Ads 468x60px

پنجشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۶

چنین گویند راویان...

از شهرنوش

گویند در روزگار قدیم پادشاهی بودی سخت عظیم ، به غایت حجیم. مردمان که به دور او جمع بودندی از جبروت و دبل بروت او خوف عظیم بدل داشتندی. در آن روزگار جماعتی بودندی خبرنگار نام. این طایفه با قلم و رسانه مجهز بودندی و سعی عظیم داشتندی که چون نقاشان تصویری از او را به مردمان ساختندی.

گر التفات خبرنگاریش بیاراید

پهلوان خانة چینی و نقش دلتنگیست

القصه نحیف بنیه یی بابی نام، از واژه یی برد نام ،که صبر و شکیب برد تام ،از این مردک ناکام. مردک برآشفت تمام ،کرد خبر بزرگان هم کلام. گفت هر گز برنیاسودی آن که کرد سیاست ما ویران، او کرد اقتدا به کشور ایران، به کار برد واژه بازرگان. بر تاق گذاشت دانشگاه را، برباد کرد وحدتگاه را.

هر که گردن به دعوی خرم افرازد

خویشتن را بگردن محرم اندازد

بابی افتاده ایست آزاده

خرم آید به جنگ افتاده

کسکی بی روزگاری چند، کرد صدای خود بلند، در روزگاران دور زیر چرخ کبود، مردکی بود خمود، نامش انصاری هروی، نشانش ملحد گری، کرد زیر پا وحدت ملی را، کم کرد رنگ روی چلی را ،

مگر نگفته بود: خدایا آفریدی رایگان، روزی دادی رایگان، بیامرز رایگان که تو خدایی نه بازرگان.

پادشاه نعره ها زدی و گفتی:

پوهنتون و پوهنحی و پوهنه در کارند

تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری

همه بهر وحدت ملی سرگشته و فرمان بردار

شرط انصاف نباشد که تو دانشگاه به زبان آری

کسکی بی روزگاری چند باز حاجت خود کرد بلند:

از دست و زبان که براید

که پوهنتون به زبان راند

ای کریمی که از پته خزانه

گبر و ترسا وظیفه خور داری

گفتندی مردی بود صاحب نام در بلخ بامی نهاده بود گام. حکایتی سروده بود برای عام نهاده بود طوطی و بازرگان نام.

پادشاه نعره دیگر زدی و یخن چاک کردی: کدام؟ گفتندی: همانی که تجلیلش کردی بعد هشتصد سال تو بزرگش ساختی و صاحب جمال تو.

گویند بر پادشاه حالت ها برفت و از جهل خود نعره ها بزد چنان چه تا فرسنگ ها از هیبت صدای او بلرزیدی.

اطرافیان پادشاه از صولت او به جوش آمدندی و از دولت او به نوش آمدندی:

ای افغان ملته عشق ز خرم بیاموز

کان سوخته را جان شد و آواز نیامد

کریم بین و لطف خداوند گار

گنه دانش کرده است و او شرمسار

پشت دو تای فلک راست شد از خرمی

تا چو خرم فرزند زاد مادر ایام را

یارب ز باد دانش نگهدار خاک افغان

چندان که پوه را بود افسر در سر نهان

پادشاه از جا برخاستی و بزرگان دربار سر بر خاک گذاشتندی.

روز دیگر منادی دربار فرمان پادشاه بر کوی و برزن بخواندی:

من آنم که در پای خوکان نریزم

مر این قیمتی در لفظ پشتو را

های مردم بروید آن ملاگک بلخی و مردک هروی را بیابید و ملیون دینار سرخ صله بستانید، به دار می زنیم شان ما.

های مردم فردوسی آن گبر طوسی و سعدی آن رند بومی را بیابید و ملیون دینار سرخ صله بستانید، به دار می زنیم شان ما.

زمین از آن ماست

زمان از آن ماست

وحدت ملی در ... ماست

یادداشت: از این که وزن و قافیه را لگد کرده ام عذر می خواهم

هیچ نظری موجود نیست: