سه شنبه ۱۳۷۸/۶/۹ ورود به كمپ
بالاخره مرحله دوم تحویل دهی برگه هاى شناسائى آغاز شد. اسامى را مىخوانند، من هم مىروم برگه هاى شناسائى خود را كه برروى آن عكس با پلاك چسپانده شده است را مىگيرم و بر می گردم، درداخل هواخورى تا مرحله دوم انتقال به داخل كمپ آغاز شود، پس از انتقال مرحله نخست انتقال به داخل کمپ ها اندكى وضعيت قرنطينه بهتر شده است، زيرا چند شب پيش آمار حتا از سقف ۵۰۰ نفر هم گذشته بود، ولى روز گذشته بخشى از وروديهاى پنجشنبه را به داخل قرنطينه انتقال دادند. و امروز هم برگه هاى ورود به اردوگاه را برای ما هم تحويل دادهاند. انتظار می رود تا ساعت ديگر اعلام خروج از قرنطینه و دخول در کمپ را صادر فرمایند.
همه بچه ها در حالتی از انتظار قرار دارند، خسته و سرگردان، مأیوس و نا امید قدم می زنند، در همین حال يكى از ماموران مىآيد و مى گويد:
وروديهاى پنج شنبه و جمعه كه برگه هاى شان را تحويل گرفتهاند، جهت انتقال به كمپ آماده شوند، همه مىروند حاضر ميشوند و با دوستانی که تازه در داخل قرنطینه آشنا شده اند، و در داخل قرنطينه مىمانند، خداحافظى مىكنند و قرنطينه را برای آنهائی که در آنجا هستند و سر انجام برای ایرانی هایی که ستمگرانه آن را با دستان افغانهای اسیر ساخته اند، ترک می کنند.
همه بچه ها را در صف های ۱۵ نفرى منظم می کنند، و سپس برگه هاى شان كنترل مىگردد و بعد همه به سوى كمپ رهسپار می شوند. در مسير راه از جلو واحد ادارى عبور مىكنند. خيابان به سوى دشتى سر سبز ادامه پيدا مىكند، كه بخشى از زمينهاى وسيع محوطه اردوگاه را زراعت كردهاند، ومامور همراه ما به سمت راست مىپيچد از مقابل تابلو بهدارى اردوگاه عبور مىكنیم و در برابر عمارتى که نسبتا لوکس ساخته شده است، همه را وادار می کنند تا بر سر پای خودشان بنشینند، و بر فراز ساختمان لوحه ای کوچک نوشته شده است "انبار، در مقابل "انبار"، عمارت ديگرى وجود دارد كه بر روى آن نوشته شده است؛ واحد فرهنگى، كه ازاین سالن واحد فرهنگی پیداست که به حیث سالن غذاخورى مامورين استفاده مىكنن، و ما بقى خاك گرفته است و گويا اگر بازرسى به آن طرفها عبور ننمايد خاكروبى هم نمىشود! در برابر "انبار" مردى هيكلمند وناموزون وبا دماغى نا متناسب از بچه ها پزيرائى مىكند. اين مرد كه مسئول "انبار" مىباشد در قبال مهاجرين موظف استتا موارد ذیل را انجام دهد:
۱- تفكيك نوجوآنها از ميان ديگر مهاجرين
۲- صدور كارت آذوقه
۳- ارائه ظروف
۴- ارائه پتو و ...
این مرد چاق و با اندام نا متناسب، در هنگام تفكيك و دسته بندى مهاجرين وصدور كارت و... كه مجهز به يك كابل سیاه برقی بود مشغول انجام وظيفه و از جملاتى از قبيل:
۱- مادر سگها - مادر سگ
۲- پدر سگ - پدر سگها
۳- حروم زاده
۴- آشغالگر
۵- انگار دنبال مال باباشون اومده و... استفاده می کرد.
"انبار" دار پس از تفكيك نوجوآنها اقدام به تنظيم صفهاى جديد مىكند كه هر صف ۱۵ نفر در خود جای می دهد وسپس اقدام به صدور كارت آذوقه مىكند، كه هرچند در آن کارت لیست بلند و بالائی از مواد خوراکه وجود دارد، اما به گفته آنهائی که بارها در اینجا گرفتار شده اند، تا ده روز قبل از آمدن کدام هیئت خارجی همیشه فقط ميتوان جيره نان دريافت نمود وبس! این کارتها را از میان ۱۵ نفر به یکی از مهاجرين به عنوان نماينده آمار آنها تحويل مىدهد، ونام آن فرد را بر پيشانى كارت مىنويسد. بعد از عمليات صدور كارت آذوقه اعلام مىكند كه تمام نمايندگان آمارها به علاوه يك نفر ديگر بيايند، در كنار ديوار صف بگيرند.
وقتی نمایندگان هر آمار به علاوه یک نفر کمکی می روند، در صف جدید قرار می گیرند، به ترتيب هر نفر،
۱- یک عدد كترىسياه (تمام ظروف سياه مىباشد) وكج ومعوج،
۲- يك عدد ديگ بى سر
۳- ده عدد ليوان روى
۴- يك يا دو عدد قاشق دسته شكسته
۵- پنج عدد كاسه وپيش دستى ويك چراغ بالر تحويل ميدهد، كه همه آنها را بر روى كارت آذوقه يادداشت مىنمايد تا روز آخر باز بر همان اساس تحويل بگیرند، و بعد اعلام مىكند كه جهت دريافت پتو متعاقبا از طریق بلند گوهای بند اعلام می شود و بیائید.
همه بچه ها به ترتيب آمارها، به سوى كمپ فرستاده می شوند، نو جوانان را به سوى كمپ يك (كه در مقابل كمپ دو قرار دارد) مىفرستند و ديگران را به سوى كمپ ۲ راهنمائی مىكنند.
وقتی آدم از کنار کمپ یک عبور می کند، درآنجا فقط تعدادى معدود چادر به چشم مىخورد و انبوهی از آدمهای افغانی که از سطح کشور ایران دستگیر شده اند، و تنها ویژگی شان خرد سال بودن همه آنهاست، که توجه آدم را به خود جلب می کند، و این سوال در ذهن آدم نقش می بندد، که راستی خانواده های این اطفال اینک در کجا به دنبال آنها می گردند؟ و آنها پس از اخراج از ایران به دام چه کسانی در آنسوی مرز خواهد افتاد؟ پرسشهایی که هیچ پاسخی را آدم برایش نمی یابد!
ما به داخل كمپ دو وارد مىشويم، مهاجرين براى استقبال ازما و شناسائى دوستان و آشنآيان احتمالى خود، ديوار انسانىاى را ايجاد كردهاند كه ما ناچار هستيم از ميان آنها عبور كنيم. ما از میان این دیوار انسانی عبور می کنیم و از پس ديوار انسانى، عمارتی به چشم می خورد که چشم انسان را به خود مجذوب می نماید، اما لحظاتی دوام نمی کند که این تنها عمارت لوکس سرويس توالت مىباشد!! وقتی همچنان از میان این ديوار انسانى پیش می رویم، تعدادى خانههاى به چشم مىخورد كه سقف آن دايره مانند ساخته شده است اول تصور می کنم که ما را در یکی از این اتاقها جای خواهند داد، اما این تصور دیری دوام نمی کند، که ما وقتی از میان این دیوار انسانی خارج می شویم، تازه بر روی سکوهایی می رسیم که همه وسایل خود را بر روی آن قرار می دهند و به همان شکل آمار ۱۵ نفری در کنار هم جای می گیرند، زیرا این آمار است که در اینجا سرنوشت مشترک دارند، رزق و روزی مشترک، زندگی مشترک، و آزادی مشترک!!
در کمپ ۲ اردوگاه وکیل آباد تعداد ۱۲۰ عدد آلونک وجود دارد كه نه درب دارد و نه پنجرهاى که بتواند محافظ گرما و سرما باشد، صرفا دو عدد دیوار که سقفی گنبدی در خود دارد، و یک سوراخ یک متری که به آن درب می گویند، و نام آن را اطاق ياد مىكنند در عصرتجدد و مدرنيته!! و همچنین تعداد ۱۹ عدد سكوی سیمانی ساخته شده است از بتون كه بايد بر روى آنها خيمه زده شود، اما هیچ اثری از خیمه نيست.
همچنین، تعداد آمارهاى موجود به ۱۴۷ آمار ميرسد (قابل یاد آوری است که این آمار صرفا تا تاریخ فوق بود، در حالیکه خروجی های اردوگاه مدتها بود که متوقف بود، و همچنان ورودی رو به افزایش!!)
جمع كل آمارها
۱۴۷ * ۱۵ =۲۲۰۵
ظرفيت كلاطاقها ۱۲۰ * ۱۵ = ۱۸۰۰
كسانيكه بر روى سكومىماندند ۲۷ * ۱۵ =۴۰۵
عقربههاى ساعت از چهار بعد از ظهر هم گذشته است، من به دنبال فروشگاه مىگردم تا دفترى تهيه كنم و کار باز نويسى خاطراتم را از روى كاغذهاى سيگار که در داخل قرنطینه نوشته بودم، را آغاز نمایم. ولى هرچقدر می گردم، اثری از فروشگاه پیدا نمی کنم، اما در کنار جدول مىبينم تعدادى از مهاجرين دست فروشى مىكنند، چاى خشك دارند، خربزههاى كال و گنديده دارند - كشك دارند و بعضىهاى شان قلم و دفتر هم دارند، به سرعت پول خود را آماده می کنم، و مىروم يك عدد خودكار و يك عدد دفتر ۴۰ برگ خریداری می کنم، تا بتوانم به طور روزانه همه خاطراتم را بنويسم، و هم آن مجموعه کاغذ پاره های که در داخل قرنطینه تنظیم نموده بودم را باز نویسی کنم، در همین زمان است که صداى بلند گوها بلند مىشود و از مسئولين آمارهاى كه امروز وارد كمپها شدهاند مىخواهد جهت در يافت پتو به "انبار" مراجعه كنند!
همه مسئولين آمارها باكارت آذوقه مىروند جلودرب کمپ منظم در صف قرار می گیرند تا درب کمپ را باز کنند و آنها را تا "انبار" ببرند، و برای شان بدهند، اما برای کسانیکه در صدر صف بودند، تعدادى پتوى كهنه دادند، و بعد اعلام می شود، تمام پتوها تمام شد، مسئول امار ما با لجاجت مىرود تمام "انبار" را مىگردد فقط ۵ عدد پتوى سوراخ، سوراخ پيدا مىكند و به همراه خود م آورد براى ۱۵ نفر!
در جمع ۱۵ نفره ما ۲ نفر از برادران "هراتى "هستند كه تازه از "زندان وكيلآباد" آزاد شدهاند، و آوردنشان اينجا، آنهاهركدام ۵ و ۷ سال به جرم قاچاق مواد مخدر در زندان بوده اند، این در حالی است که به گفته خودشان بدون اينكه جنسى از آنها گرفته باشند آنها را به چنین مجازاتهایی محکوم کرده اند. و در اینجا امتيازى كه دارند اين هست كه از نظر كمپل شخصى و لباس هيچگونه کمبودی ندارند.
هوا کم کم در حال تاریک شدن است، که باز هم صدای لاسپیکرها بلند می شود و اعلام مىكند وروديهاى امروز جهت دريافت نفت به "انبار" مراجعهكنند، هر آمار در هفته يك گالن ۲۰ ليترى نفت سهميه دارند، يكى از برادران مىرود، گالن نفت را مىگيرد، و مىايد و سپس ازهمه مقدارى پول جمع مىكند و مى رود يك پاكت چاى هم مىخرد و مقدارى هم آب را در قابلمه بار مىگذارد تا جوش بيايد،پس از جوش آمدن آب در دیگ، اولين چاى را در اردوگاه خورده باشيم!!
آب در داخل دیگ مىجوشد و مقدارى هم چاى خشك در داخل دیگ مىريزند تا دم بكشد و بعد از چند دقيقهاى چاى دم مىكشد و شروع مىكنيم به ریختن چای در داخل گیلاسهای رویی و گیلاسها چنان داغ می شود، که نمی شود دست خود را به آن نزدیک کنیم، هنوز یک قورت چای نخورده ایم که رگبار باران شروع به باريدن مىكند اين بارش تا حدود ۱۰ دقيقهاى ادامه پیدا می کند، که در نتیجه همه منطقه را خيس ومرطوب مى نماید.
