نویسنده: علی امیری
منبع: جمهوری سکوت
جنگ و صلح اثر جاودان لئونتولستوي، بيترديد يک شاهکار جهاني است. من هرچند بانام کتاب و شهرت جهانگير آن مدتها پيشتر آشنا بودم، اما براي نخستينبار در تابستان 1385 (2006) يعني 96 سال پس از مرگ تولستوي و 137 سال بعد از نگارش کتا ب آن را خواندم. خواندن کتاب هرچند در يکي از تنگناهاي نفسگير زندگي و هنگام اشتغال به کار جسمي و بدني صورت گرفت، اما تنها برکتي بود که در اين شرايط سخت و دشوار، روستايی محل زادگاهم به من ارزاني کرد.از اين بابت از اين آب و خاک صميمانه سپاسگزارم.
جنگ وصلح بيشتر يک اثر حماسي است. ميتوان آن را تجلي روح حماسي روس دانست. از اين لحاظ شايد بتوان کار تولستوي را با حماسههاي باستاني نظير مهابهارات، ايلياد و اوديسه هومر، اُناد ويرژيل، و شاهنامه فردوسي قابل مقايسه دانست. تولستوي يکي از حساسترين مقطعهاي تاريخ روسيه ( از 1805تا1820) را زير ذره بين مشاهده قرار داده است وتحولات ظاهري و باطني و مخصوصا تلاطمهاي و دگرديسيهاي روحيـرواني يک نسل را با نبوغ کم نظير و باريک بيني بيهمتا باز گفته وروايت کرده و بدين ترتيب تابلويي از يک عصر ترسيم نموده است.
جنگ و صلح، کتاب عالي و شکوهمند است و چون درياي مواج وخروشان به پيش ميرود، گاهي در ساحل ميکوبد وگاهي به آرامي وشکوهمندي به بستر رودخانه ميخزد. ولي، همواره عميق و با وقار درجريان است. هرچند که گسترده و پرتلاطم و سرشار از پيج و شکنج و اوج و فرود است، اما هيچگاه سطحي و مبتذل نيست. اثري است بي ترديد شاهوار وبه معناي واقعي کلمه بزرگ.
اما پرسشي که پس از خواند اين اثر براي يک خواننده عادي پيش ميآيد اين است که تولستوي، در ضمن اين بيان حماسي وشورانگيز چه ميخواسته است بگويد. آيا همين که اين رمان را يک اثر حماسي در باره وقايع 1805 تا 1820 بدانيم درست است وحق مطلب را ادا کردهايم؟ پيکربندي ظاهريِ داستان و حتي نام آن، جنگ و صلح، از لشکرکشي ناپلئون به طرف روسه و تسخير مسکو وسپس شکست ارتش فرانسه و بازخورد مجدد اين موج انساني تا پاريس، مايه ميگيرد. اما در وراي اين روايت شورانگيز حماسي و ادبي، آن مايه هاي اصلي که با جان نويسنده پيوند داشته باشد واز عمق وجود او تراوش کرده و چون چکه هاي اينجا وآنجا در سراسر اثر ريخته شده با شد چيست؟
بسياري جنگ وصلح را تاريخ اشراف روسيه خوانده اند. اين سخن خالي ازحقيقت نيست. به يک معني مي توان گفت جنگ وصلح، توصيف زندگي، خور وخوراب، ازدواج، عياشي و مهماني، رقص و آواز وبالاخره جنگ وصلح چند خانواده اشرافي است. خانواده هاي استف، باتلونسکي، بزوخف و... پايگاه اجتماعي تولستوي که خود از اشراف ومالکين روس بوده است، رفته رفته، در تلقي پاره ً کسان رنگ وشمايل طبقاتي داده است. وبنا براين مي توان گفت آنچه که در پس اين بيان پر شور حماسي و ادبي نهفته است، تلاشي است براي بيان ارج وعظمت اشراف رو به زوال روس.
از يک نگاه ديگر مي توان جنگ وصلح را تجلي روح ناسيوناليستي روس دانست و جان مايه هاي اصلي آن را ناسيوناليستي وميهن پرستانه خواند. چهرهً شکوهمند وشاهواري که از کوتوزوف ساخته شده است، مهرباني ورقت قلب وخيرخواهي که از امپراطور الکساندر مي بينيم، حميت و غيرت وغروري که از تک تک مردم روس اعم از اشراف ونجباء ً و روستاييان و رعايا مشاهده مي کنيم ودليري ها و جانبازي هاي که از يکايک افسران ارتش مي بينيم در کنار چهره حقير، خوار وخودخواه و نيرنگ بازي که از ناپلئون ترسيم شده است، کم تر مي توان ترديد کرد که اين اثر از روح ناسيوناليستي و ميهن پرستانه خالي باشد.
واقع اين است که اين اثر هم حماسي است، هم ناسيوناليستي است، هم اشرافي است وهم از نيهليسم افراطي روس بارگرفته است. باتوصيف درخشان وشورانگيزي که از صحنه هاي نبرد، صف آرايي لشکر، غرش آتش توپخانه، بارش باران گلوله، انبوه زخمي ها وکشته ها، شيههً اسپان، چکاچاک شمشيرها وتک وپوي پياده نظام ارائه مي کند، چنين به نظر مي آيد که نويسنده روح حماسي ملت روس را چون خوشهً انگوري فشرده وجرعه جرعه درجام اين اثر ريخته است.
سيماي محيل ومکارونيرنگ باز وفريبکار ودرعين حال خوار ومستأصل وحقيري که از ناپلئون ترسيم شده است درکنار سادگي، مردمدوستي وشکوه و وقار امپراطور و ارتش روس به جنگ وصلح رنگ و نشان ناسيوناليستي و ميهن پرستانه بخشيده است. با اين وصف اين اثر، همانطوري که ديگران هم گفته اند، نه تنها توصيف زندگي اشرافي روس که بازتاب اين زندگي نيز هست. اشخاص، بازيگران، نقش آفرينان وخانواده ها همه از اشراف و مالکين است. همه اهل نام ونشان و نان و نوا است. به جاي فانتين و کوزت در بينوايان، با ناتاشا و ماريا مواجه هستيم. به جاي فلاکت ونکبت تنارديه و زنش در بينوايان، در جنگ وصلح با پرنس و اسيلي و آنا ميخاييلونا رو برو مي باشيم. به جاي ماريوس پرنس اندره ي بالکونسکي را داريم وشور و نشاط گارداش را در پتياس مي بينيم. خلاصه از فلک زدگاني که در بينوايان ويکتور هوگو زير پرچم ژان والژان اين امام و پيشواي بي نوايان جهان جمع اند، هيچ اثري در جنگ وصلح نيست. و اين، هم مي تواند مبين پايگاه اشرافي نويسنده باشد وهم بي ترديد، بازتاب اين زندگي اشرافي در اين اثر.
علاوه براين در جنگ و صلح ميتوان رد پاي نيهليسم افراطي روس را نيز ديد. نيهليسمي که براي اولين بار در قرن 19 ازخفاياي روح روسي در آثار نويسندگان امثال تورگينف و داستيايوفسکي ظاهر ميشود. افرادي درجنگ و صلح هستد که درگير مسايل بنيادي وجودي و طالب جهش به فراسو فراروي به ما ورإ آنچه که هست، مي باشند. اين نيهليسم روسي را مي توان در عشق آتشين و پرشور ناتاشا، در دلمشغولي هاي اگزيستانسياليستي پي ير بزوخف، در دغدغه هاي دايمي پرنس اندره ي و در عياشي ها و بي بند وباري هاي اناتول کوراگين و دلوخوف به روشني مي توان ديد.
اين همه اما ظاهر قضيه است. باز، به گمان من آنچه که از جان و روح نويسنده تراوش کرده است، چيزي ديگر است. احساس ناسيوناليستي نگارنده، پايگاه اجتماعي اشرافي او و حس حماسي و نبوغش دست به دست هم داده و صحنهً را آراسته است، تا بتواند آن چيزي را که جان مايهً اصلي اين اثر است، چونان هسته، در بربگيرد. به نظر من آن مسئله اصلي وبنياديني که در پس اين بيان شور انگيز ادبي، روح حماسي، احساسات ميهني وروحيه اشرافي، از اعماق جان نويسنده برخاسته وبا نهاني ترين بخش وجود او پيوند دارد و خواسته يا ناخواسته آن را در قالب هرگونه احساس و بيان بيرون داده است، مسئله «مرگ و زندگي است». مرگ و زندگي آن تم اصلي و جان مايهً داستان است که در قالب احساسات پرشور و بيان شاعرانه بازتافته است. از اين رو به رغم وجود رد پاي اشرافيت، ناسيوناليسم و نيهليسم روس و تجلي روح حماسي ملت روس، مسئله اصلي تولستوي در جنگ وصلح نه حماسه سرايي است، نه تبليغ اشرافيت، نه ترويج ناسيوناليسم و نه هم بيان نيهليسم نهفته در روح انسان روس. مسئله اصلي او مسئله مرگ و زندگي است. مردان جنگ و صلح در واقع مردان مرگ و زندگي است. در زير پوسته حوادث و رويداد ها، عشق ها وعياشي ها، پيوست ها و گسست ها که چون رود توفنده وخروشناک، موج خيز به پيش مي رود، مسئله مرگ پيوسته حضور دارد. و در واقع هيچکس نمي خواهد که باعشق ها وعياشي ها وحماسه ها و کسب افتخارات حضور مترسک مرگ را در زير پوست زندگي کتمان کند. بلکه پارهً اشخاص داستان، آشکارا با مسئله مرگ و زندگي در گير و دست به گريبان است واز کوچک ترين فرصت و خلوتي که از خلال اشتغالات روز مرهً زندگي بدست مي آورد، به عمق وجود خويش فرو مي خزد و سرگرم گفتگو با خويش مي گردد واز خود مي پرسد: زندگي چيست ؟ عشق چيست؟ مرگ چيست؟ چرا بايد به زندگي دل بست و چرا بايد ازمرگ ترسيد؟
پرسش مرگ و زندگي چونان دو رشته موازي، گاهي پيدا و گاهي پنهان در سراسر اثر به موازات هم پيش مي رود. از شخصيت هاي که تولستوي پرورانده است، پرنس اندره ي بالکونسکي و پي ير بزوخف اين دو خط را نمادينه مي کند. دقت در رفتار و منش اين دو و دوري و نزديکي آنها از يکديگر و به همديگر، به توازي ها، تناظر ها و تطابق ها و همپوشاني هاي مرگ و زندگي در نظرگاه تولستوي باز مي گردد. پي ير فرزند نامشروع بزرگترين سرمايه دار و مالک روسيه کنت بزوخف است. نامشروع يا حرام زاده بودن او را بايد به اين معنا گرفت که پي ير از همان آغاز جايگاه روشن در زندگي ندارد. او برغم تحصيل در خارج از آداب وتربيت چندان مناسبي هم برخوردار نيست. گيج و منگ، تنبل و تن پرور و شکمو و پرخور است. پيشاپيش مرگ پدرش، ميان آشنايان و نزديکان راجع به موفقيت او در زندگي آينده ترديدهاي جدي وجود دارد. آيا ثروت سرشار پدر به او به ميراث خواهد ماند؟ آيا امپراطور او را به عنوان فرزند مشروع کنت به رسميت خواهد شناخت؟ واگر به لحاظ قانوني وارث پدرشناخته نشد چه ؟
پي ير به دنبال مرگ پدرش که وارث ثروت سرشار و املاک بيکران او مي شود، بازهم جايگاه خود را در زندگي پيدا نمي کند. دستخوش دسيسه هاي ريز ودرشت آشنايان ويا اقوام دور ونزديک پدرش است. مخصوصا دست آموز و دست کش دو مکار نان به نرخ روز خور پرنس و اسيلي و پرنس آناميخاييلونا است. اما اندک فرصتي که ازخلال اشتغالات روز مره فراچنگ مي آورد و به مغاک هولناک هستي خودش سر فرو مي کند، با پرسش هاي دهشتناکي روياروي مي گردد:
گناه چيست؟ فضيلت کدام است؟ چه چيز را بايد دوست داشت، از چه چيز بايد بيزار بود؟ براي چه چيز بايد زيست؟ "من" چيستم؟ زندگي چيست؟ مرگ چيست؟ چه نيرويي است که گردون به فرمان آن در گردش است؟ اين پرسش ها را همه در ذهن داشت وبراي هيچ يک پاسخي نمي يافت. فقط يک پاسخ بود، اما منطقي مي نبود و اصلآ کاري به اين پرسش ها نداشت وپاسخ اين بود: عاقبت خواهي مرد وهمه چيز تمام خواهد شد. خواهي مرد وراز ها بر تو آشکار خواهد شد. يا ديگر سؤالي نخواهي کرد- اما مرگ هم هولناک بود. (ج1- ص 446[i])
پي ير بدنبال چنين بن بست و بحراني است که با پيشواي فراماسون هاي روس برخورد مي کند و در مسير تازهً از تحول در زندگي رانده مي شود. پس از اين، پي ير به تدريج با آدم هاي زيادي روبه رو مي شود و در خلال اين رويارويي ها و رويداد هاي گوناگون صاف و صيقلي مي گردد. پي ير براي کشف راز زندگي از دهليز ها و دالان هاي گوناگون عبور مي کند که از ديدار با الکسي ويچ (پيشواي فراماسون هاي روس) و ورود در جرگه برادران معمار و گام نهادن در يک زندگي معنوي گرفته تا اسارت در چنگال ارتش فرانسه و بيماري و برخورد با کاراتايف را شامل مي شود. کاراتايف روس روستايي و اسير که پي ير در حين اسارت در دست ارتش ناپلئون تصادفا به او برمي خورد، چونان حقيقت نوراني بر وجدان وضمير پي ير مي تابد و او را درعين اسارت به آزادي و صلح دروني مي رساند. توصيف اين مرد سادهً روستايي که فقط چونان آذرخشي، لحظه کوتاهي فضاي حماسي داستان را روشن مي کند، نيز فوق العاده جالب است. او گرد مي نشيند، گرد مي خوابد، دستش را حلقه مي کند، سيمايش گرد است. تا ارداه مي کند مي خوابد و تا بخواهد بر مي خيزد و هرشب هنگام خواب دعا مي کند : « خدايا مرا چون يک قطعه سنگ بخوابان و چون ... برخيزان ! ». تاکيد بر گردي او شايد اشاره به بازتاب کامل حقيقت در وجود اوباشد. ( در رمز شناسي باستان دايره نشان کمال و کامل بودن است). پي ير بعدها همه سختيها وخاطرهها و ياران و آشنايان دوران اسارت را ازياد مي برد، اما پلاتن کاراتايف به خاطره ً جاودان زندگي او بدل مي شود. برخورد با کارا تايف در زندگي وسير وسلوک روحي پي ير آخرين دهليز است. ازين پس جان او به راز زندگي آگاه مي شود و يگانگي زندگي، عشق، وخداوند را در مي يابد.
فرجام سير و سلوک پي ير کشف زندگي است. و اينکه زندگي ارزش زيستن دارد. و نيز پي بردن به اين نکته که باهر چيزي که در زندگي مواجه شود، هرچند پست و حقير، باز نشاني از ابديت وجاودانگي درآن مي توان يافت. پي يربا کشف زندگي وآري گفتن به آن نه حريص و طماع مي شود و نه خسيس و پول پرست. زندگي در نظر او اينک خود برکتي است که از ابديت و لايتناهي نشان دارد . در آخرين شب هاي اسارت پي ير پير مرد معلم جغرافياي اش را در سويس در رؤيا مي بيند که کره زمين را چونان کرهً جاندار و متحرک که اندازه مشخص ندارد به او نشان مي دهد. « سطح بيروني اين کره از قطره هاي تشکيل شده بود که تنگ به هم فشرده شده بودند. اين قطره ها درجاي خود ثابت نبودند و جابجا مي شدند، گاهي چند تايي از آنها با هم در مي آميختند و يکي مي شدند وگاه يکي به چند قطره تقسيم مي شد. هريک از قطره ها انگار داشت منبسط مي شد تا فضاي بيشتري را اشغال کند اما بقيه نيز که همين حالت را داشتند ازاطراف به آن فشار مي آوردند و گاه آن را فرومي بلعيدند و گاه خود در شکم آن ناپديد مي شدند» (ص 1281)
در همين رؤ ياست که معلم پير، استاد جغرافيا (آگاه به زمين وزندگي) رو به پي ير مي کند و مي گويد: « آري فرزندم زندگي همين است ». و پي ير ازاثر بصيرتي که از اعماق جانش مي جوشد در دل مي گويد:
چه ساده و روشن! چطور من نتوانسته بودم پيش از اين به اين نکته پي ببرم. - خدا در وسط است و قطره ها يک يک مي کوشند که منبسط شوند تا هرچه بيشتر اورا در خود منعکس کنند. رشد مي کنند و باديگران متحد مي شوند يا فشرده و از سطح کره ناپديد مي گردند، به اعماق فرو مي روند ودوباره بالا مي آيند. مثلا کاراتايف را ببين، پخش مي شد و ناپديد شد.(همان)
از اين به بعد است که پرتوي از يک بصيرت تازه قلب پي ير را روشنايي مي بخشد. به آدم ها اين قطره هاي چسپيده برکره زندگي، به لشکريان، به ميدان نبرد و به اسيران و اسير کنندگان به ديد راً فت واحترام مي نگرد. آغوش خود را به روي زندگي مي گشايد وآن را صميمانه پذيرا مي شود. زيرا در آن عشق را و جاودانگي را و خدا را يافته است. تکاپو براي زندگي اينک در نظر پي ير، تلاشي است براي پيوستن به آن مطلق، به آن ابديت و جاودانگي نهفته در قلب زندگي. از همين رو است که او با اينکه به فلاکت بار ترين وضع ممکن در چنگ فرانسويان اسير است، بانگ برمي دارد:
زندگي همه چيزاست، زندگي خداست. همه چيز در جابجايي است، در جوش وخروش است و اين شور و مستي حقيقي است و مجاز نيست و خدا است. و تا زندگي است، شوق وقوف به وجود باري نيز هست. عشق به زندگي عشق به خداست. و از همه دشوارتر و به نيکبختي نزديکتر عشق به زندگي باهمه شدايد و رنج هاي ناسزاوار آن است.(ص 128.)
پرنس اندره ي بالکونسکي، اما سلوک و سرگذشت دگرگونه دارد. او از اشراف متشخص و فرزند يک افسر باز نشسته و ملاک است. او جوان و برخوردار از نعمت و ثروت اما، جوياي نام و افتخارات است. انگيزه اش از شرکت در جنگ نيز کسب نام بيشتر، شهرت بيشتر و افتخارات بيشتر است. در جبهه جنگ او هميشه صحنهً را درنظر مجسم مي کند که در آن همه ارتش شکست خورده است و او نقشه اي را پيشنهاد کرده وخود آن را اجرا و باعث پيروزي و نجات ارتش شده است. اين صحنه به "تولون" خود ياد مي کند. جنگ تولون يکي از جنگ هاي است که ناپلئون مانند صحنه تخيلي بالکونسکي بايک نقشه پيشنهادي و سپس اجراي آن موجب نجات يک گردان و پيروزي جبهه گرديد و از يک افسر گمنام و دون رتبه به اوج شهرت رسيد. صحنه تخيلي بالکونسکي عيناً از روي سرگذشت ناپلئون کپي شده است و چنانکه او همواره اظهار مي کرد، ناپلئون براي او محبوب ترين شخص بود و يکي از آرزوهاي در زندگي ديدن روي ناپلئون بود. درنبرد استرلتيس هنگامي که قشون روس از جلو چشمان فرمانده کل، جنرال کوتوزوف، مثل مور و ملخ مي گريخت و همه پرچم ها را وانهاده و جبهه را ترک مي کردند، بالکونسکي احساس مي کرد که اين همان " تولون" ي است که او پيوسته در انتظارش بوده است و اينک وقت آن است که هنرش را بروز دهد وشهرت و افتخاري را که در طلبش است، نمايان کند. پرچم افتاده را بدست مي گيرد و هورا کشان به پيش مي تازد و نيروهاي در حال فرار کم کم به او ملحق گشته و اندکي نظم و مقاومت موقتي در تن سربازان باز مي گردد. بالکونسکي لحظات بعد بر فراز تپه زخمي مي گردد. زخم عميق وجانکاه است واو را با آستانه مرگ پيش برده است. به لطف شخص امپراطور ناپلئون براي تداوي از ميدان جنگ به ستاد امپراطوري برده مي شود، زخميان لاعلاج تشخيص شده تسليم روستاييان مي گردد تا شايد از سر تصادف واتفاق اگرشد، زنده بماند.
بر فراز تپه که بالکونسکي زخمي افتاده است و تاچند قدمي مرگ پيشرفته است، به بصيرت تازه دست يافته است. احساس آراميش و صلح دروني مي کند، عطش افتخار جويي اش فرونشسته است و آسمان در نظرش ارجمند و با شکوه و آکنده از زيبايي جلوه مي کند. ناپلئون درنظرش خوار، حقير و چندش آور مينمايد، افتخار، شهرت و نام و نشان چون توهم پوچ در نگاهش بيهوده جلوه مي کند. او که به زيبايي و آرامش درخشان و بيگانه اي دست يافته است، در آن بلندا خود را ميان زمين و آسمان، ايمان به مرگ و زندگي معلق مي بيند. اينک او در مرگ لذتي مي بيند که در زندگي هرگز نظيرش را نديده است و حتي نمي توانسته است که تصور کند. نه تنها به لذت تازه اي دست مي يابد که چشمانش باز مي شو د و به بصيرت و بينش تازه اي نيز دست مي يابد. از اين پس او پايگاه استوارش را در جهان زندگاني ازدست مي دهد. همواره در برهوت ميان مرگ وزندگي و در فضاي تهي ميان آسمان و زمين، سرگردان است. اندره ي اکنون در کشاکش ميان مرگ وزندگي است. گويي اين بسته به رويدادها وحوادث است که اورا به جانب مرگ براند يابه سوي زندگي بکشاند. ورودش به خانه، در همان شبي سات که همسر باردارش پرنس کوچک زايمان مي کند. همسرش در اين زايمان مي ميرد و فقط لحظاتي پيش از مردن، اندره ي اورا زار و نزار، درحالي که درچنگال مرگ دست و پا مي زند، نظاره مي کند. اين رويداد احتمالاً اورا چند گامي از زندگي دور مي کند. زيرا بدنبال جدا کردن سهمش از ملک پدرش، سه سالي را چون يک تبعيدي پيوسته در روستا مي ماند و بسياري از بردگان را آزاد مي کند و در واقع جزء پيشگامان نهضت رهايي بندگان است. خواهرش پرنسس ماريا روستاي محل اقامت اورا« اعتکافگاهش» ناميده است. برخورد با ناتاشا وشور و شعفي که درچشمان افسونگر اين دختر جادويي موج مي زند شور زندگي را در وجود او زنده مي کند. برهم خوردن اين نامزدي ازسوي ناتاشا، او را دوباره به وادي ميان مرگ و زندگي مي فرستد. اينک اندره ي از يک سفر معالجه اي ازخارج بازگشته است، در داخل صف آرايي ها براي شروع يک نبرد کم کم دارد تکميل مي گردد و او بمحض ورد با خبر مي شود که ناتاشا که شور مقدس زندگي او بود، نامزدي با او را بر هم زده است. اندره ي دوباره به جنگ مي رود . اما اين بار نه براي کسب افتخار که براي انتقام. انتقام از کوراگين. او به لحاظ منطقي به بن بست رسيده است و هيچ بصيرت ديگري هم وجدان تاريک اورا روشن نمي کند. به نظر مي رسد که مرگ و زندگي به يکسان اورا وانهاده باشد. ازهمه چيز بيزار است؛ همه چيز به او نوعي پوچي و بيهودگي القاء مي کند. کاملا سرخورده است. حوصله گفتگو با هيچ کس را ندارد، درجنگ جدي است اما آن را توجيه نمي تواند. مي گويد وقتي که انسان مرتکب جنگ اين معراج جنون بشري مي گردد، ديگر چه حاجت به بزرگ نمايي هاي پوچ و بي معني مانند اسير گرفتن و رعايت قانون جنگ است. احساسات او پيشاپيش نبرد با رادينو انفجاري و افکارش بي نهايت پريشان وغير منطقي است و به نحوي گويايي بن بست فکري وتاريکي ضمير او را بازتاب مي دهد:
نه، اسير نبايد گرفت. همين گرفتن اسير است که کيفيت جنگ را عوض مي کند وازخشونت آن مي کاهد . باگرفتن اسير ما جنگ را به بازي بدل مي کنيم، بازي بزرگواري و کرامت واز اين قبيل، و همين است که کار را خراب مي کند . اين بزرگواري و لطافت احساس به ما به بزرگواري و لطافت احساس بانويي مي ماند که با ديدن گوساله کشته حالش به هم مي خورد. به قدري مرغ دل و مهربان است که تحمل ديدن خون ندارد اما گوشت همين گوساله را با سوس خوشمزه با اشتهاي بسيار مي خورد... نه، اسير نبايد گرفت . بايد کشت وخود از مرگ استقبال کرد.(ص953)
اين سخنان فراتر از ترس و شجاعت و احساس کين و شور ميهن دوستانه است. اين گفته ها طنين نيهليستي دارد واز سرگرداني او در وادي مرگ و زندگي حکايت مي کند. اما در اين نوسان ميان مرگ و حيات، اين بار نيز تقدير او را چند گامي به سوي مرگ پيش مي راند. پرنس اندره ي زخمي مي شود و به يک مرکز امداد صحرايي منتقل مي گردد. از قضا سوژۀ را که او همواره دنبال کرده است، در اين مرکز امداد مي يابد: اناتول کوراگين. اما ديگر شعله هاي انتقام درسينه اندره ي شراره نمي کشد و نزديکي با مرگ جان او را از پرتو فروغ تازۀ روشن ساخته است. او ناتاشا را چونان رشته پيوندي ميان خود و کوراگين در نظر مي آورد و بر بينوايي ها و فلاکت هاي خود و او اشک مي ريزد. حيف است که صحنه برخورد اندره ي با کوراگين، وآنچه را که براين روح دردناک در اين لحظات گذشته است، از زبان خود تولستوي نياوريم. در زير جمجمۀ پرنس اندره ي، بدنبال شناخت کوراگين که يک پايش قطع شده و به سختي مي گريست، چنين افکار وانديشه هاي جاري بود:
بله، پيوند تنگ و درد ناک اين آدم را به من نزديک کرده است، ولي بندي که اين مرد را باکودکي من و با زندگي من بسته است، چيست؟ اين پرسش را در ذهن داشت اما پاسخي برايش نمي يافت. به ناگاه خاطرۀ تازه و نامنتظر از جهان يکسر صفا و از عشق کودکانه روشن در ذهنش زنده شد. ناتاشا را در هيئتي به ياد آورد که اول بار درسال 1810 در مجلس رقص ديده بود، باگردن باريک و بازوان ظريف و سينۀ همه شور و آماده اشتعال وسيماي بيمناک و از کاميابي درخشان. عشق شديد، زنده تر و پر زورتر ازهميشه نسبت به او جانش را بيدار کرد. اکنون به ياد آورد که ميان او و اين مرد چه رابطه اي موجود بود که از پشت پردۀ اشکي که چشمان باد کرده اش را پر کرده بود با نگاهي بي نور به او مي نگريست. پرنس اندره ي همه چيز را به ياد مي آورد و احساس افسوس عميق و پرشور و عشق انساني به اين مرد در دل سرشار از نيکبختي اش جوشيد.
پرنس اندره ي بيش از اين تاب نياورد و به گريه افتاد. باسينه سرشار از عشق به همۀ انسانها بر گمراهي هاي آنها و برخود وکجروي هاي خود مي گريست:
همدردي، عشق به برادران، به آنها که مارا دوست دارند و آنها که به ما کينه ميورزند، عشق به دشمنان، بلي عشقي که خدا براي دنيا به ما تعليم مي دهد، هما ن که پرنس ماريا کوشيد به من بياموزد و من نميفهميدم، عشق بود که دست کشديدن از زندگي را برايم تلخ ميکرد، عشق بود که اگر زنده ميماندم به آن پناه ميبردم، اما ديگر دير شده است، ميدانم که دير شده است! (ص 998)
اين شعلۀ رباني که اينک در درون پرنس اندره ي شراريدن آغاز کرده ا ست، رفته رفته اين جان تاريک و مستأصل را بار ديگر به نور بينش و آگاهي تازۀ روشن مي کند. وبا هر گامي که اندره ي به سوي مرگ نزديک مي شود، اين شعله فروغ و پرتو بيشتر مي گيرد و در درون او را از وجد و انبساط و نور ورشنايي سرشار مي کند. اما، هنوز زندگي اورا به قلمرو مرگ نسپرده است وجدال و کشمکش ميان مرگ وزندگي کماکان در جريان است. ولي گويي از همين حالا معلوم است که در اين مسابقه باخت با زندگي است. درآخرين لحظاتي که پرنس ماريا فرزند هفت سالۀ او نکولوشکاي کوچک را گرفته بر بالين جسد نيمه جان او آمده است، پرنس اندره ي مي کوشد که براي تسلاي زندگان و به خاطر خواهر و فرزندش هم که شده يکبار ديگر به زندگي بازگردد و يا حد اقل از منظر زندگان به مسايل نگاه ميکند، اما نميتواند. درست است که زندگي هنوز دست از دامن او بر نداشته است، اما او به ورطه و شکافي ژرفي ميان مرگ و زندگي، ميان مردگان و زندگان آگاه شده است وخود را در قلمرو مرگ مي بيند ومطمئن نيست که آنهاي که در پي زندگي ميدوند، گفتههاي او را درک کنند. آيۀ از انجيل ميخواند که : «مرغان هوارا نظر کنيد که نه مي کارند و نه مي دروند و پدر آسماني شما آنها را مي پروراند» ( انجيل متي 26/6). اما بيم اينکه مبادا آنان اين کلام خداوند را بر وفق ادراک خودشان که به اقليم زندگان تعلق دارند، درک کنند، از گفتن منصرف مي شود و خود را با گفتن اين جمله تسکين ميدهد« ما نميتوانيم به باطن يک ديگر پي ببريم» (ص1184). لحظات مرگ پرنس اندره ي، به لحاظ عمق و معنا، به نظر من، يکي از درخشان ترين قطعه ها در سراسر اين شاهکار جاودان تولستوي است. « پرنس اندره ي مي دانست که مردني است، بلکه احساس مي کرد که در حال مردن است و راه مرگ را هم حالا تا نيمه طي کرده است... بي شتاب و نگراني در انتظار چيزي بود که بايست بيايد، چيز تهديدگر و ابدي و ناشناختني و دوردستي که حضورش را پيوسته در تمام طول زندگي احساس کرده بود اکنون به او نزديک شده بود...»(ص1184). ولي با اينکه آخرين نبرد مرگ و زندگي در جان او روي ميداد و مرگ در آن پيروز ميشد، بازهم ناگهان احساس ميکرد که زندگي برايش عزيز است. و اين حاصل عشق به ناتاشا بود. يعني که جدال مرگ و زندگي هنوز يکسره نشده است. در گفتگويي که تقريباً در همان لحظات پاياني، ميان او و ناتاشا اتفاق ميافتد، پرنس اندره ي رو به ناتاشا ميگويد: «ناتاشا، من بيش از اندازه شما را دوست دارم. بيش از همه چيز در دنيا!» و بعد علاوه ميکند:« خوب شما چه فکر ميکنيد؟ دل تان چه ميگويد، در اعماق جان تان چه احساس ميکنيد؟ به نظرشما من زنده خواهم ماند؟»(ص1186). به دنبال اين گفتگو اندره ي به خواب ميرود. اما دغدغه مرگ و زندگي هيچگاه ذهنش را رها نميکند. گرچه به قول تولستوي در اين هنگام خود را به مرگ نزديک تر احساس ميکرد، اما عشق به ناتاشا را چون زنجيري مييافت که احساس ميکرد اورا از ورود به قلمرو مرگ باز ميدارد. از اين رو «دردل مي گفت: عشق! عشق چيست؟ عشق مانع مرگ است. عشق زندگي است»( ص1187). اين افکار اورا به طور موقت تسلا ميداد. اما زود دچار تشويش و ابهام ميشد. اندره ي با اين ابهام و تشويش به خواب ميرود واز اين به بعد است که جدال او با مرگ و زندگي در رؤيا روايت ميشود. اندره ي در خواب، خود را سالم در همان اتاقي ميبيند که اينک در آن بيمار و بستري است. وقتي که پيرامونش از آدم هاي رنگارنگ که لطيفه ها و مطالب پوچي را با هم در ميان مي گذارند، خالي ميشود، تنها يک در باز باقي ميماند که بايست بسته شود. همه چيز بسته به اين در است و او بايستي به موقع آن را قفل کند:
به جانب در ميرود و ميشتابد اما پاهايش حرکت نميکند و او ميداند که فرصت نخواهد يافت که در را ببندد، با اين همه تمام نيروي خود را متمرکز مي کند آنقدر که پاهايش درد مي گيرد و ترس عذاب آور بر او حاکم مي شود. واين ترس ترس از مرگ است که پشت در است... آخرين تلاش فوق طبيعي او بي حاصل مي ماند. دولنگه در بي صدا باز شد. آنکه وارد شد مرگ بود. پرنس اندره ي مرد.
اما در همان لحظه که مرد؛ بياد آورد که خواب ميبيند و در همان لحظۀ که مرد تلاش کرد و بيدار شد.
ناگهان نور بصيرت در جانش دميد و پرده که آن ناشناخته را تا آن زمان از نظرش مستور ميداشت از پيش چشم باطنش برداشته شد: بله، مرگ بود. من مردم و بيدار شدم. بله، مرگ بيداري است- مثل اين بود که نيرويي که پيش از اين در درونش در زنجير بود آزاد شد و او سبکبالي را که از آن به بعد ديگر رهايش نکرد در خود بازيافت(ص1188).
پرنس اندره ي مرد و در واقع پيش از آنکه بميرد، خودش را به مرگ سپرد و رضايتمندانه به وادي مردگان شتافت. زيرا پرده از چشم باطنش برداشته شده بود، و به تجربه دريافت که «مرگ بيداري است». او با اين دريافت که مرگ بيداري است، قلمرو زندگي را وانهاد. عشق ها، کشش ها و وسوسه هاي زندگي چيزي نبود که در برابر آنچه که مرگ به او ميداد، مقاومت کند. عشق ناتاشا، آينده پسرش، محبت ماريا، همه اينک در برابر دنياي تازه که از دريچۀ مرگ به آن نگاه مي کرد، ناچيز مينمود. زيرا اينها هرچه بود، بيداري نبود و مرگ بيداري بود.
در برابر شعار« مرگ بيداري است» که فرجام سير روحاني پرنس اندره ي به آن منتهي شده بود، «عشق به زندگي عشق به خداست» را داريم که پي ير بزوخف آن را سر ميداد. اين بيداري را در مرگ يافته بود و آن عشق و خدا را در زندگي. هردو از دهليز رنج و محنت گذشته اند. اين به راز زندگي پي برده ا ست و آن به حلاوت مرگ دست يافته است. اين بر دلشورو ملال زندگي از راه ايمان صاف و راستين به خداوند فايق گشته است و آن بر مهابت مرگ غالب آمده است. اما اين چه ميتوان نتيجه گرفت. مرگ چيست؟ زندگي چيست؟ آيا هردو مطلوب است؟ همچنان که پي يربزوخف وپرنس اندره ي بالکونسکي هردو دلخواه ومورد پسند ماست؟ به نظر مي ايد بحث در مطلوبيت يکي از اين دو، يعني مرگ يازندگي نيست. تولستوي در صدد ترجيح مرگ بر زندگي يا زندگي بر مرگ نيست. چنانچه از نابغه چون او انتظار مي رود، او درصدد طرح مسئله مرگ و زندگي است. زندگي و مرگ هردو رازي است نا حل شدني. مرگ و زندگي چونان صليب سرنوشت لحظهء ما را به خود وا نمي نهند. ما زندگي مي کنيم و سپس مي ميريم. و به تعبير هيدگر موجودي رو به مرگ هستيم. گرفتاري در چرخه مرگ و زندگي تقدير ازلي ماست. اين تقدير ما ميرايان است و تقدير راز است و بنا بر اين هيچ راه حلي براي آن وجود ندارد. مرگ راز رازها است. اگر اين راز گشوده شود، ديگر رازي نخواهد بود وديگر مرگي (وبالتبع زندگي اي) نخواهد بود. بنا بر اين انتظار حل راز مرگ يا زندگي بيهوده است. و بديهي است که چنين انتظاري از نابغه مثل تولستوي بيشتر بيهوده باشد. اگر چنين است تولستوي با طرح اين مسئله (مسئله مرگ وزندگي) که ما مدعي هستيم جان مايه اين اثر را تشکيل مي دهد چه مي خواهد بگويد؟
اگر دقت کنيم آنچه براي ما مهم است طرح مسئله است. مسئله مرگ و زندگي مادر تمامي مسايل ديگر است. تمامي آنچه را که ما در زندگي با آن سر وکار داريم، از عشقها و عياشيها گرفته تا ايثارها واز خود گذريها وفداکاريها و تا جنگها و صلحها و مهر ها وکينهها و تا دوستيها و خصومتها، همه به مرگ و زندگي بر مي گردند. و سايه يکي از ايندو را بر آنها ميتوان ديد. هراز چندگاهي بايد پيامبري، فيلسوفي، شاعري، متفکري و هنر مند نابغه اي بيايد و و در وراء اين مسايل خورد و ريز، در وراء مهرها و کينهها، عيشها و عشرت ها، عشقها و نفرتهاي هر روزينه، ما را به آن مسئله اساسي وجود، يعني به مرگ و زندگي متوجه کرده و به بنياد هستي ما که از مرگ و زندگي تشکيل شده و ما را چونان موجود زنده ميرا در آورده است، متذکر سازد.
کار تولستوي همين توجه و تذکر به مرگ و زندگي است. اگر به شخصيتهاي پي ير و پرنس اندره ي و سير و سلوک روحي و معنوي ايندو به دقت نگاه کنيم، و نيز اين نکته را در نظر بگيريم که اينها نزديکترين دوستان همديگر در زندگي بودند، به اين نکته واقف خواهيم شد که تولستوي ميخواهد به ما بگويد مرگ و زندگي به همديگر تعلق دارند. از هيچ يک نميتوان صرف نظر کرد و هيچ يک را بر ديگري ترجيح داد. زيرا هيچ يک بي آن ديگري معنا ندارد. هم بايد چونان پي ير خدا را در زندگي يافت و هم بايستي مانند پرنس اندره ي بيداري را در مرگ. هم زندگي خواستني است چون آکنده از عشق و خداوند است و هم مرگ خواستني است چون لبريز از بيداري و بصيرت است. دوستي صميمانه پي ير و پرنس اندره ي نشاني از هم آغوشي مرگ و زندگي است.
ناتاشا را با آن عشق سودايي و استعداد سرشار از لذت بردن، در اين ميان بايد نماد از عشق و تعلق خاطر دانست که بر هر دو قلمرو مرگ و زندگي تعلق دارد. پرنس اندره ي به دوست خود پي ير گفته بود در سختي هاي زندگي، هنگامي که او در سفر است، ناتاشا او را ياري ميدهد. عشق ناتاشا هم به اندره ي لبريز از شوق و شعف و با تمام وجود است و هم به پي ير صميمانه، مادرانه و زنانه است. اما اين عشق به هردو راستين، صميمانه، صادقانه و حقيقي است. عشق ناتاشا در مورد اندره ي انفجاري، افراطي، شور انگيز، بي پروا و سيري ناپذير است؛ گويي زندگي براي ارضاي آن کافي نيست و بايد آن را با چيزي فرا تر از زندگي اشباع کرد. با چيزي ماوراء زندگي، چيزي شبيه مرگ. در حاليکه عشق او به پي ير سرشار از شور حيات است و آهنگ متعارف و مهار شده دارد. عشق هردو قلمرو تعلق دارد. اما به هرکدام به شيوه خودش. اين بدان معنا است که مرگ و زندگي اگر يک چيز نيست، باهم يگانه و به يکديگر مربوط است. ناتاشا رشته اي است که اندره ي را به پي ير و مرگ را به زندگي پيوند ميدهد. و بدينترتيب در فرجام تولستوي ما را به يک تريلوژي روياروي ميکند که در عين حال باهم ادغام و يگانه مي گردد. اين تريلوژي عشق (ناتاشا)، مرگ (اندره ي) و زندگي (پي ير) است. که در عين سه گانگي يگانه است و در عين يگانگي سه تا.
آري! زندگي بدون مرگ برهوتي است فاقد شور و لذت و مرگ بدون زندگي رويدادي است فاقد شکوه و معنا و عشق بدون ايندو گمراهيي است شيطاني و شريرانه. و در اخير بخوانيم خداي را که ما را از لذت زندگي، شکوه عشق و بيداري مرگ
[i] تمامي ارجاعات که در متن اين مقاله صورت گرفته به ترجمه فارسي جنگ وصلح با مشخصات زير مي باشد: لئون تولستوي، جنگ وصلح (جلداول ودوم)، ترجمه سروش حبيبي، تهران، انتشارات نيلوفر، چاپ سوم، بهار1384.