر امان الله، پس بازگشت از سفر اروپا در کابل بدون حجاب ظاهر شد و شاه همه زنان افغان را به پیروی از او تشویق کرد.

او عدالت اجتماعی را تحت عنوان "مساوات" اعلام کرد که به باور برخی تاریخ نگاران بر اساس آن شاهزادگان و سرداران با نفوذ امتیازات سیاسی، اجتماعی و اقتصادی خود را از دست دادند.

تاریخ نگاران معتقد اند که تاکید امان الله، در کل، بر پیشرفت سریع کشور، توسعه سیاسی و اجتماعی و حفظ استقلال کشور بود.

چرا شکست؟

اما چرا برنامه های او با شکست مواجه شد؟ چرا مردم اصلاحات امانی را نپذیرفتند؟ و چرا حتی کارمندان دولتی که امان الله به آنان به عنوان مجریان برنامه های خود اهمیت زیادی قایل بود، از او حمایت نکردند؟

بسیاری ها د ر افغانستان باور دارند که امان الله در مدت کوتاهی پس از رسیدن به قدرت، دست به اصلاحات گسترده ای زد که فراتر از حوصله زمان او بود. این اصلاحات به زودی با چالشهای زیادی رو به رو شد.

جامعه به شدت سنتی، که فرهنگ روستایی و قبیله ای در زندگی مردم آن عمیقاً ریشه داشت، برنامه اصلاحات و تجددگرایی او را برنتابید.

'عجله'

'دیدگاه امان الله'
عبدالغفور آرزو
عبا و قبای اصلاحاتی که در دیدگاه امان الله خان بود، با اندام شرایط اجتماعی افغانستان متناسب نبود
عبدالغفور آرزو
برخی کارشناسان افغان به این عقیده اند که اصلاحات امانی برنامه ای مدون و برنامه ریزی شده نبود و با وضعیت سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی مردم آن زمان هماهنگی کافی نداشت.

عبدالغفور آرزو، نویسنده و پژوهشگر افغان به این باور است که امان الله خان پس از بازگشت از سفر اروپا برای اجرای برنامه های اصلاحی خود دچار "شتابزدگی" شده بود.

او می گوید: "عبا و قبای اصلاحاتی که در دیدگاه امان الله خان بود، با اندام شرایط اجتماعی افغانستان متناسب نبود."

عبدالحمید مبارز، کارشناس و پژوهشگر افغان می گوید امان الله خان شخصی "احساساتی" بود و در بازگشت از سفر اروپا برنامه اصلاحات خود را با "هیجان" آغاز کرد.

او می گوید امان الله خان برای اجرای برنامه اصلاحات خود "عجله" کرد؛ در حالی که به گفته آقای مبارز هنوز زمینه های اجتماعی برای پذیرش آن آماده نشده بود. او این عجله را "اشتباه" شاه می داند.

او می گوید زمانی که امان الله اصلاحات را در زمینه های مختلف سیاسی و اجتماعی اعلام کرد، اکثریت مردم در روستاها و مناطق دور دست از سیاست چیزی نمی دانستند.

'دودستگی'

عبدالغفور آرزو، نویسنده و پژوهشگر افغان می گوید "دودستگی" مقامات ارشد نظام به گروههای "اصلاح طلبان" و "محافظه کاران" چالش دیگری در برابر اجرای برنامه اصلاحات امانی بود.

او می گوید مشروطیت طلبان، که محمود طرزی از رهبران این گروه بود، از اصلاح طلبی، مبارزه با "معرفت متحجر دینی"و حرکت به سوی "جامعه باز" حمایت می کردند.

آقای آرزو می گوید محافظه کاران خواهان حاکمیت نوعی "خلافت اسلامی" در کشور بودند. سردار عبدالقدوس خان، که می توان گفت در مقام نخست وزیری بود، از رهبران این گروه بود.

مبارزه

اعلام مشروطیت و "مساوات" امتیازات شاهزادگان، سرداران و سرمایه داران بزرگ را از آنان گرفت و زمینه فعالیت آنان را محدود کرد. این کاری بود که شاه را در درون دولت و جامعه به مبارزه می طلبید.

آقای آرزو می گوید شماری هم بودند که با مشروطیت مخالفت می کردند و با نظام مشروطه امانی در افتاده بودند.

آقای آرزو می گوید: "قسمت زیاد کسانی که با مشروطیت درافتاده بودند، اقتدار متمرکز می خواستند و در راستای حفظ اقتدار سنتی با آنها (مشروطیت طلبان) درافتاده بودند."

حجاب

'عصر قلم'
عبدالحمید مبارز
به گفته آقای مبارز، عمده ترین اشتباه امان الله این بود که او پس از بازگشت از اروپا اعلام کرد که "دیگر عصر شمشیر گذشته و عصر قلم است". به گفته او شاه بر پایه همین نظریه اقدام به کاهش بودجه و تعداد نفرات ارتش کرد
اعلام رفع حجاب و ظاهر شدن همسر شاه بدون حجاب، اقدام نمادینی بود که نه تنها برای پیشرفت اصلاحات موثر واقع نشد بلکه چالشهای بزرگی را در برابر مشروعیت نظام امانی در جامعه سنتی قرار داد.

در جامعه مردسالار آن روز، که حضور زن در جامعه بدعتی شمرده می شد، اعلام رفع حجاب جایگاه شاه را در میان جامعه مردانه قبیله ای و روحانیونی که بیشتر باورمند به فهم قبیله ای از معرفت دینی بودند، تنگتر کرد.

آقای مبارز معتقد است زمانی که امان الله آزادی زنان و رفع حجاب را اعلام کرد "تبر مخالفان دسته پیدا کرد" و باعث نارضایی روحانیون شد.

اگرچه عبدالغفور آرزو به این باور است که امان الله رفع کامل حجاب را اعلام نکرد و همسر او هم حجابی متعارف داشت.

او می گوید: "در نهایت عده ای بودند که در آن عصر برانگیخته شد و فهم قبیله ای و معرفت دینی منطبق با فهم قبیله ای برخلاف امان الله خان قرار گرفت."

آسیب پذیر

به باور برخی صاحب نظران، این زمانی بود که شاه باید دست به کار گسترده ای برای همبستگی ملی و بازسازی کشور جنگزده خود می زد. او همچنان نیاز به تحکیم پایه های دولت نوپای خود داشت.

دولت و کشور تازه استقلال یافته افغانستان در زمانی که امان الله خان در چندین زمینه دست به اصلاحات بنیادی زد، هنوز به ثبات لازم دست نیافته بود و از هر لحاظ آسیب پذیر بود.

به گفته آقای مبارز، عمده ترین اشتباه امان الله این بود که او پس از بازگشت از اروپا اعلام کرد که "دیگر عصر شمشیر گذشته و عصر قلم است". به گفته او شاه بر پایه همین نظریه اقدام به کاهش بودجه و تعداد نفرات ارتش کرد.

آقای مبارز می گوید زمانی که دولت امانی با "توطئه" رو به رو شد، ارتش کوچک او توان مقابله با آن را نداشت.

با وجود این آقای مبارز می گوید مردم مخالفتی با دولت امانی نداشتند و تنها "یک قشر کوچک محافظه کار" مخالف برنامه های امانی بود.

او به این باور است که آن چه بیشتر زمینه های شکست دولت امانی را فراهم کرد و در نهایت او را با شکست مواجه کرد، "توطئه" بود.

امان الله شاهزاده متجددی بود که با حمایت مشروطیت طلبان در میان کشمکشهای خانوادگی بر سر قدرت در پی کشته شدن پدرش، حبیب الله خان در ۱۹۱۸ میلادی به سلطنت رسید.

پیروزی دولت امان الله خان در جنگ سوم افغان و انگلیس در ۱۹۱۹، که به "جنگ استقلال" معروف است، موقعیت استثنایی و تاریخی را برای او فراهم کرد.

اما شکست برنامه های اصلاحی او و شورشهای برخی قبایل در برخی مناطق شرقی و جنوب شرقی و به ویژه مخالفت برخی مردم شمال کابل به رهبری حبیب الله کلکانی، نظام مشروطه امانی را در ۱۹۲۸ به زانو در آورد.

امان الله خان پس از شکست در برابر حبیب الله کلکانی به قندهار و از آن جا به ایتالیا رفت. او تا زمان مرگش در ۲۵ اپریل (آوریل) ۱۹۶۰ میلادی در تبعید به سر برد.

پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۷

سخنرانی های محفل افتتاح

گزیده سخنرانی های محفل افتتاح سرک بامیان-یکاولنگ

داکتر حبیبه سرابی، والی بامیان:
ما مشتاق میزبانی شورای وزیران بودیم، متاسفانه.
سرابی: چهار مشکل عمده و حیاتی 1- انتقال میدان هوایی دشت عیسی خان به شیبرتو که ( مخالفت وزارت ترانسپورت)مانع تطبیق ماستر پلان شهری شده است، 2- بازسازی سرک ولسوالی ها به مرکز 3- نیاز به انرژی 4-تسریع در پروژه سرک بامیان - اونی و اعمار بند برق در گزگ، توپچی، بلوله .

محمد اسحاق پویا، رئیس شورای ولایتی:
انکشاف، نوسازی در بامیان متوازن و عادلانه نبوده، بامیان بدلیل محرومیت تاریخی، کشتار در عصر طالبان، زمینه و بستر مناسب و پرهیز از باج دهی به مناطق ناامن انتظار قرارگرفتن در محراق توجه دولت و جامعه جهانی را دارد. در طول شش سال گذشته کمترین سهم از بازسازی را داشته است.
مشکلات بامیان، علاوه بر آنچه گفته شد، توسعه شفاخانه، دانشگاه، سرک کابل- بامیان- هرات، توجه به فقر مردم.
تهاجم کوچی های مسلح به هزاره جات تداوم سیاست نسل کشی طالبان بوده و باعث خدشه دار شدن وحدت اقوام می شود، امید است از مجرای قانونی حل گردد.

سفیر جاپان:
بامیان بدلیل فرهنگ غنی آن مورد توجه ماست، بامیان یعنی افغانستان و افغانستان یعنی بامیان، جاپان متعهد به انشکاف بامیان خواهد ماند.

کریم خلیلی، معاون دوم ریاست جمهوری:
بامیان مانند دوران جهاد، امروز هم جایگاه خاص خود را دارد، اینکه در محراق توجه دولت و جامعه جهانی نیست، قبول ندارم، ما امروزه شاهد دگرگونی های عمیق در کشوری که میراث دهها سال عقب مانی بود، هستیم.
بازسازی، اداره و نظام سازی، ایجاد وحدت و همدلی علی رغم چالش ها به خوبی پیش می رود، ما اجازه خدشه دار شدن وحدت و همدلی را نمی دهیم، پروژه های بنیادی وقت گیر است، اگر به مناطق نا امن توجه نشود، ناامنی به مناطق امن هم کشیده می شود.
رهبری عزم و اراره قوی برای پیاده کردن عدالت دارد.
یقین دارم که بامیان جزء مناطق زیبا افغانستان، با آینده درخشان خواهد بود.

کرزی: بسیار خوشحالم که به آرزوهای دیرین خود می رسم، امروز سرک بامیان-یکاولنگ فردا سرک بامیان- کابل و همینطور قدم به قدم، از هلی کوپتر که می دیدم نسبت به دو سال قبل تعمیرات و تاسیسات خوبی در بامیان ساخته شده، هنوز کار زیادی مانده، بازسازی در بامیان را مطمئن باشید، جلسه ای در کابینه نیست که سخن از بازسازی باشد و بامیان را یاد آوری نکنم.

بامیان و هزاره جات با آنکه در محرومیت تاریخی بوده ولی امروزه بهتر از 6 سال پیش است ولی هنوز بامیان و قسمت های وسیع افغانستان جزء فقیرترین مردمان جهان است، سالها در بر می گیرد، باید حوصله داشت البته همراه با جد و جهد.

برای بازسازی ما مشکور جهان باید باشیم، ما حق سر اینها (جامعه جهانی) نداریم، مطمئن باشید دشمن نمی خواهد بازسازی را، ممکن است با شروع کار سرک بامیان-یکاولنگ مانند سرک جلریز و سایر جاهها بخواهد نا امنی ایجاد کند، مواظب باشیم.
درجه دو شدن بامیان از طرف من کار تمام شده، بقیه اش را از شورا بخواهید.
توسعه شفاخانه، پوهنتون، انتقال میدان هوایی موافق ام، با وزیران مربوطه مشوره کنم، جواب می دهم.

افتتاح دارالعلوم

تعمیر دارالعلوم عصری بامیان امروز توسط رئیس جمهور حامد کرزی در بامیان مورد بهره برداری قرار گرفت.
به گفته محمد رضا اداء رئیس معارف این پروژه دارای ده اتاق تدریسی، 28 اتاق لیلیه با امکانات لابراتوار و کتابخانه و کامپیوتر به ارزش 5.5 لک دالر ساخته شده و ظرفیت 500 محصل علوم دینی را داراست.

در این محفل سنگ تهداب لیله ذکور دانشگاه بامیان نیز توسط رئیس جمهور گذاشته شد.
این پروژه به ارزش 720هزار دالر آمریکایی از محل تشویقه وزارت مواد مخدر ساخته می شود.

هم چنین سنگ تهداب منار یادبود شهدای بامیان در تپه شهداء گذاشته شد، این منار به درخواست مردم بامیان ساخته می شود، در این تپه صدها شهید سه دهه اخیر و هم چنین دهها قبر دسته جمعی شهدای دوره حاکمیت کمونیست ها مدفون می باشد.

محمد ظاهر نظری

کرزی و افتتاح سرک بامیان- یکاولنگ


سرک بامیان- یکاولنگ امروز توسط حامد کرزی رئیس جمهور، کریم خلیلی معاون دوم، سهراب صفری وزیر فواید عامه سفیر جاپان و والی بامیان افتتاح شد.
این سرک به طول 98 کیلومتر به ارزش 60 ملیون دالر در مدت سه سال بصورت اساسی و پخته ساخته خواهد شد.
21 ملیون دالر را جاپان و مابقی را بانک انکشافی آسیایی تمویل کرده است.
این سرک از ابتدای سرک فولادی ( مقابل هوتل جاده ابریشم) در مسیر شین تیپه به سوی یکاولنگ ساخته می شود.
به گفته سهراب صفری این سرک در مسیر دهلیز شمال-جنوب؛ مزار- اسپین بولدک ساخته می شود.

سه‌شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۷

خاطرات یک افغانی از اردوگاه "سفید سنگ" ایران - قسمت 4 و پایانی

اردوگاه سفيد سنگ "كمپ يك ۱۳۷۸/۶/۱۴

تشییع جنازه بامیانی

غروب افسرده و غمگين همه جا را فرا گرفته است، روزهای قبل، بعد از ظهر که می شد، بسیاری از بچه ها می رفتند، فوتبال بازی می کردند، ولى امروز برای هیچ کس دیگر حال فوتبال‏بازى کردن نیست، در سطح کمپ دیگر از آن هیاهو و داد و غال، هیچ خبری نیست، از سپیده دم صبح که خبر مرگ بامیانی در سطح کمپ پیچید، و همان زمان من و تعدادی از بچه ها رفتیم جنازه اش را از اطاق
۱۰۷ كه گويا از آمار ۱۰۷ هم بود، برداشتیم ودر داخل یک کمپل سوراخ سوراخ پر از شپش تا دروازه کمپ تشییع کردیم، و از دروازه کمپ ما را اجازه خروج ندادند، فقط به چهار نفر اجازه داد تا جنازه را تا نزدیکی اداره ببرند و آنها هم با چهره های گرفته و غم دار جنازه را تا پیش دروازه یکی از بخشهای اداری برده بودند. بعد از آن دیگر هیچ حال و حوصله ای برای هیچ یک از بچه ها نمانده بود، تا بازی کنند، یا با کسی سخن بگوید، سرنوشت بامیانی می توانست سرنوشت هریک از بچه هایی افغانی ای باشد که اینک در اردوگاه سفید سنگ اسلامی حضور داشتند!!
بعد از تحویل دهی جنازه به مقامات اردوگاه دیگر هیچ کس از او هيچ خبرى نداشتند و همه در برابر خود با این پرسش مواجه بودند که، براستى با اين "جنازه "ها چه مى‏كنند؟

همه مى‏دانستند، آنهائيكه فاقد مدرك بودند، واحیانا خانواده‏شان در ايران بودند، از ترس اينكه مبادا خانواده هايشان را به اردوگاه انتقال دهند حتى آدرس خانه هايشان را هم دروغ گفته بودند! هرچند که همه می دانند، مقامات نظام جمهوری اسلامی ایران آنقدر از جوانمردی و مسلمانی بر خوردار هستند که هرگز به دنبال یک جنازه انسان فقیر افغانی نگردند، یا اورا در بهترین حالت در همان کنار و گوشه های اردوگاه چال می کنند و یا در پیش حیوانات گرسنه می اندازند، تا استفاده بهینه از همه چیز شده باشد!!

اما با این حال همه خوشباورانه، به نظام اسلامی ایران باور دارند که آنها حتما جنازه های شان را همانند تشیع جنازه خمینی در یک مراسم با شکوه به عنوان سند جنایت بعضی از افراطیون شان با حضور خانواده هایشان به خاک خواهند سپرد، اما براستی برای پیدا کردن خانواده های این اسیران چه خواهند کرد؟
براستی اگر هر یک از ما همانند بامیانی در این قفس بمیریم، آياخانواده هايمان خواهند فهميد كه ما مرده‏ايم!
يا مثل بسيارى از مهاجرين كه بستگان و فرزندانشان ناپديد شده‏اند و هر روز وقتی صبح سپیده خورشید بیرون می آید آنها در انتظار بازگشت آنان ميباشند!

شايد بسيارى از آنانيكه مفقود شده‏اند و امروز خانواده هايشان در انتظار بازگشت آنان هستند، در همين اردوگاه‏ها مرده‏اند و هيچکس از او خبرى نيا فتند و تا آخر نيز خبری نخواهنند یافت!
در میان ساکنان اردوگاه یکی از کسانی که مدتهای زیادی هست در داخل اردوگاه می باشد، و هنوز من نفهمیده ام که او چرا این همه مدت مانده است و در بخشی از اردوگاه مشغول چراغ سازی می باشد و همه او را بنام چراغ ساز می شناسند و بسیار آدم مرموزمی باشد و برایم در داخل اردوگاه همیشه یک عنصر قابل تأمل و مشکوک جلوه کرده است، هرچند که ریش سیاه دراز، لباسهایی همیشه چتل، و به شدت با لهجه هراتی هم صحبت می کند، و به قول خودش كه زد و بندهاى فراوانى با نگهبانى و شخص آقاى امينى(ریاست اردوگاه) دارد، كه بيش از
۶ ماه مى‏باشد، در این اردوگاه قرار دارد، گاه در داخل كمپ زيست ميكند و گاهى در "انبار" مشغول چراغ سازى هست، شبها را هم در آنجا مى‏ماند و به گفته خودش "تاجيك "تبار مى‏باشد، با این حال گاهی که می آید و از هر دری سخن می گوید، شاید در آخرین صحبت که داشتیم می گفت:

"همه كسانيكه در اردوگاه میمیرند در انتهاى اين اردوگاه در گوشه آن ديوار بلند ۶ مترى، يك راه پله آهنى وجود دارد، كه "جنازه "ها را از آنجا در پشت ديوار كه عمقى بسيار دارد پرتاب مى‏كنند و شب هنگام سگها و ديگر جانوران از كوهها و بيابانها سرازير ميشوند و همه را مى‏خورند!"

من خود يك شب كه در "انبار" بودم با چشم خود دیدم که آنها مشغول اين كار بودند، آنها را تعقيب نمودم و خود را در داخل جوى آبى پنهان نمودم و آنها كه "جنازه " را پرتاب كردند و برگشتند من رفتم از پله‏هاى آهنى بالا و ديدم كه چقدر حيوان مشغول خوردن "جنازه " آن انسان هست و...

چراغ ساز سرشار از خاطرات تلخى هست، که به شدت مدعی هست همه آنها را خود دیده است و اگر روزی کسی قلم بگیرد و همه آنها را تبدیل به کلماتی کنند که برای همگان قابل دسترس باشد، یقینا یک تراژدى وحشت ناکی خواهد بود. که باید روزی اگر در افغانستان حکومتی مبتنی بر ارداه مردم بر سر کار بیاید، و استقلالیت کافی داشته باشد، باید نسبت به همه روابط دیپلماتیک خویش با این کشور تجدید نظر نماید! و اگر همه این ادعا های که او می کند اثبات گردد یقینا يك فاجعه انسانى رخ داده است که متاسفانه همچنان سرپوشیده مانده است!
او مى‏گويد:
- بسيارى از مريضهائى كه از داخل كمپ به بهدارى انتقال داده مى‏شود؛ مى‏ميرند و همين عمل را تکرار میکند.

خاطرات یک افغانی از اردوگاه "سفید سنگ" ایران - قسمت 3

سه شنبه ۱۳۷۸/۶/۹ ورود به كمپ

بالاخره مرحله دوم تحویل دهی برگه ‏هاى شناسائى آغاز شد. اسامى را مى‏خوانند، من هم مى‏روم برگه ‏هاى شناسائى خود را كه برروى آن عكس با پلاك چسپانده شده است را مى‏گيرم و بر می گردم، درداخل هواخورى تا مرحله دوم انتقال به داخل كمپ آغاز شود، پس از انتقال مرحله نخست انتقال به داخل کمپ ها اندكى وضعيت قرنطينه بهتر شده است، زيرا چند شب پيش آمار حتا از سقف ۵۰۰ نفر هم گذشته بود، ولى روز گذشته بخشى از وروديهاى پنجشنبه را به داخل قرنطينه انتقال دادند. و امروز هم برگه ‏هاى ورود به اردوگاه را برای ما هم تحويل داده‏اند. انتظار می رود تا ساعت ديگر اعلام خروج از قرنطینه و دخول در کمپ را صادر فرمایند.

همه بچه ها در حالتی از انتظار قرار دارند، خسته و سرگردان، مأیوس و نا امید قدم می زنند، در همین حال يكى از ماموران مى‏آيد و مى گويد:
وروديهاى پنج شنبه و جمعه كه برگه‏ هاى شان را تحويل گرفته‏اند، جهت انتقال به كمپ آماده شوند، همه مى‏روند حاضر ميشوند و با دوستانی که تازه در داخل قرنطینه آشنا شده اند، و در داخل قرنطينه مى‏مانند، خداحافظى مى‏كنند و قرنطينه را برای آنهائی که در آنجا هستند و سر انجام برای ایرانی هایی که ستمگرانه آن را با دستان افغانهای اسیر ساخته اند، ترک می کنند.
همه بچه ها را در صف های
۱۵ نفرى منظم می کنند، و سپس برگه هاى شان كنترل مى‏گردد و بعد همه به سوى كمپ رهسپار می شوند. در مسير راه از جلو واحد ادارى عبور مى‏كنند. خيابان به سوى دشتى سر سبز ادامه پيدا مى‏كند، كه بخشى از زمينهاى وسيع محوطه اردوگاه را زراعت كرده‏اند، ومامور همراه ما به سمت راست مى‏پيچد از مقابل تابلو بهدارى اردوگاه عبور مى‏كنیم و در برابر عمارتى که نسبتا لوکس ساخته شده است، همه را وادار می کنند تا بر سر پای خودشان بنشینند، و بر فراز ساختمان لوحه ای کوچک نوشته شده است "انبار، در مقابل "انبار"، عمارت ديگرى وجود دارد كه بر روى آن نوشته شده است؛ واحد فرهنگى، كه ازاین سالن واحد فرهنگی پیداست که به حیث سالن غذاخورى مامورين استفاده مى‏كنن، و ما بقى خاك گرفته است و گويا اگر بازرسى به آن طرفها عبور ننمايد خاكروبى هم نمى‏شود! در برابر "انبار" مردى هيكل‏مند وناموزون وبا دماغى نا متناسب از بچه ها پزيرائى مى‏كند. اين مرد كه مسئول "انبار" مى‏باشد در قبال مهاجرين موظف استتا موارد ذیل را انجام دهد:
۱- تفكيك نوجوآنها از ميان ديگر مهاجرين
۲- صدور كارت آذوقه
۳- ارائه ظروف
۴- ارائه پتو و ...
این مرد چاق و با اندام نا متناسب، در هنگام تفكيك و دسته بندى مهاجرين وصدور كارت و... كه مجهز به يك كابل سیاه برقی بود مشغول انجام وظيفه و از جملاتى از قبيل:
۱- مادر سگها - مادر سگ
۲- پدر سگ - پدر سگها
۳- حروم زاده
۴- آشغالگر
۵- انگار دنبال مال باباشون اومده و... استفاده می کرد.

"انبار" دار پس از تفكيك نوجوآنها اقدام به تنظيم صفهاى جديد مى‏كند كه هر صف
۱۵ نفر در خود جای می دهد وسپس اقدام به صدور كارت آذوقه مى‏كند، كه هرچند در آن کارت لیست بلند و بالائی از مواد خوراکه وجود دارد، اما به گفته آنهائی که بارها در اینجا گرفتار شده اند، تا ده روز قبل از آمدن کدام هیئت خارجی همیشه فقط ميتوان جيره نان دريافت نمود وبس! این کارتها را از میان ۱۵ نفر به یکی از مهاجرين به عنوان نماينده آمار آنها تحويل مى‏دهد، ونام آن فرد را بر پيشانى كارت مى‏نويسد. بعد از عمليات صدور كارت آذوقه اعلام مى‏كند كه تمام نمايندگان آمارها به علاوه يك نفر ديگر بيايند، در كنار ديوار صف بگيرند.
وقتی نمایندگان هر آمار به علاوه یک نفر کمکی می روند، در صف جدید قرار می گیرند، به ترتيب هر نفر،
۱- یک عدد كترى‏سياه (تمام ظروف سياه مى‏باشد) وكج ومعوج،
۲- يك عدد ديگ بى سر
۳- ده عدد ليوان روى
۴- يك يا دو عدد قاشق دسته شكسته
۵- پنج عدد كاسه وپيش دستى ويك چراغ بالر تحويل ميدهد، كه همه آنها را بر روى كارت آذوقه يادداشت مى‏نمايد تا روز آخر باز بر همان اساس تحويل بگیرند، و بعد اعلام مى‏كند كه جهت دريافت پتو متعاقبا از طریق بلند گوهای بند اعلام می شود و بیائید.
همه بچه ها به ترتيب آمارها، به سوى كمپ فرستاده می شوند، نو جوانان را به سوى كمپ يك (كه در مقابل كمپ دو قرار دارد) مى‏فرستند و ديگران را به سوى كمپ
۲ راهنمائی مى‏كنند.

وقتی آدم از کنار کمپ یک عبور می کند، درآنجا فقط تعدادى معدود چادر به چشم مى‏خورد و انبوهی از آدمهای افغانی که از سطح کشور ایران دستگیر شده اند، و تنها ویژگی شان خرد سال بودن همه آنهاست، که توجه آدم را به خود جلب می کند، و این سوال در ذهن آدم نقش می بندد، که راستی خانواده های این اطفال اینک در کجا به دنبال آنها می گردند؟ و آنها پس از اخراج از ایران به دام چه کسانی در آنسوی مرز خواهد افتاد؟ پرسشهایی که هیچ پاسخی را آدم برایش نمی یابد!
ما به داخل كمپ دو وارد مى‏شويم، مهاجرين براى استقبال ازما و شناسائى دوستان و آشنآيان احتمالى خود، ديوار انسانى‏اى را ايجاد كرده‏اند كه ما ناچار هستيم از ميان آنها عبور كنيم. ما از میان این دیوار انسانی عبور می کنیم و از پس ديوار انسانى، عمارتی به چشم می خورد که چشم انسان را به خود مجذوب می نماید، اما لحظاتی دوام نمی کند که این تنها عمارت لوکس سرويس توالت مى‏باشد!! وقتی همچنان از میان این ديوار انسانى پیش می رویم، تعدادى خانه‏هاى به چشم مى‏خورد كه سقف آن دايره مانند ساخته شده است اول تصور می کنم که ما را در یکی از این اتاقها جای خواهند داد، اما این تصور دیری دوام نمی کند، که ما وقتی از میان این دیوار انسانی خارج می شویم، تازه بر روی سکوهایی می رسیم که همه وسایل خود را بر روی آن قرار می دهند و به همان شکل آمار
۱۵ نفری در کنار هم جای می گیرند، زیرا این آمار است که در اینجا سرنوشت مشترک دارند، رزق و روزی مشترک، زندگی مشترک، و آزادی مشترک!!

در کمپ
۲ اردوگاه وکیل آباد تعداد ۱۲۰ عدد آلونک وجود دارد كه نه درب دارد و نه پنجره‏اى که بتواند محافظ گرما و سرما باشد، صرفا دو عدد دیوار که سقفی گنبدی در خود دارد، و یک سوراخ یک متری که به آن درب می گویند، و نام آن را اطاق ياد مى‏كنند در عصرتجدد و مدرنيته!! و همچنین تعداد ۱۹ عدد سكوی سیمانی ساخته شده است از بتون كه بايد بر روى آنها خيمه زده شود، اما هیچ اثری از خیمه نيست.
همچنین، تعداد آمارهاى موجود به
۱۴۷ آمار ميرسد (قابل یاد آوری است که این آمار صرفا تا تاریخ فوق بود، در حالیکه خروجی های اردوگاه مدتها بود که متوقف بود، و همچنان ورودی رو به افزایش!!)

جمع كل آمارها
۱۴۷ * ۱۵ =۲۲۰۵
ظرفيت كل‏اطاقها
۱۲۰ * ۱۵ = ۱۸۰۰
كسانيكه بر روى سكومى‏ماندند
۲۷ * ۱۵ =۴۰۵

عقربه‏هاى ساعت از چهار بعد از ظهر هم گذشته است، من به دنبال فروشگاه مى‏گردم تا دفترى تهيه كنم و کار باز نويسى خاطراتم را از روى كاغذهاى سيگار که در داخل قرنطینه نوشته بودم، را آغاز نمایم. ولى هرچقدر می گردم، اثری از فروشگاه پیدا نمی کنم، اما در کنار جدول مى‏بينم تعدادى از مهاجرين دست فروشى مى‏كنند، چاى خشك دارند، خربزه‏هاى كال و گنديده دارند - كشك دارند و بعضى‏هاى شان قلم و دفتر هم دارند، به سرعت پول خود را آماده می کنم، و مى‏روم يك عدد خودكار و يك عدد دفتر
۴۰ برگ خریداری می کنم، تا بتوانم به طور روزانه همه خاطراتم را بنويسم، و هم آن مجموعه کاغذ پاره های که در داخل قرنطینه تنظیم نموده بودم را باز نویسی کنم، در همین زمان است که صداى بلند گوها بلند مى‏شود و از مسئولين آمارهاى كه امروز وارد كمپ‏ها شده‏اند مى‏خواهد جهت در يافت پتو به "انبار" مراجعه كنند!

همه مسئولين آمارها باكارت آذوقه مى‏روند جلودرب کمپ منظم در صف قرار می گیرند تا درب کمپ را باز کنند و آنها را تا "انبار" ببرند، و برای شان بدهند، اما برای کسانیکه در صدر صف بودند، تعدادى پتوى كهنه دادند، و بعد اعلام می شود، تمام پتوها تمام شد، مسئول امار ما با لجاجت مى‏رود تمام "انبار" را مى‏گردد فقط
۵ عدد پتوى سوراخ، سوراخ پيدا مى‏كند و به همراه خود م ‏آورد براى ۱۵ نفر!
در جمع
۱۵ نفره ما ۲ نفر از برادران "هراتى "هستند كه تازه از "زندان وكيل‏آباد" آزاد شده‏اند، و آوردنشان اينجا، آنهاهركدام ۵ و ۷ سال به جرم قاچاق مواد مخدر در زندان بوده اند، این در حالی است که به گفته خودشان بدون اينكه جنسى از آنها گرفته باشند آنها را به چنین مجازاتهایی محکوم کرده اند. و در اینجا امتيازى كه دارند اين هست كه از نظر كمپل شخصى و لباس هيچگونه کمبودی ندارند.

هوا کم کم در حال تاریک شدن است، که باز هم صدای لاسپیکرها بلند می شود و اعلام مى‏كند وروديهاى امروز جهت دريافت نفت به "انبار" مراجعه‏كنند، هر آمار در هفته يك گالن
۲۰ ليترى نفت سهميه دارند، يكى از برادران مى‏رود، گالن نفت را مى‏گيرد، و مى‏ايد و سپس ازهمه مقدارى پول جمع مى‏كند و مى رود يك پاكت چاى هم مى‏خرد و مقدارى هم آب را در قابلمه بار مى‏گذارد تا جوش بيايد،پس از جوش آمدن آب در دیگ، اولين چاى را در اردوگاه خورده باشيم!!
آب در داخل دیگ مى‏جوشد و مقدارى هم چاى خشك در داخل دیگ مى‏ريزند تا دم بكشد و بعد از چند دقيقه‏اى چاى دم مى‏كشد و شروع مى‏كنيم به ریختن چای در داخل گیلاسهای رویی و گیلاسها چنان داغ می شود، که نمی شود دست خود را به آن نزدیک کنیم، هنوز یک قورت چای نخورده ایم که رگبار باران شروع به باريدن مى‏كند اين بارش تا حدود
۱۰ دقيقه‏اى ادامه پیدا می کند، که در نتیجه همه منطقه را خيس ومرطوب مى‏ نماید.

محوطه كمپ ساكت و آرام مى‏شود زيرا همه كسانيكه داراى آلونك بودند پناه بردند به داخل آلونكهايشان و بقيه نيز در كنار و گوشه‏اى پناه گرفته اند تا باران پايان پذيرد، پس از باران باد شديدى وزيدن مى‏گيرد، که همین باد شدید باعث می شود تا حدود ساعت
۱۱شب همه سكوها خشك ‏گردد،( سكوها از سطح زمين تقريبا ۵۰ سانت بلندتر مى‏باشند) ولى شب به قول مهدی اخوان ثالث "بسی ناجوانمردانه سرد است"، دوستان لطف مى‏كنند به خاطر دست شكسسته‏ام يك عدد از آن ۵ پتو را به من مى‏دهند، به خاطر دست شكسته‏ام كه سرما نخورم و تعدادى از هم اتاقی ها هم توانسته‏اند از دوستانى كه در آلونك ها يافته‏اند، يك يا دو عدد پتو قرض تهيه كنند، و دو پير مرد آمار ما را هم دونفر از وطن پرستان گفته‏اند كه شب بيايد دراطاق آنها سر كنند، تا از گزند سرما در امان بمانند.
پاسی از شب گذشته است، اطاقها چراغ‏هاى موشى خودشان را خاموش كرده‏اند، بعضى ها هم روشن گذاشته‏اند ولى همه خوابيده‏اند هيچكس بيدارنيست، انسانهائى كه بر روى سكوها هستند و هيچ خيمه و پناهگاهى ندارند؛ بعضى‏ها چند نفر بر زير يك يا دو پتو چفت خوابيده‏اند، و همديگر را بغل كرده‏اند تا سرما نخورند، ولى سرما همچنان مقتدرانه ‏تر از ميان سوراخهاى پتو نفوذ مى‏كند و گرماى بدنشان را به تحلیل می برد!!
هوا ناجوانمردانه سرد است، باد سردی هم می وزد، بعضی ها ناچار ميشود بگريزند،اما در کجا؟ ناچار هستند، در ميان فا صله سكوها شروع می کنند به رواه رفتن، میان سکوها برای خود شكل كوچه‏هاى چند متری را دارد، و بعضا شروع به دویدن و نرمش ‏ميكنند.

من هم با آن دست شکسته ام دیگر تاب سرما را ندارم از جایم حرکت می کنم، به طرف دستشوئی ها می روم، داخل سرويس توالت پر از آدم هست، آدمهائى كه از هجوم سرما گريخته‏اند و كسانيكه واقعا توالت نياز دارند هم در آنجا برای رفع ضرورت آمده اند، اما تو گوئی همه اردوگاهیان در انجا جمع هستند!!
باز می گردم، در کنار سایر دوستانی که باقی مانده اند، پتوهاى زندانيان را باز مى‏كنيم، و برروى خود مى‏اندازيم و هرنفر از گوشه‏اى پاهاى خود را در زير پتوها دراز مى‏كنيم و به یکديگر مى‏چسپيم تا گرم بيائيم ولى باد از بالا و سرماى بتون مرتوب از پائين يكى يكى بچه‏ها را فرارى ميدهد، من هم پتوى خودم را مى‏گيرم و مى‏روم با يكى از هم آماريها كه ازقم باهم تا اینجا رسیده ایم، هردو در زير يك پتو مى‏رويم در برابر درب ورودى يكى از اطاقها اتراق مى‏كنيم.

آنجا باد نمى‏ايد، همانجا مى‏نشينيم و بعد رفيقم مى‏رود و من همانجا پتو را بر گرد خود مى‏پيچم، و در پناه ديوار دراز مى‏كشم و خوابم مى‏برد! پس از ساعتى از خواب بيدار مى‏شوم، احساس مى‏كنم تمام اندامم را سرما فرا گرفته است، دست و پايم كرخت شده است، بى احساس شده، و گویا دیگر اسیر سرما شده ام، احساس مى‏كنم سرما تا اعماق وجودم نفوذ نموده، بر خود مى‏لرزم، سعى مى‏كنم از جايم بر خيزم؛ اما نمى توانم از جایم بر خیزم، سرما همه وجودم را فرا گرفته است، پاهایم دیگر از خودم نیست، در وجودم احساس زیادی می کنمش، دستهایم که همیشه وسیله ای برای همه کارهایم بوده است، دیگر به دردم نمی خورد، تلاش می کنم تا اندك اندك بدنم را با ‏مالیدن به حرکت در آورم، حركتهاى آرام را شروع مى‏كنم و بدنم كم كم
گرم مى‏شود، از جايم بر مى‏خيزم، آرام و آهسته، از میان کوچه های ساکت و آرام کمپ به سوی دوستان مى‏روم و دوستان بر روی همان سکو تنها دو نفر مانده اند و تمام پتوها را به گرد خودشان پیچانده اند و دیگر هیچ اثری از دیگران وجود ندارد.
شاید بد نباشد که یاد آوری کنم این سرما بار دیگر در تاریخ يكشنبه
۱۳۷۸/۶/۱۴ نيز تكرار شد.

ادامه دارد...

ویرانی های فراموش شده کابل

آقای ریس جمهور فراموش نکن !
مردم از ویرانه های موجود در کابل رنج میبرند و از یاد جنگهای گذشته مجاهدین متهجرچوکی سواران بعد ازجنگ در هراس اند ...!وشما ...ادامه بصیرسیرت

دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۷

خاطرات یک مهاجر افغانی از اردوگاه "سفید سنگ" ایران - قسمت 2

شنبه ۱۳۷۸/۶/۶ قرنطينه يك.

حال بازهم یک هفته دیگر گذشت، بازهم شنبه آمده است، یعنی یک آغاز نو، در این آغاز نو همه اميد وارند كه کسانی را که قبل از ما به قرنطیه آورده اند، را به داخل كمپ انتقال دهند، و قرنطينه شاید اندكى خلوت شود؛ همه در همین انتظار به سر می برند و ساعت نیز حوالی ٩صبح را به نمایش می نهد، مردان نگهبان درب کوچک آهنی را باز می کند و بعد هم درب هواخورى را! تا بچه‏ها بروند داخل صحن هواخورى! همه از داخل قرنطیه خارج می شوند و آفتاب نیمروز منطقه سخت سوزاننده است، بعضی داخل هوا خوری اقدام به راه رفتن می کنند و بعض دیگر بر می گردند داخل قرنطینه تا حد اقل از شر آفتاب در امان باشند، در همین هنگام بود که از طرف انتظامات اعلام شد، وروديهاى روز پنج شنبه و جمعه جهت عكس گرفتن در داخل هواخورى جمع شوند، همه وروديهاى روزهاى فوق در داخل هواخورى جمع ميشوند.
طبق معمول حالا در اینجا شماره های اتوبوسهای که از شهرستان ها آمده است، برای همه شده است نوعی هویت جدید، به همین خاطر است که همه بر اساس اتوبوس شماره فلان از فلان شهر شناخته می شوند.
عكاس در حالیکه دوربينى برگردنش آويزان است وارد می شود و بعد مى‏گويد:
هرنفر
۱۵۰ تومان جمع كنيد بابت عكسهايتان، تا پرونده تكميل شود و خود صحنه را ترک می کند.
يك مامور با شلاق دم درب ايستاده است، يكى از مهاجرين بلند ميشود و مى‏گويد من را از سر كار بنائى آورده‏اند و هيچ پولى هم همراه ندارم مقدارى كه در جيبم بود، در اردوگاه ورامين خرج شد و حتى نفر پنج هزار تومانى را كه بابت كرايه اتوبوس از ما جمع كردند، را نداشتم و مهاجرين نفرى صد تومان كمك كردند و به مقامات اردوگاه تحویل دادند.
مامور در حالی که شلاق خودش را در دست خودش چرخ می دهد، ميگويد:
خوب زبان صاف دارى افغانی کثیف! حالا هم برو از هموطنات بگير، اونا که نمردند و......
با شلاق چند ضربه محكم بر او ميكوبد و ادامه می دهد:
هر كس پول دارد، بايد به آنهايى كه ندارند بدهند، و گرنه اين شلاق همه تان را زيارت مى‏كند و ...
بر همین اساس است که حالا هر اتوبوس به علاوه یک هویت، یک هویت آماری هم پیدا کرده است و فرمان صادر می شود که هر کس از اتوبوس خودش پولهایش را جمع آوری نماید، به همین خاطر هست که مشخصا لیست اتوبوس ها را می خواند و بعد آمار هر یک از آنها را نیز اعلام می نماید که هر آمار چه مبلغ پول باید بیاورند و تحویل بدهند.
این یک فرمان عمومی صادر می شود و ما مهاجرینی که از قم گرفتار شده ایم، تعداد مان
۳۱ نفر می باشد، که مبلغ قابل پرداخت ۴۶۵۰ تومان می شود، که الزاما همه را جمع آوری می کنند، و هرکس ندارد دیگران به جایشان انداز می کنند، و یکی از دوستان همه آنها را برده تحویل می دهند و مامور صاحب، زير ليست علامت مى‏زند که اینها پول خودشان را رسانده اند.
پس از اینکه پولها را دقیق شمردند و تحویل گرفتند، بار دیگر در سالن بزرگی که چند روز پیش سرهای مان را در انجا تراشیده بودند، بردند و بعد همه را به صف ایستاده کردند به ترتيب، پرونده‏هايى كه تشكيل داده‏ بودند، را با برگه هايى تحويل بچه ها دادند و تا از روی آن، شماره سريال زده شده را، بر روی سینه بچه ها آویزان نماید و بعد از آنها عکس بگیرند. در اینجا باز بر اساس همان شماره سریال بود که صف ها را منظم نمود و بعد به ترتیب همه را عکاس باشی به پیش خود فرا می خواند و پلاکی را با نمره های خاص دوسیه تنظیم می نمود و بر گردن آدمها آویزان می نمود تا عکس بگیرد.
عکاس یک پلاک دارد که هر بار هرکس که می رود فقط همان دو عدد آخر را تعویض می کند و بعد بر گردن آدم آویزان می کند، و بعد بر روى صندلى مى‏نشاند و عكس ميگيرد، آن روز نوبت به ما نرسید، تعداد زیادی آن روز از عکس گرفتن بازماندند و عکاس باشی همه را برای یک روز بعد وعده داد تا بیاید عکس های شان را بگیرد.و در پایان او اعلام می کند که من در دفتر یاد داشت خود یاد داشت کرده ام، که چه كسانى پول داده اند!!


يكشنبه ۱۳۷۸/۶/۷.

صبح که همه از خواب برخواستند و بسیاری ها با شپشهای سفید سنگی سر و صورت خود را متبرک کردند، نگهبانها آمدند و گفتند؛ كسانيكه از وروديهاى روز پنجشنبه و جمعه پول داده اند و روز گذشته عکاس موفق نگردید تا عکس آنها را بگیرد، جهت گرفتن عکس، در داخل سالن بزرگ كنار قرنطينه‏ يك، به نوبت ردیف شوند، ونوبت بر اساس همان فرمهاى پرونده شان تنظيم خواهد گردید. و من هم با همان دست شكسته‏ام که به شدت دردش افزایش یافته بود، رفتم و در نوبت قرار گرفتم.
دستم بر گردنم آويزان است، چوبهائى را كه بر گرد دستم‏ شکسته بند بسته است، دستم را آزار میدهد و سخت احساس نا خوش آيندى مى‏كنم، ولى هيچكس در اين قرنطينه از شكسته بندى چيزى نمى‏فهمد و روز گذشته با اينكه درد سختى مى‏نمود وچند مرتبه اقدام به رفتن به بهدارى نمودم، ولى من را نبردند، ولی چیزی که حالا سخت ذهنم را مشغول کرده است این است که راستی چگونه اين پلاك را بر گردن خود آویزان نگه دارم. زیرا همه آن را با دو دست خویش نگه می دارند، اما من که دستم به جای پلاک بر گردنم آویزان هست!!
بالاخره انتظار به پايان ‏رسید و نوبت به من هم رسید، به درون خيمه كوچكى كه، در آن يك صندلى كوچك و گرد گذاشته شده بود، رفتم. عكاس دوربينش را تنظيم کرد و بعد آمد به سراغ من، عكاس نگاهى به طرف دست شکسته و آویزان بر گردنم نمود و گفت،
مى‏تونى اين دستت را بالا بيارى؟
يك مقدارى همان كافى هست !
نمره های پلاك را تنظيم ‏كرد و بر گردنم آويزان نمود، يك طرف آن را بر روى پارچه سفيدى كه با آن دستم را بسته‏اند تكيه داد، و سمت چپ پلاك را با دست چپم گرفتم، و عكاس يك عكس از سرکچلم گرفت، درحاليكه پلاك همانند جنایت کاران بر روی دست شكسته‏ام ايستاده بود!!

از سالن دراز و بی قواره بیرون می آیم و به داخل هوا خورى مى‏روم، بيرون از هواخورى درامتداد خيابانى كه از پيش واحد ادارى مى‏گذرد يكی از مامورین را مشاهده می کنم، كه با شلاقى بر پشت کسی می کوبد، که در حال کلاق پر رفتن است!
به شدت متاثر می شوم، یک بار دیگر سخنان فریبنده رهبر فقید ایران از برابر دیدگانم عبور می کند، "اسلام مرز ندارد" ما خواهان وحدت همه مسلمین جهان علیه استکبار جهانی هستیم و..." اما حال با چشمان خود شاهد مجازات یک مسلمان هستم و مهم تر از آن یک مسلمان! در حاليكه دستهايش بر پشت گردنش كلاف شده است و كلاغ پر مى‏رود و هر چند قدمى را كه او بر ميدارد، افسر هم يك شلاق بر پشت او مى‏كوبد.و او همچنان راه مى‏پيمايد، وقتى عميق‏تر نگاه مى‏كنم، می بینم او همان مرد ریزه میزه دستمال ابریشمی هست که روزهای اول با سرودهای زیبایش در قرنطینه حال و هوای دیگری بخشیده بود، رضا زندانی و...
باورم نمی شود، از کسانی که در آنجا ایستاده اند سوال می کنم،
آن مرد كيست؟
آقا رضا هست!
چرا كلاغ مى‏برند؟
آخر او رفته به نگهبانها گفته است كه اين چه وضعى هست كه شما در اينجا ايجاد كرده‏ايد، نه آب هست، كه بخوريم و نه هم وضعيت نظافت و توالت اينجا درست است چرا؟ آخر شما كه مسلمانيد! اين انسان‏ها هم مسلمان مى‏باشند، اينها هم نمازمى‏خوانند و خداوند را عبادت مى‏كنند وحتا اگر هم مسلمان نباشند لا اقل انسان كه هستند... چرا اين مردم به خاطر فقدان آب، بر خاكهاى پر از ميكروب و چرك روى بتونها و پتوها تيمم كنند، تا خدايشان را عبادت نمایند، آيا اين صحيح مى‏باشدكه یک نفر براى نوشيدن يك جرعه آب حد اقل نيم ساعت در نوبت باشند و...
حال او را برده‏اند وشكنجه مى‏كنند، آقا رضا از انتهای خیابان در حال بر گشت مى باشد و در مسیر برگشت او را مجبور مى‏كند تا پاى مرغى راه برود، يعنى دستهاى خود را از مچ پا هايش بگيرد و با نوك پنجه راه برود واو هر باري كه كف پايش بر زمين اثابت مى‏كند يك ضربه شلاق بر پشتش اثابت مى‏كند.

ادامه دارد...