محوطه كمپ ساكت و آرام مىشود زيرا همه كسانيكه داراى آلونك بودند پناه بردند به داخل آلونكهايشان و بقيه نيز در كنار و گوشهاى پناه گرفته اند تا باران پايان پذيرد، پس از باران باد شديدى وزيدن مىگيرد، که همین باد شدید باعث می شود تا حدود ساعت ۱۱شب همه سكوها خشك گردد،( سكوها از سطح زمين تقريبا ۵۰ سانت بلندتر مىباشند) ولى شب به قول مهدی اخوان ثالث "بسی ناجوانمردانه سرد است"، دوستان لطف مىكنند به خاطر دست شكسستهام يك عدد از آن ۵ پتو را به من مىدهند، به خاطر دست شكستهام كه سرما نخورم و تعدادى از هم اتاقی ها هم توانستهاند از دوستانى كه در آلونك ها يافتهاند، يك يا دو عدد پتو قرض تهيه كنند، و دو پير مرد آمار ما را هم دونفر از وطن پرستان گفتهاند كه شب بيايد دراطاق آنها سر كنند، تا از گزند سرما در امان بمانند.
پاسی از شب گذشته است، اطاقها چراغهاى موشى خودشان را خاموش كردهاند، بعضى ها هم روشن گذاشتهاند ولى همه خوابيدهاند هيچكس بيدارنيست، انسانهائى كه بر روى سكوها هستند و هيچ خيمه و پناهگاهى ندارند؛ بعضىها چند نفر بر زير يك يا دو پتو چفت خوابيدهاند، و همديگر را بغل كردهاند تا سرما نخورند، ولى سرما همچنان مقتدرانه تر از ميان سوراخهاى پتو نفوذ مىكند و گرماى بدنشان را به تحلیل می برد!!
هوا ناجوانمردانه سرد است، باد سردی هم می وزد، بعضی ها ناچار ميشود بگريزند،اما در کجا؟ ناچار هستند، در ميان فا صله سكوها شروع می کنند به رواه رفتن، میان سکوها برای خود شكل كوچههاى چند متری را دارد، و بعضا شروع به دویدن و نرمش ميكنند.
من هم با آن دست شکسته ام دیگر تاب سرما را ندارم از جایم حرکت می کنم، به طرف دستشوئی ها می روم، داخل سرويس توالت پر از آدم هست، آدمهائى كه از هجوم سرما گريختهاند و كسانيكه واقعا توالت نياز دارند هم در آنجا برای رفع ضرورت آمده اند، اما تو گوئی همه اردوگاهیان در انجا جمع هستند!!
باز می گردم، در کنار سایر دوستانی که باقی مانده اند، پتوهاى زندانيان را باز مىكنيم، و برروى خود مىاندازيم و هرنفر از گوشهاى پاهاى خود را در زير پتوها دراز مىكنيم و به یکديگر مىچسپيم تا گرم بيائيم ولى باد از بالا و سرماى بتون مرتوب از پائين يكى يكى بچهها را فرارى ميدهد، من هم پتوى خودم را مىگيرم و مىروم با يكى از هم آماريها كه ازقم باهم تا اینجا رسیده ایم، هردو در زير يك پتو مىرويم در برابر درب ورودى يكى از اطاقها اتراق مىكنيم.
آنجا باد نمىايد، همانجا مىنشينيم و بعد رفيقم مىرود و من همانجا پتو را بر گرد خود مىپيچم، و در پناه ديوار دراز مىكشم و خوابم مىبرد! پس از ساعتى از خواب بيدار مىشوم، احساس مىكنم تمام اندامم را سرما فرا گرفته است، دست و پايم كرخت شده است، بى احساس شده، و گویا دیگر اسیر سرما شده ام، احساس مىكنم سرما تا اعماق وجودم نفوذ نموده، بر خود مىلرزم، سعى مىكنم از جايم بر خيزم؛ اما نمى توانم از جایم بر خیزم، سرما همه وجودم را فرا گرفته است، پاهایم دیگر از خودم نیست، در وجودم احساس زیادی می کنمش، دستهایم که همیشه وسیله ای برای همه کارهایم بوده است، دیگر به دردم نمی خورد، تلاش می کنم تا اندك اندك بدنم را با مالیدن به حرکت در آورم، حركتهاى آرام را شروع مىكنم و بدنم كم كم
گرم مىشود، از جايم بر مىخيزم، آرام و آهسته، از میان کوچه های ساکت و آرام کمپ به سوی دوستان مىروم و دوستان بر روی همان سکو تنها دو نفر مانده اند و تمام پتوها را به گرد خودشان پیچانده اند و دیگر هیچ اثری از دیگران وجود ندارد.
شاید بد نباشد که یاد آوری کنم این سرما بار دیگر در تاریخ يكشنبه ۱۳۷۸/۶/۱۴ نيز تكرار شد.
ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر