از وبلاگ: گفتنی ها
باید نوشت که بارها نوشته ایم و نوشته اند و بعد از این نیز می نویسم و خواهند نوشت. می نویسم. به عنوان یک پارسی زبان. به عنوان یک افغان (البته اگر از این کلمه مفهوم قومی استخراج نگردد). به عنوان یک شهروند افغانستان (البته اگر چون از قوم خاصی نیستم، برخی از ایشان من را لایق حقوق شهروندی بدانند). می نویسم چون باید بنویسم هر چند ممکن است هیچ کس آن را نخواند و هیچ جا به چاپ و پخش مطلبم اقدام نکند. هر چند ممکن است کسانی یافت شوند که خواسته یا نخواسته، دانسته یا ندانسته، به عمد یا به سهو من را متهم و حتی محکوم کنند به قوم گرایی، زبان گرایی، بیگانه گرایی و یا هر چیز دیگر دلخواهشان.
می نویسم نه فقط خلاف روش و مرام برخی از کسان یا قوم یا زبانی غیر از کسان و هم نژادها و هم زبانان خویش بلکه حتی علیه هم زبانان خویش که اگر غیر خودی هم در این میان سهمی دارد، سهم خودی هم کمتر نیست. می نویسم از آنچه خود بر سر خود آورده و میآوریم و همواره تقصیر را به گردن دیگری میاندازیم و خود را مبرا و بی تقصیر نشان میدهیم.
به دنیا آورده شدم همانند همه، همانند آدم و حوا، همانند جن و انس، و همانند همه خلایق. نه به اختیار خود و نه به اختیار هیچ کس جز آنکه خواهان خلقتم بود. و هم او بود که برایم والدینی قرار داد به دست امری که در فرهنگ عامه آن را «قسمت» می نامند، و مادری که کلمه کلمه زبان مادری را با قطره قطره شیر پر حلاوتش با ذره ذره وجودم پیوند زد و پدری که در لحظه لحظه زندگی، راه پندار و رفتار و گفتار نیک را به یادگار از آموزگاران بزرگ بشریت و فرستادگان خداوندگار یکتا نشانم داد.
و دریغ که انگشت شماری از مردمان سرزمین ما که از خوشی «قسمتی» که نصیب بسیاری از امثال من نشد و اکنون در بلندای هرم حکومتی نشستهاند، نه به بنیان پندار، نه به راه رفتار و نه به حریم گفتار آن بزرگ مردان توحیدی تاریخ در نیامدهاند و فقط ورد زبانشان این است که آنها نیز همان پندار و رفتار و گفتار را می جویند و می پویند.
به پندار خویش، خویش را برتر میدانند بی آنکه بدانند یا بخواهند بدانند آنکه ما را سرشته، سر رشته فکرت است نه سر حلقه نفرت.
به رفتار خویش، بر حقوق نفوس دیگر میتازند بی آنکه بدانند یا بخواهند بدانند آنکه ما را راه رفتن آموخت، مالک و سرانجام همه راههاست، نه ره گیر راه حق که خود حق است و اصل.
و به گفتار خویش، در خلوت خصوص، می گویند آنچه را میاندیشند و میکنند آنچه را میگویند، و در جلوت عموم میگویند آنچه دیگران نمیپندارند و میکنند آنچه اغیار نمیپسندند.
برای خویش میپسندند آنچه را برای دیگران نمیپسندند و برای دیگران میخواهند آنچه را خود تحمل نمیتوانند. همه را بمانند خود خواسته اند و می خواهند، اما هیچ گاه نخواسته اند بپذیرندشان. چرا که می ترسند. از ریای خود می ترسند. از افشا شدن نیتی که در ورای آن هیچ نمی بینند جز عصبیت و جاهلیت. اما نمی خواهند باور کنند که آنچه می بینند واقعیتی است که سالیان سال است تجربه شده و حاصل آن چیزی است که اکنون هستیم و هستند.
میخواهند قومشان را بر دیگران به جبر برتری دهند و برای این کار می جویند راهی را که سالهاست رفته اند، بارهاست آزموده اند اما ره به هیچ جایی نبرده اند جز آنکه آنچه بر سر دیگران آورده اند، اینک جبار متعال بر سر قوم ایشان آورده است.
می خواهند زبانشان را غالب ببینند، نه با تقویت بنیان خویش، که از راه زدودن و تخدیش بنیان دیگران. و نمیدانند و یا نمی خواهند بدانند که این ره که می پویند نه به «پشتونستان»، که به «ترکستان» است.
باید بدانیم تا باور کنیم و بدانند تا بفهمند آن ریشهای که میخواهند بخشکانند، سیراب از دریایی است که هیچ کس را یارای خشکاندنش نیست که از سرچشمه زلال قرنها ادب و فرهنگ و هنر نشأت گرفته و درختش روز به روز تنومندتر، بارورتر و پویاتر می شود.
آنان که به راهی می روند که سالها دیگران رفته و نتیجه نبرده اند، یا نادانند یا مجبور. اگر نمیدانند، می گوییم تا بدانند و اگر مجبورند میگوییمشان که وجدان و آینده را به بهای ناچیزی در بازار سودا کردهاند، آنچه داشتند داده اند و آنچه ستانده و می ستانند متاعی نیست جز تحجر و تنفر.
و باز باید گفت. از خویش باید گفت. از آنانی که یا با سکوت خویش مهر تأییدشان شده اند. از آنانی که اگر وجدان خویش را نفروخته باشند، آن را به دور انداختهاند. از آنانی که در غفلت به سر میبرند یا خود را به تغافل میزنند و به طمع روزگار محدود چوکی و مقامی، به امید مقادیر ناچیز دالری در برابر عظمت وجودی وجدانشان، زبانشان را در قفای کامشان فرو بردهاند یا آب به آسیاب زبان ستیزان در دری و قند پارسی میریزند.
باید گفت. باید گفت از آنانی که از فارسی فقط لفظش را یاد گرفتهاند و از دری تلفظش را. بی آنکه بدانند یا بخواهند بدانند که قندی که در دهان می سایند شیرینی یکتایی است از گنجینه ای واحد که دشمنانش به دو گونه مینمایانندش. میراثی که حاصل قرنها تلاش ادیب مردان و زنانی است که: «بسی رنج بردم در این سال، سی عجم زنده کردم بدین پارسی»
دیگر سکوت، ممنوع است.
باید بگویم تا بگوییم
باید بگوییم تا بشنوند
باید دمادم بشوند تا بفهمند
باید بفهمند آنچه با تار و پود جسم و روحمان عجین است به دست باد نخواهیم سپرد
به جلادان فرهنگ ستیز مجال جولان نخواهیم داد
و کج اندیشان را اگر هدایت نتوانیم، از کج روی باز خواهیم داشت.
و درخت سترگ فرهنگ و زبان خویش را بارورتر و مستحکمتر به دست آیندگان خواهیم سپرد.
آیندگانی که میآیند قضاوت حالی را می کنند که ما اکنون قضاوت گذشته را..
می نویسم نه فقط خلاف روش و مرام برخی از کسان یا قوم یا زبانی غیر از کسان و هم نژادها و هم زبانان خویش بلکه حتی علیه هم زبانان خویش که اگر غیر خودی هم در این میان سهمی دارد، سهم خودی هم کمتر نیست. می نویسم از آنچه خود بر سر خود آورده و میآوریم و همواره تقصیر را به گردن دیگری میاندازیم و خود را مبرا و بی تقصیر نشان میدهیم.
به دنیا آورده شدم همانند همه، همانند آدم و حوا، همانند جن و انس، و همانند همه خلایق. نه به اختیار خود و نه به اختیار هیچ کس جز آنکه خواهان خلقتم بود. و هم او بود که برایم والدینی قرار داد به دست امری که در فرهنگ عامه آن را «قسمت» می نامند، و مادری که کلمه کلمه زبان مادری را با قطره قطره شیر پر حلاوتش با ذره ذره وجودم پیوند زد و پدری که در لحظه لحظه زندگی، راه پندار و رفتار و گفتار نیک را به یادگار از آموزگاران بزرگ بشریت و فرستادگان خداوندگار یکتا نشانم داد.
و دریغ که انگشت شماری از مردمان سرزمین ما که از خوشی «قسمتی» که نصیب بسیاری از امثال من نشد و اکنون در بلندای هرم حکومتی نشستهاند، نه به بنیان پندار، نه به راه رفتار و نه به حریم گفتار آن بزرگ مردان توحیدی تاریخ در نیامدهاند و فقط ورد زبانشان این است که آنها نیز همان پندار و رفتار و گفتار را می جویند و می پویند.
به پندار خویش، خویش را برتر میدانند بی آنکه بدانند یا بخواهند بدانند آنکه ما را سرشته، سر رشته فکرت است نه سر حلقه نفرت.
به رفتار خویش، بر حقوق نفوس دیگر میتازند بی آنکه بدانند یا بخواهند بدانند آنکه ما را راه رفتن آموخت، مالک و سرانجام همه راههاست، نه ره گیر راه حق که خود حق است و اصل.
و به گفتار خویش، در خلوت خصوص، می گویند آنچه را میاندیشند و میکنند آنچه را میگویند، و در جلوت عموم میگویند آنچه دیگران نمیپندارند و میکنند آنچه اغیار نمیپسندند.
برای خویش میپسندند آنچه را برای دیگران نمیپسندند و برای دیگران میخواهند آنچه را خود تحمل نمیتوانند. همه را بمانند خود خواسته اند و می خواهند، اما هیچ گاه نخواسته اند بپذیرندشان. چرا که می ترسند. از ریای خود می ترسند. از افشا شدن نیتی که در ورای آن هیچ نمی بینند جز عصبیت و جاهلیت. اما نمی خواهند باور کنند که آنچه می بینند واقعیتی است که سالیان سال است تجربه شده و حاصل آن چیزی است که اکنون هستیم و هستند.
میخواهند قومشان را بر دیگران به جبر برتری دهند و برای این کار می جویند راهی را که سالهاست رفته اند، بارهاست آزموده اند اما ره به هیچ جایی نبرده اند جز آنکه آنچه بر سر دیگران آورده اند، اینک جبار متعال بر سر قوم ایشان آورده است.
می خواهند زبانشان را غالب ببینند، نه با تقویت بنیان خویش، که از راه زدودن و تخدیش بنیان دیگران. و نمیدانند و یا نمی خواهند بدانند که این ره که می پویند نه به «پشتونستان»، که به «ترکستان» است.
باید بدانیم تا باور کنیم و بدانند تا بفهمند آن ریشهای که میخواهند بخشکانند، سیراب از دریایی است که هیچ کس را یارای خشکاندنش نیست که از سرچشمه زلال قرنها ادب و فرهنگ و هنر نشأت گرفته و درختش روز به روز تنومندتر، بارورتر و پویاتر می شود.
آنان که به راهی می روند که سالها دیگران رفته و نتیجه نبرده اند، یا نادانند یا مجبور. اگر نمیدانند، می گوییم تا بدانند و اگر مجبورند میگوییمشان که وجدان و آینده را به بهای ناچیزی در بازار سودا کردهاند، آنچه داشتند داده اند و آنچه ستانده و می ستانند متاعی نیست جز تحجر و تنفر.
و باز باید گفت. از خویش باید گفت. از آنانی که یا با سکوت خویش مهر تأییدشان شده اند. از آنانی که اگر وجدان خویش را نفروخته باشند، آن را به دور انداختهاند. از آنانی که در غفلت به سر میبرند یا خود را به تغافل میزنند و به طمع روزگار محدود چوکی و مقامی، به امید مقادیر ناچیز دالری در برابر عظمت وجودی وجدانشان، زبانشان را در قفای کامشان فرو بردهاند یا آب به آسیاب زبان ستیزان در دری و قند پارسی میریزند.
باید گفت. باید گفت از آنانی که از فارسی فقط لفظش را یاد گرفتهاند و از دری تلفظش را. بی آنکه بدانند یا بخواهند بدانند که قندی که در دهان می سایند شیرینی یکتایی است از گنجینه ای واحد که دشمنانش به دو گونه مینمایانندش. میراثی که حاصل قرنها تلاش ادیب مردان و زنانی است که: «بسی رنج بردم در این سال، سی عجم زنده کردم بدین پارسی»
دیگر سکوت، ممنوع است.
باید بگویم تا بگوییم
باید بگوییم تا بشنوند
باید دمادم بشوند تا بفهمند
باید بفهمند آنچه با تار و پود جسم و روحمان عجین است به دست باد نخواهیم سپرد
به جلادان فرهنگ ستیز مجال جولان نخواهیم داد
و کج اندیشان را اگر هدایت نتوانیم، از کج روی باز خواهیم داشت.
و درخت سترگ فرهنگ و زبان خویش را بارورتر و مستحکمتر به دست آیندگان خواهیم سپرد.
آیندگانی که میآیند قضاوت حالی را می کنند که ما اکنون قضاوت گذشته را..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر