نويسنده: سخيداد هاتف
به هر چیز متهمم می کنید ، بکنید. شاید من خیلی بی انصاف هستم. امروز در آسمایی مطلبی خواندم از جاوید فرهاد و دلم نشد که از کنارش خاموش بگذرم. عنوان نوشته ی ایشان " نگرشی بر ویژه گی های زبانی در شعر قیصر امین پور" است. قیصر امین پور چند روز پیش وفات کرد. خدا بیامرزدش. ( چند سال پیش حسین فخری مطلبی نوشته بود تاریخ گونه در باره ی قتل یکی از مقامات امنیتی حکومت داکتر نجیب. من در باره ی روایت او چیزی نوشتم و بعدتر دوستی به من گفت که فلانی و فلانی خیلی سرت قهر اند که چرا انتقاد می کنی و انتقاد که می کنی چرا این قدر سر هر جمله انتقاد می کنی؟! شاید در آن نوشته زیاده زیاده روی کرده بودم. حالا هم با داستانی مشابه روبروییم).
آقای فرهاد نوشته : " بی شبهه، کاربرد زبان در پیوند با بافت واژه گانی آن در شعر، یکی از عناصر کلیدی برای ساختارآن است. شکلدهی محتوا وارائه ی آن در یک شکل معین به خاطر تأثیرگذاری ژرف در ذهن مخاطب، به وسیله ی زبان صورت می گیرد که امین پور به این نکته، آگاهانه آشناست ".
جمله را دو باره بخوانید : "بی شبهه، کاربرد زبان در پیوند با بافت واژه گانی آن در شعر، یکی از عناصر کلیدی برای ساختارآن است."
انصافا شما از این جمله چه فهمیدید؟ کاربرد ِ زبان در پیوند با بافت واژه گانی آن در شعر یعنی چه؟ آن گاه ، این عنصر کلیدی که نمی دانیم چیست ، برای کدام ساختار عنصر کلیدی است؟
ایشان نوشته : " شکلدهی محتوا وارائه ی آن در یک شکل معین به خاطر تأثیرگذاری ژرف در ذهن مخاطب، به وسیله ی زبان صورت می گیرد که امین پور به این نکته، آگاهانه آشناست".
به نظر شما نویسنده در این جمله چه می گوید؟ آیا منظور این است که سخن گفتن شاعر به وسیله ی زبان صورت می گیرد؟ و آیا امین پور بر همین نکته آگاهانه آشناست؟! این چه نکته یی است که آدم بخواهد با آن " آگاهانه " آشنا باشد؟ می نویسد :
" ویژه گی دیگر زبانی در شعر امین پور، به کارگیری – و تا حدی هم- ساختن قرینه های لفظی و محتوایی زیبا به خاطر افاده ی شاعرانه ی محتوا است. به گونه ی مثال در شعر " اتفاق" :
" افتاد
آنسان که برگ
آن اتفاق زرد-
می افتد
افتاد
آنسان که مرگ
آن اتفاق سرد – می افتد
اما او سبز بود و گرم که
افتاد"
افتادن " برگ " که " اتفاق زرد" از دید شاعر مطرح می شود، بازگوکننده ی مرگ یک برگ در یک اتفاق زرد ( خزان ) است. واژه ی افتاد در پیوند با واژه ی برگ و در یک اتفاق زرد، بدون شک قرینه سازی لفظی برای ارائه ی تصوری از مرگ است که بسیار شاعرانه افاده شده است.
در بخش دیگر، واژه ی " مرگ" با ترکیب " اتفاق سرد" ( که تداعی کننده ی مفهوم خود مرگ است) قرینه ی محتوایی است که شاعر باتوجه به ویژه گی احاطه داشتن بر زبان، آن را به گونه ی شاعرانه به کار برده است. "
شرح جاوید فرهاد را به دقت بخوانید. در متن ، " آن اتفاق زرد " به روشنی جانشین " برگ" شده : " آن سان که برگ / آن اتفاق زرد- می افتد " . اما ایشان " آن اتفاق زرد" را خزان معنا می کند و در ضمن توضیح می دهد که افتادن برگی زرد بدون شک برای ارائه تصوری از مرگ است. آخر روشن است که کسی افتادن برگی زرد را به معنای تولد بهار نگیرد. این که شاعر افتادن برگی زرد را نشانه ی پایان آن برگ زرد بگیرد تعجبی ندارد. شگفتی آور آن است که ما فکر کنیم چنین چیزی ناشی از تسلط شاعر بر زبان و یکی از ویژه گی های زبانی شعر او است.
ایشان می گوید که در بند دیگر شعر ، " آن اتفاق سرد" تداعی کننده ی مفهوم خود مرگ است. شاعر می گوید که " آن سان که مرگ / آن اتفاق سرد- می افتد". تداعی ای در کار نیست. خود شاعر مرگ را مستقیما " آن اتفاق سرد " می نامد. فقط می ماند این که ما این جمله های مستقیم و پوست کنده را بفهمیم. آقای فرهاد " آن اتفاق سرد" را قرینه ی محتوایی می خواند " که شاعر باتوجه به ویژه گی احاطه داشتن بر زبان، آن را به گونه ی شاعرانه به کار برده است". این چه سخنی است که شاعر ی عبارتی را به گونه ی شاعرانه به کار برده است؟ قرار است ما ویژه گی ها زبانی شعر قیصر امین پور را بدانیم ، و گر نه این که روشن است که شاعر را به خاطر شاعری اش شاعر می دانیم.
به نظر آقای فرهاد در " آن سان که برگ / آن اتفاق زرد- می افتد " ، آن اتفاق زرد قرینه ی لفظی است. اما در " آن سان که مرگ / آن اتفاق سرد- می افتد" ، آن اتفاق سرد قرینه ی محتوایی است. این قرینه ها برای چه قرینه اند ، نمی دانیم. چرا آن اتفاق زرد قرینه ی لفظی است و آن اتفاق سرد قرینه ی محتوایی ؟ باز نمی دانیم.
آقای فرهاد می توانست به جای کشف رابطه های عادی و آشکار کلمات با هم کمی از رابطه های معنایی و موسیقیایی برگ / مرگ و زرد/ سرد برای مان بگوید و تقابل شان با سبز و گرم. ایشان می توانست از مختصر بودن اتفاقی به نام مرگ بگوید و این که چه گونه این" اختصار در اتفاق" در فضای شعر ِ قیصر امین پور به شکل " اختصار در بیان" بازتاب یافته است.
هنر امین پور در ساختن قرینه های لفظی و محتوایی مورد ادعای آقای فرهاد نیست. هنر او در تصویر کردن مرگ ِ تراژیکی است که چون مرگ است آدم را به یاد یک " اتفاق " می اندازد. مثل آن اتفاق زرد ، مثل آن اتفاق سرد. اتفاق هایی مختصر و همخوان با انتظارات ما. اما این مرگ که شاعر از آن سخن می گوید از وجهی دیگر تراژیک است : زرد و سرد را می توان و باید در چارچوب یک اتفاق به نام مرگ فهمید ، اما سبز و گرم چه ؟ سبز و گرم را در چارچوب ِ مرگ نمی فهمیم. حال ، شاعر از شما می خواهد که آن چارچوب ادراکی را به گونه یی دست کاری کنید که در آن فقط زرد و سرد معنای مرگ ندهند ، سبز و گرم نیز نشانه گان مرگ شوند. این مرگی دیگرگونه است؛ اتفاقی از جنس دیگر اتفاقات نیست. با این همه ، دم نزنید و این مرگ دیگرگونه را که زوال سبز و گرم است همچون آن اتفاقات دیگر که زرد و سرد اند تلقی کنید. این مرگ مختصر نیست ، اما مختصرش ببینید. عادی نیست ، اما به آن عادت کنید. این یعنی تراژدی. تراژدی این است که سبز و گرم ی در میان زردها و سردها بیفتد ولی متفاوت بودن ِ افتادن مختصر اش را هیچ چشمی در نیابد. تصویر کردن این تراژدی در فضایی مختصر است که هنر است. و گر نه گمان نمی کنم به زور بتوان در شعر های مورد اشاره ی جاوید فرهاد " ویژه گی " های زبانی ای یافت که به زبان قیصر امین پور تشخصی جدی بدهد. حد اقل آن چه جاوید فرهاد نوشته نشان دهنده ی هیچ ویژه گی زبانی در شعر های امین پور نیست.
***
اصلا مرا به شعر چه کار ؟ سخن اصلی من در جایی دیگر است : این که در فضای فرهنگی ِ غالب در جامعه ی ما پریشان گویی و تهی سرایی جریانی عادی است. خودم را هم مستثنا نمی کنم. گرچه سعی ام را می کنم که به عمد پریشان گویی نکنم.
می دانم که خواهان شفافیت و روشنی کامل زبان شدن ساده دلی است و بیشتر به طلب ِ ناممکن می ماند تا به آرزویی واقع بینانه. نیز می دانم که مفاهیم مثل سطوحی صاف نیستند که همه بتوانند بر آن ها نظر کنند و در نهایت کما بیش به نتایجی همسان برسند. گردش ِ بین الاذهانی ِ مفاهیم برش های گوناگون این مفاهیم را آشکار می کند و همین نیز باعث اختلاف نظر می شود. با همه ی این ها ، چنان که قبلا هم در یادداشتی گفتم ، بعضی نویسنده گان نه فقط از عدم شفافیت کلمات و مفاهیم رنجی نمی برند ، که شکر گزار این ابهام و سایه دار بودن کلمات و مفاهیم هم هستند. زیرا می دانند که همین خاصیت کلمات و مفاهیم ، جنس آنان را نیز در بازار ِ بدل فروشان رونق می دهد.
نمی خواهم جاوید فرهاد و هیچ کس دیگری را آزرده کنم. اما این وضعیت خسته کننده و مغز فرسا که بر بخش بزرگی از دنیای نوشتار ِ افغانستان حاکم است ، فریاد آدم را بلند می کند. منظور من این نیست که معیاری برای نوشتن حرف های صحیح هست و ما آن معیار را زیر پا می کنیم. منظور من این است که سخن مان را به گونه یی بگوییم که اگر کسی خواست درستی و یا نادرستی آن سخن را بسنجد ، امکان این سنجش برای او وجود داشته باشد. مثالی بزنم :
اگر من در مثل بگویم که " مارکسیسم مکتبی است که در آن قدرت نظامی ، و تنها قدرت نظامی ، عامل تعیین کننده ی روابط میان مردم و حکومت شمرده می شود " ، شما می توانید این جمله را مورد سنجش قرار بدهید و در نهایت رای به درستی یا نادرستی آن بدهید. این سنجش امکان دارد، چون جمله معنای روشنی دارد ( جدا از این که صحیح یا غلط است ).
اما به این جمله توجه کنید : " مارکسیسم مکتب پیرامون گرایی است که تکیه اش بر قدرت نظامی به عنوان ساختار زیرین دو گانه گی روابط در دولت- ملت ها همه ی مبانی اصلی این مکتب را دچار تعارض کرده و از تبیین نقش ِ برنهاد ِ فرهنگ ناکام می ماند " .
در اینجا دیگر مساله درستی و نادرستی این جمله نیست. مساله بی معنایی و با معنایی آن است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر