Ads 468x60px

شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۶

سياهی

از وبلاگ شهرنوش

مثل پشک ونگ ونگ می کنی. صدایت زیر و باریک است و دلم را می خراشد. نمی دانم صدایت چرا به نالة پشک زخمی می ماند. نمی فهمم که چرا گریه می کنی. چهره ات مقابل چشمانم می آید. تصویر های تکه تکه دور و نزدیک می روند. می خواهم تکه ها را جمع کنم و با هم بدوزم. ها... خانة بادام گل می رویم، صبح وقت از خانه می برآییم. تا سالنگ دو ساعت راه است. وحید و حمید هم پیراهن و تنبان های فیروزه یی پوشیده اند. تو دست های هر دویشان را گرفته و کش می کنی. آغایت پیراهن و تنبان نسواریش را پوشیده است. رویم را پودر زده ام. رنگ لبسیرینم سرخ روشن است. پیش روی چادری را با دست کش گرفته ام که سرخ نشود. پیراهنم چنان بل می زند که دلم را روشن می کند. این تکه را از سه سال پیش نگاه کرده بودم. خیر ببنید بی بی گل که بسیا رخوب دوخته است. می ترسیدم که تکه حیف نشود. بی بی گل گفت که حالا این تکه را ندوز، بعد از چند ماه بیکاره می ماند. شکمت پس پایین می آید و در جانت کلان می شود. برایش می گویم که خیر است، وقتی زاییدم، آن را دوباره برایم کوچک کن. در توی بچة بادام گل حتما باید یک کالای مقبول بپوشم.

چپلی هایم کری بلند است. آهسته قدم می مانم که ترق ترق آن بلند نشود که آغایت قهر نشود. دیروز که قهر شد، دستة بیل را سرم وار کرد، خوب شد که خود را پس کردم، اگر نی کدام جایم را زخمی می کرد.

خدایا چرا مثل پشک ونگ می زنی. یکی نیست که بگوید آرام باش. هر چه کوشش می کنم که خودم برایت بگویم نمی توانم، زبانم در دهنم قفل شده است. آب دهانم بیخی خشک شده است. باز سیاهی پچقم کرده است. غم غم دارم و یکی نیست که مرا شور بدهد که از سیاهی برآیم. کاش از ونگ زدن کرده شانه مرا شور بدهی که بخیزم. سابق ها هم تو مرا از سیاهی خلاص می کردی. همان شب که آغایت شهید شد، تا دم صبح سر جنازه اش بیدار نشستم، نمی فهمم که چطور شد که دم های صبح خوابم برد. خواب هم نبود، در بیداری چشم هایم بسته شد. دیدم که آغایت از سر زمین ها آمده است و بسیار خوش است که فردا انگور چینی را شروع می کند. دست هایش را از خوشحالی به هم می مالید و گفت که انگور ها مثل عسل شیرین شده اند. پیشانیش عرق کرده بود، دستش را به جیبش برد که دستمالش را بگیرد و عرق های پیشانیش را پاک کند. وقتی که دست خود را از جیب کشید، فریاد زدم در دستش دستمال نبود، یک دانه مار سیاه لاغر دراز بود. وقتی به طرف مار دید، رنگش کبود شد. می خواست مار را بر زمین بیاندازد اما مار در دستش چسپیده بود. من چیغ زدم. باز تو از شانه هایم گرفتی و شورم دادی، من از سیاهی بر آمدم؛ اما حالا بالای سرم نشستی و مثل پشک ونگ می زنی. یک دفعه از شانه هایم بگیر و محکم شورم بده.

*

این رنگ ناخن چقدر اصل بود. در این سه روزی که بالای سرت نشسته ام، تلاش دارم تا رنگ سرخ را از ناخن هایم تراش کنم. کوشش بیهوده است. دو ناخنم پاک شده اند. اما ناخن های دیگر دو رنگه شده اند. چند جای رنگ سرخ را تراش کرده ام و از زیر آن رنگ اصلی ناخن هایم پیدا است. چه رنگ ناخن اصلی. وقتی در عروسی بچة کاکا بادام گل می رفتیم، تو همین طور رنگ ناخن سرخ زده بودی. لبسیرینت هم سرخ بود. من پیشت زاری کردم که ناخن های مرا هم رنگ بزنی. اول قبول نکردی، گفتی که آغایت قهر می شود مگر وقتی اشک را به چشم هایم دیدی، راضی شدی. رنگ ناخن سرخ آتشی را بر ناخن هایم مالیدی، مگر تا که به خانة کاکا بادام گل رسیدیم نیم رنگ ناخن از ناخن هایم رفت. آخر از سرک های خامه تا سالنگ دو ساعت راه بود و من از ترس آغایم هر دقیقه ناخن ها را در دهنم داخل می کردم و با دندان هایم آنها را می تراشیدم. یک دفعه آغایم با دست خود در پشت دست تو زد که چرا دختر را می مانی که ناخن هایش را بجود. تو هیچ چیزی نگفتی. مگر من فهمیدم که سیاهی سرمة چشمانت با اشک هایت آمیخت. دست هایم را پشت پیراهنم پنهان کردم. سه روز است که این رنگ ناخن لعنتی را می جوم؛ اما رنگ شان نمی رود.

خر خر می کنی. داکتر برای عارف گفت که خشویت در کوما است، معلوم نیست که یک ساعت ،یک روز، یک ماه یا دو ماه به همین حالت خواهد بود. من گپ داکتر را شنیدم. چره به سرت خورده است. به پا ها و شکمت هم خورده است. دیگر چره ها را بیرون کردند. مگر این چرة سرت... این بسیار خطرناک است. جرأت نکردند که چره سرت را بیرون کنند. رنگت سیاه شده است. گریه می کنم و ناخن هایم را می جوم. در دستت لوله سیروم وصل است. در این سه روز پنج پاکت سیروم برایت داده اند. دست هایت پندیده اند. یک دفعه که زیر درخت ها را خیشاوه می کردی، با داس دستت را بریده بودی، دستت پاره شده بود. یک تکة جگری رنگ را به دستت پیچیده بودی. رنگ خون در آن معلوم نمی شد. من یک دفعه دیدم که از تکه جگری خون می چکد. وارخطا، آغایم را صدا کردم. آغایم آمد. اول خوب قال و مقال کرد باز خودش دستت را محکم بست. منتظر نماندی که زخم دستت خوب شود. کالا را شستی. باز دستت بسیار پندید. مثل همیشه خود را ملامت کردی.

خر خر می کنی. موهای سیاه و سپیدت به هم آمیخته اند. خون سیاه رنگ در بین آنها قاق مانده است. آب را می گیرم و با پنبه تلاش می کنم که خون را از موهایت بزدایم. تلاش بیهوده. داکتر نمی گذارد. عارف به طرفم پوزخند می زند. هر بار که کار بیهوده یی می کنم، پوزخند می زند. وقتی به شفاخانه آمدم، چشمانت باز بودند. خون از سرت می چکید و با خون هایی که از شکم و پاهایت می ریختند یکی می شد. من با دیدن خون هایی که از شکمت می ریختند، ترسیده بودم. گفتم که شکمت سوراخ شده است. داکتر می گوید که زخم شکم سطحی است. فقط سرت... چره از کنار موهای شقیه ات گذشته و در همانجا بند مانده است. چرة لعنتی از ناخن دستم هم کوچکتر است. داکتر گفت که چره کوچک است اما در جای خطرناک بند مانده است. خونریزی داخلی کرده ای.

*

مثل پشک ونگ ونگ می کنی. کاش خاموش شوی. وقتی خاموش می شوی پردة سیاه از پیش رویم گم می شود. یک مار به دستم پیچیده است- مثل همان مار سیاهی که از جیب پدرت بر آمده بود. مار دم خود را تا شقیقه ام بالا آورده است و در همان جا می کوبد. چرا مار را پس نمی کنی. مار بسیار کلان نیست. سیاه و لاغر است. یک روز وحید وارخطا خانه آمد، گفت که یک مار زیر تاک ها است. آغایت مسجد رفته بود. حمید یک سوته را که زیر صفه می ماندیم گرفت و هر دو رفتند. من هر چه که از پشتشان صدا کردم، گپم را گوش نکردند. هیچ وقت گپم را گوش نمی کردند. وقتی که گفتم هنوز بسیار خورد استید، تاب مسافری راندارید باز هم گپم را گوش نکردند. از همان روزی که آغایت را گور کردند، بین خود پس پس داشتند. تا که بعد از چهل گفتند که ما می رویم. تو آن وقت کابل رفته بودی. بعد از اینکه همرای عارف عروسی کردی به کابل رفتی. هر چه گفتم که دختر خرد است وقت عروسیش نیست؛ آغایت قبول نکرد. خدا طرفت بود که عارف خوب آدم بود، ترا به مکتب فرستاد، در خانه همرایت درس می خواند. زود زود نمی آمدی. بعد از چهل آغایت دوباره رفتی. دو ماه نشد که حمید و وحید هم رفتند. گفتند که که یک ماه بعد می آییم. یک ماه چقدر دراز شده است. چند نوروز و چند عید گذشته است؟ نمی دانم. تو می فهمی که حساب را یاد ندارم. وقتی که سر جوال های کشمش را می دوختم، آغایت می پرسید که چند جوال شده است؟ حساب را غلط می کردم، باز آغایت قهر می شد که حتا حساب کردن راهم یاد ندارم. طرفش خنده می کردم. آغایت چند دفعه مرا زده بود؟ این را هم نمی دانم. تو یادت است؟ راستی یک دفعه از شانه هایم بگیر و تکانم بده. برایم بگو که چقدر وقت شده است که حمید و وحید رفته اند.

باز هم ونگ ونگ می کنی. همان پشک خانه مهرو گل شان یادت است؟ یک دفعه از سر دیوار سرم خیز زد. من چیغ زدم و پشک ونگ ونگ کرد. وحید هر وقت که این پشک را می دید به چهار طرف باغ می دواندیش. یک شب آغایت سرم قهر شد همراه پشت دست خود به رویم زد. رویم داغ آمده بود و خیالم می آمد که سوزن در آن می خلد. گفت که برو رنگت را از پیشم گم کن. من از خانه بیرون آمدم و در روی حویلی نشستم. پشک مهرو گل هم همانجا لم داده بود. وقتی مرا دید، آمد و خود را به پاهایم مالید. می فهمی که من همان شب خیال کردم که من مثل پشک استم. هر دوی ما کسی را نداریم. هر گاه برای ما نان بدهند، می خوریم و هر گاه ما را از خانه بیرون کنند، سر خود را پایین می اندازیم و بیرون می شویم. هر دو از سایه های مان می ترسیم. حتا وقتی در آیینه به خودم می دیدم، خود را یک پشک بزرگ فکر می کردم که دو پای پیشروی خود را بالا گرفته است و تنها با دو پای عقب راه می رود. نی، من خفه نیستم. شاید خوبترین لحظه زنده گیم همان وقت بود- وقتی پشک را در پهلویم دیدم. پشک آرام بود و ونگ نمی زد. شاید او هم فهمیده بود که من مثل او استم. اما امروز تو چرا مثل پشک ونگ می زنی و نمی گذاری که من آرام فکر کنم. مار سیاه دم خود را روی شقیقه ام می کوبد. درد ندارد. فقط می خواهم که از سیاهی بیرون شوم. حساب را یاد ندارم. چند روز است که در سیاهی استم؟

*

خر خر می کنی. لبانت سیاه تر می گردند. داکتر خریطه سیروم را دور می اندازد. ضربان قلبت را می بیند. عارف از گوشه دیگر همه ما را ورانداز می کند. سه روز است که مهره و مسعود را در خانه گذاشته ام. قلبم می لرزد. خریطه جدید سیروم را به داکتر پیش می کنم. داکتر چیزی نمی گوید. با دست خریطه را عقب می زند. پریشانتر می شوم. وقتی وحید و حمید ایران رفتند، قلبم می زد. به خاطر تو قلبم می زد که بعد از مرگ آغایم تنها می مانی. می دانستم که تو تنها بودی. وقتی آغایم هم بود، تنها بودی. وقتی حمید و وحید هم بودند، تنها بودی. حالا هم تنها استی و خر خر می کنی. وقتی گفتی که به پشک خاله مهرو گل هر وقت نان می دهی، وقتی که دیدم که در یک گوشه نشسته ای و پشک خود را به پاهایت می مالد و تو به یک نقطه چشم دوخته ای، دانستم که تنها استی. می فهمیدم که همراه پشک قصه می کنی. از وقتی که من با عارف کابل رفته بودم تو تنها شده بودی. نی، اشک نمی ریزم، اشک هایم خشک شده است. مویه دارم. داکتر سرش را تکان می دهد و زخم شکمت را پانسمان می کند. شکمت بالا آمده است. مثل همان روزی که به عروسی پسر کاکا بادام گل رفته بودیم و تو پیراهن زری زیبا پوشیده بودی و رنگ سرخ را به دستان خودت و من زده بودی. ناخن هایم را همچنان دندان می زنم و چند لایه سرخ رنگ دیگر را نیز بر می دارم. در روی نامه حمید یک لکة سرخ از رنگ قلم ریخته است. وحید با یک دختر ایرانی عروسی کرده است. حمید نوشته است که زنده گی در این جا بسیار دشوار است. آوردن مادر به این جا و گرفتن ویزه اقامت هم دشوار تر است. به تو نمی گویم که حمید و وحید دیگر نمی آیند. تو پیراهن و تنبان های شان را بعد از هر چند ماه آفتاب می دهی و دوباره در بکس می گذاری. خانة کنار قلعه دیگر خرابه شده است. دو اتاق دیگر را برای بچه خاله مهرو گل داده ای. خودت تنها در یک اتاق استی. من نمی توانم که پیشت بیایم. آخر نمی شود که معلمی خود را رها کنم. تو هم پیش من نمی آیی. هر سه ماه بعد عارف می اید و به اصرار وادارت می کند که پیش ما بیایی. موهای سیاه و سپیدت را در زیر چادر گاچ و غصه هایت را در قلبت پنهان می کنی. پشک خاله مهرو گل هم سال هاست که مرده است. یک روز مرده اش را از زیر درخت سیب کنج قلعه پیدا می کنی و به تلخی گریه میکنی. داس را می گیری و زیر درختان راخیشاوه می کنی و از انتظار بیهوده لبریز می شوی. رنگت کبود تر می شود. داکتر دستش را روی قلبت می گذارد و تکان می دهد. عارف مضطربانه نزدیک می آید و دست هایم را به دست می گیرد. خر خر نمی کنی. خر خر نمی کنی.

*

صدایت خفه شده است. در سیاهی فرو می روم. حتا یک بار از شانه هایم نمی گیری و تکان نمی دهی. مار سیاه دستانم را رها کرده است. سرش را نزدیک شقیقه ام آورده است- همانجایی که تا حال دمش را می کوبید. می خواهد داخل سرم شود. تو دیگر مثل پشک ونگ نمی زنی. وقتی پشک مهرو گل مرد، بسیار تنها شدم. هر روز پیش کرت ها می نشستم و یک توته استخوان یا چیز دیگر را برایش می انداختم و آرام آرام قصه می کردم. پشک به آرامی گپ هایم را می شنید. وقتی پشک مرد، دلم خالی شد. مار داخل شقیقه ام می شود. دلم درد می کند. وقتی که از عروسی پسر بادام گل آمدیم، همین طور دلم را درد گرفته بود. همان شب هر چه که خون داشتم از جانم برآمد. ماه هشتم بود. بچه مرده پیدا شد. شکمم پندیده است. پندیده گیش از خون است. حالا مار که از شقیقه ام داخل شده است، طرف شکمم می رود و خون ها را می خورد. تو دیگر ونگ نمی زنی. مار از گلویم می گذرد. دمش هنوز هم بیرون است و شقیقه ام را می کوبد. آغایت می خواهد که مار را بر زمین بیندازد. مار به دستش چسپیده است. با دست دیگرش می خواهد که آن را دور کند. دم مار هم از شقیقه ام داخل شد. سر مار به داخل شکمم رسیده است. هفته پیش سه راکت را به قریه زدند. کی فیر کرد؟ نمی فهمم. وقتی آغایت هم شهید شد. کس نفهیمد که راکت از کجا آمد. دولتی ها زدند، یا مجاهدین. من در پهلوی همان کرت نشسته بودم. یک دفعه یک صدا شد.. باز من در سیاهی داخل شدم. اما تو چرا دیگر ونگ نمی زنی.

*

خر خر نمی کنی. آخرین تراشه رنگ ناخن سرخ را از ناخن هایم می زدایم. زبانم را می گزم. پشک را بر زیر درخت سیب گور می کنی. لباس های عارف با خون آغشته اند. وقتی دروازه را به رویش باز می کنم. هق هق گریه می کند. راکت در وسط دیوار خورده است. همان دیوار وسط خانه ما و خاله مهرو گل. عارف ترا به کابل آورده است. سه روز است که بالای سرت مویه دارم. تو نمی شنوی. سرت به پایین خمیده است. رویت از سیلی هایی که حساب نگرفته ای و نمی دانی چرا بر رویت خورده اند، سرخ شده است. آغایم خاک شده است. آخرین باری که بر خاکش رفتم، فهمیدم که در زیر خاک ها و سنگ گور فقط خاک است. پشک خاله مهرو گل خاک شده است. تو هم خاک می شوی. خونت خشک می شود. گوشت هایت که چره پارة شان کرده است، خاک می شوند. غم هایت خاک می شوند، تنهایی هایت هم خاک می شوند. عارف با داکتر گپ می زند. من به طرف رنگ اصلی ناخن هایم می بینم. خر خر نمی کنی.

هیچ نظری موجود نیست: