Ads 468x60px

جمعه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۶

شعرهای تازه وهاب مجیر


در کتاب باد ها !
مثل روح من پریشان است خواب باد ها
چیست از این جان کنی هایش جواب باد ها
دوست ای نامرد ! ای بی اعتنا ای سنگ جو
ای که تنها ماندی ام در پیچ و تاب باد ها
داستان بی تویی های مرا باری بخوان
با خط وحشی توفان در کتاب باد ها
بیشتر از کفتر آواره مانند من اند
سایه لرزان بید و اظطراب باد ها
سبز و سرشار است چون مجموعه شعر مجیر
از سرود و ساز دلتنگی رباب باد ها

نا دیده آب ...
تا از کنار چشم تو ای خوب رد شدم
شاعر شدم یگانه شدم پو چ و بد شدم
احساس قد کشید و زبان مرا برید
در پیش روی روشنی عقل سد شدم
نا دیده آب موزه کشیدم . . . در آن شروع
آماده فدا شدنت بی عدد شدم
چون قریه یی که یک شب بارانی سیاه
با دست های زلزله ویران شود شد م
آنگاه پیر بودم و بیهوده مثل هیچ
با پیچ پیچ عادت تو تا بلد شدم
آنچه به دست آمد از آن دست پاچگی
تو شهر شهر شهره شدی من حسد شدم

چهارشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۶

خار

از خالد نويسا

ـ نبی مرغ را کیش کن که به کرت ترتیزک در آمد.

نبی صدای پدرش را شنید، زانو زد و پشت شیشهء پنجره اتاق به حویلی گردن کشید، گفت:

ـ پدر، مرغ به طرف خانه اش رفت.

دروغ می گفت و مرغ درکرت بود. کلکش را که به طرف مرغدانی گرفته بود، خم کرد:

ـ پدر، مرغ که تنها باشد دق نمی شود؟

پدرش آهسته گفت:

ـ تنبل بیکاره هستی! یک بچه پنج ساله می تواند کارهای زیاد بکند. بچه های همسایه را ببین، از کاریز آب می آورند.

نبی از پشت پنجره غلتی زد و به پهلو طرف پدرش لول خورد و بعد رو به دل افتاد؛ درست مثل یک سنگ پشت. به پدرش که به کنج اتاق تکیه داده بود، نگریست و گفت:

ـ چرا بچه ها از کاریز آب می آورند؟

پدرش گفت:

ـ به خاطری که در نلها آب نمی آید.

نبی پرسید:

ـ در نلها چه وقت آب می آید؟

پدرش جواب داد:

ـ جنگ که ختم شد، باز نلها را ترمیم می کنند.

نبی گفت:

ـ کی جنگ می کند؟

پدر پاسخ داد:

ـ کسی که تفنگ دارد و می خواهد پادشاه شود.

نبی نمی فهمید؛ نگاهش به کرت افتاد. و دوباره با پدرش مشغول گپ زدن شد.

ـ جنگ که خلاص شد باز تو هم سرکار می روی؟

پدر به گونه هایش هوا انداخت و بعد کوتاه گفت:

ـ ها.

نبی باز به روی گلیمی که بوی نم و نفت می داد غلتی زد. رو به سقف نگریست و دستش را به طرف تیرها بلند کرد. برخاست و نزدیک پنجره رفت. پرسید:

ـ چی کار می کنی؟

پدر روی دوشکی پاهایش را دراز کرد و پاسخ داد:

ـ معلمی می کنم. شاگرد ها را درس می دهم. مثل تو بچه ها می آیند و من درس می دهم.

نبی دامنش را بالا زد شکمش را با دست مالید و آهسته دستش را به درون تنبانش برد. صدای پدرش را شنید:

ـ نکن!

نبی منصرف شد و چشمهایش را با مشت مالید. نشست و باز از پشت پنجره به حویلی نگریست:

ـ پدر، پدر، مرغها گپ می زنند؟

صدای بی رمقی پاسخ داد:

ـ ها، می زنند.

ـ چرا یک مرغ دیگر نمی آوری که مرغ من با او گپ بزند؟

پدرش با همان لحن یکنواخت گفت:

ـ پول ندارم.

نبی پرسید:

چرا نداری؟

پدرش گفت:

ـ ندارم دیگر.

نبی روی دوشک نشست و به بالش تکیه داد، پای راستش در جا بند نمی شد. آن را شور می داد. در اندیشه فرو رفت. پایش را با دو دست بلند کرد و شست پایش را با دندانها گرفت. صدای پدرش در اتاق کوچک و تاریک طنین انداخت:

ـ نکن!

نبی پایش را رها کرد. آهی کشید و گفت:

ـ پدر، پول از کجا می شود. کشت می شود؟

ـ ها! کشت می شود!

نبی پرسید:

ـ چرا تو کشت نمی کنی، تو هم در حویلی کشت کن!

پدرش بالشتی را به طرف خود کش کرده فاژه یی کشید و با صدای خواب آلودی گفت:

ـ کشت کرده ام. آن جاست!

لبخندی زد و با کلک دسته خارهای سبز و نه چندان بلندی را در کنج حویلی نشان داد که تنبلی نگذاشته بود آن را بکند.

نبی به طرف خارها دید. چند لحظه بعد برخاست جست زنان خود را به روی پدرش انداخت. پدر جیغی زد و گفت:

ـ افگارم کردی

نبی ذوقزده گفت:

ـ آنها را آب می دهم که پول بدهند. باز می رویم بازار یک مرغ دیگر می خریم که با مرغک بیچاره گپ بزند.

پدرش جواب داد:

ـ خوب.

نبی خندید مشتش را بلند کرد اما آن را به روی پدرش نزد. گفت:

ـ ریش داری و یک دندانت افتاده.

پدرش مشت نبی را قاب کرد و گفت:

ـ تو هم مو زرد و مردنی هستی. خون نداری!

و خندید.

نبی از سرشکم پدرش برخاست و رفت که خارها را آب بدهد. بعد از آن با خارها مصروف شد.

روز دیگر مادرش را در افکارش راه داد و گفت:

ـ پدرم پول کشت کرده. خبرداری؟ همه اش از من است.

مادرش نشسته جاروب می کرد. بدون این که به او بنگرد گفت:

ـ خوب این قدر پول را چی می کنی؟

نبی ذوقزده گفت:

ـ یک دانه مرغ می خرم. یک دانه طیاره می خرم، یک دانه هم آیسکریم.

مادرش کنج دیواری را جاروب می کشید، دوشکها را قات کرده بود و فکرش جای دیگری بود پرسید:

ـ برای من چی می خری؟

ـ چی بخرم؟ تو بگو!

مادرش گفت:

ـ یک جوره بوت بخر، می خری؟

نبی همان شب به خواب دید که از خارها نوتهای صدی و پنجاهی آویزان اند.

صبح چهار طرف خارها را تار گرفت و بچهء همسایه را آورد که ببیند. بچه خلم بینی اش را بالا کشید و با صدای تیزی گفت:

ـ تو خورد هستی، نمی فهمی که پول کشت نمی شود.

و رفت.

اما نبی خارها را آب می داد. چهار روز که گذشت، پدر تصمیم گرفت که خارها را بکند. صبح وقت با تبرچه آنها را کند و برد پشت دیوار انداخت.

نبی که بیدار شد با وارخطایی دوید و از پدرش پرسید:

ـ پدر، پدر، پولها کجا هستند؟

ـ پدر آهی کشید و گفت:

ـ دزد برده، شب کسی آمده و برده است.

نبی به گریه افتاد و رفت که در آغوش مادرش بیفتد.

سه‌شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۶

دوکان "پروفیسور نور" گشایش یافت


دهمین شبکه تلویزیونی خصوصی بنام " نور" در کابل روی صفحه گیرنده ها ظاهر گردید.این تلویزیون که بظاهر مربوط فروفیسور برهان الدین ربانی جنگسالار دیروز میباشد زحمات.پشت صحنه(پشت پرده)آنرا ولایت فقیه ایران میکشد .

قبل ازین شبکه های ؛ طلوع ، المر(سعد مُحسنی) آریانا(انجنیراحسان الله بیات) ، آیینه(رشید دوستم) ، تلویزیون ملی(دولتی) ، نورین (حاجی فرید)، افغان (افغانزاده)، شمشاد(اشتر تی وی) وتمدن(شیخ آصف)راه انتخابی نوررا بسان یک دورباطل به تکرار نشسته اند.

روند کاری این ده شبکه تکرار همد یگر بوده و اینک که از عمر برخی پنج سال میگذرد،چیز تازه قابل توجه ارایه نداشته اند تا مردم پسند باشد .اکثراین شبکه ها یا لقمه های جویده شده کشور های همسایه را نشخوارمیکنند یا سفره سریال های پوپنک زده هندی را به نمایش میگذارند تا ازین طریق توجه اعلانات تجارتی را بخودجلب نمایند که درین راستا (دَو ودَوبازی های بسیاری)میان این مثلا رقبا صورت گرفته است.

1 _ طلوع .لمر : که هردوازیک زیرزمینی نمناک کابل به نشرات میپردازند.تا هنوز کوشیده است که سرآمد روزگار تلویزیونچی های خصوصی کابل باشد که هست. ودیگران قدم به قدم راه این طلایه دارخویش را دزدکی استمرار می بخشد یعنی هرمثلا برنامه را که طلوع اختراع نماید فردایش کانهواز آریانا ودیگران نیز دست دومش نشر میگردد.

2 _ آریانا : نیز کپی طلوع بوده بااین تفاوت که این شبکه میکوشد تا بیشتر مبلغ خانواده محترم حاجی بیات ازین دریچه باشد تا برنامه های سالم تلویزیونی.

3 _ آیینه : شبکه آیینه با آنکه در تولید برنامه های خویش بسیارابتداییست اما ابتکاری که دارد اینست که انحصارزبانی را شکسته وبزبانهای ترکی و ازبکی نیز برنامه دارد.

4 _ تلویزیون ملی ! : تلویزیون ملی قبل ازانکه ملی باشد شبکه ییست که با حفظ سنت دیرینه پشتون سالاری مبرا از اشتراک فرهنگهای متفاوت اقوام ساکن در کشوربه نشرات پرداخته و میکوشد که این رسانه را ازحضورافرادلایق یا فنی وهنرمندیکه ازین طایفه گل سرسبدآفاق وممتاز نباشند برحذر دارد.کریم خرم وزیرفرهنگ!!! بعد از حرام کردن چوکی این وزارت ، اولین اقدامی که نمود جهت ملی سازیی تلویزیون ملی همانا تصفیه افراد غیر ازین شبکه ملی! بود.

5 _ نورین : طفلک نورین که بتازگی آغازبکار نموده است میکوشد تا با جذب افراد دیگران نشرات بهتر داشته باشد.ازهمین روافرادی که از دیگر شبکه ها اخراج میگردند یا بیرون میشوند، اطراقگاه شان نورین است .نورین نیزچیزتازه برای گفتن ندارد.با آهنگهای تکراری وسی دی های بازاری ساعات نشراتی خودرا پر میکند یعنی از همان ساجِق عمومی استفاده مینماید.

6 _ افغان تی وی : افغان تی وی دربند هیچ یک از مقررات که دیگران برخود تحمیل میکنند نیست .این تلویزیون فقط به نشر آهنگ های تکراری .D.V.D های بازاری وفیلم های دست هفتم. دل خوش داشته و از طریق اعلان های تجارتی که میسرش نمیگردد مصارف خویش را جبران مینماید.

7 _ شمشاد : شمشاد که نام بازاری آن ( اُشتر تی وی ) میباشد ، با همه ناتوانای های که با خود دارد کمرهمت را باریسمان جهالت محکم بسته است تا ادای مرحوم هتلر را درآورده و نژاد گرایانه عمل نماید.اما مور کی تواند که لباس آدمی زاده را بی نماز کند.

8 _ تمّــدن : وتلویزیون تمدن که از چهار ماه بدینسوبنام نشرات آزمایشی برنامه پخش نموده است، شبکه ییست که از شُش ایران تنفس نموده ولی مانده است که بجای آهنگ های هندی که غذای نشراتی دیگران است. تمدن با چه موضوع باعث ضیاع اوقات مردم گردد ؟!.تمدن و نورهردو از یک چشمه آب مینوشند .

ودولت به بهانه آزادی بیان، به هیچ یک نمیگوید که بالای چشمت ابروست.هرچند که برخی اوقات (زدوخورد+زدوبند) میان اینها و مقامات دولتی صورت میگیرد،اما بسامسایل چشم پوشی میگردد.؛بعنوان مثال : دولت روز(؟) را بنام روز پدر اعلان میدارد وتمدن میلاد امام علی را، یا افغان تی وی کست محفل خصوصی وخانوادگی مردم را به نشر میسپارد واعتراض هم محلی ازاعراب پیدا نمیکند،یا اینکه شمشاد با تدویر میز مدورهای استفراق آمیز خود استکاک های قومی را دامن میزند، یا طلوع فرهنگ بیگانه هندی را۲۴ساعته قبل و بعذ از غذا ده ها چمچه شوربا خوری را به حلق جامعه میریزد.اما دولت که آیین نامه مطبوعاتیش هنوز تدوین نگردیده است چیزی نمیگوید یاهم حرفی ندارد که برای این دوکان داران عزیز بگوید.

دوشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۶

جرگه امن منقطه یی: هدف یا ابزار؟

از وبلاگ نرگس


جرگه صلح افغانستان و پاکستان در میان خوشبینی های فروان رهبران دو کشور با صدور قطعنامه یی به پایان رسید. در مراسم پایانی این جرگه جنرال پرویز مشرف رییس جمهور پاکستان و حامد کرزی رییس جمهور افغانستان سخنرانی کردند. مشرف در این جرگه، ضمن تکرار مواضع فبلی اش مبنی بر عدم مداخله در امور افغانستان و حمایت از گفت وگو با طالبان ، گفت که طالبان از سوی برخی ها در خاک کشورش حمایت می شوند. او همچنان بر ایجاد فضای اعتماد میان دو کشور تاکید کرد. آقای کرزی هم ضمن تشکر از برگذار کنندگان و گردانندگان جرگه از فیصله های جرگه حمایتش را اعلان نمود.

برگزاری جرگه امن منطقه یی به عنوان آخرین ابزار از سوی دولت افغانستان روی دست گرفته شد تا پاکستان را وادار به همکاری های بیشتر در زمینه مبارزه با تروریسم نماید.

مراسم گشایش این جرگه در پنجشنبه گذشته از سوی دولت افغانستان با آماده گی های گسترده و تدابیر شدید امنیتی به عنوان موفقیتی بزرگ برگذار شد. در این مراسم ، در ابتدا قرار بود که جنرال پرویز مشرف رییس جمهور پاکستان همراه با حامد کرزی شرکت کند، اما او در آخرین روز قبل از آغاز جرگه به دلیل مسایل داخلی کشورش از آمدن به کابل امتناع ورزید. همچنین برخی از سران قبایل و احزابی که عمدتاً حامیان طالبان در آن کشورپنداشته می شوند در این جرگه شرکت نکردند.

جرگه امن در حالی برگذار شد که برخی از همان ابتدا عدم خوشبینی شان را اظهار کردند. آن ها عمدتاً ها نسبت به صداقت دولت پاکستان شک و تردید داشتند.

عزيز واصفي دستگاه جاسوسي پاكستان، آي اس آي، را متهم به حمايت از طالبان كرد. آقاي مجددي هم تصريح كرد كه تروريست هاي از پاكستان به افغانستان مي آيند و نه از ساير كشور هاي افغانستان.

سوال این بود که جرگ چه موضوع هایی را مورد بحث قرار می دهد؟ هدف اصلی این جرگه چیست؟ سر انجام جرگه دایر شد و یک اعلامیه شش ماده یی را صادر کرد.

در ماده نخست این اعلامیه تروریسم به عنوان "تهدید مشترک برای هردو کشور" خوانده شده و اعلام گردیده که : "یک کمپاین جدی و خستگی ناپذیر علیه تروریزم وسعت یابد ". همچنان این اعلامیه از حکومت های هردو کشور خواسته تا" به فعالیت های مراکز تربیوی تروریزم در کشور های شان اجازه ندهند".

در ماده دوم از تشکیل یک جرگه مشترک پنجاه نفری در آینده ذکرشده که وظیفه آن علاوه بر نظارت بر اجرای تصامیم جرگه امن ، تسریع روند گفتگو و آشتی با مخالفان و برنامه ریزی برای برگزار کردن جرگه های امن مشترک خواهد بود.

در ماده سوم تاکید بر عدم مداخله وتقویت روابط دو جانبه شده است.

در ماده چهارم مبارزه با مواد مخدر به عنوان پدیده مرتبط با تروریسم یاد شده و تاکید بر مهیا نمودن معیشت بدیل گردیده است.

ماده ششم می گوید که سفارش های کمیته های پنجگانه جرگه بخشی از این قطعنامه می باشد.

به این صورت قطعنامه جرگه امن اهداف هردو کشور را به صورت مشخص در بر ندارد. ماده نخست آن که بر جنگ و مبارزه با تروریسم تمرکز دارد هم گنگ است. چهار ماده بعدی را می شود گفت بر ابزار ها و روش های مبارزه با تروریسم ناظر اند. موارد عمده یی که در این اعلامیه به عنوان ابزار و روش های مبارزه با تروریسم ذکر شده عبارت اند از بستن مراکز تربیت تروریست ها ، آشتی با مخالفان و مبارزه با مواد مخدر.

یقیناً ریشه های تروریسم فراتر از آن اند که بتوان با آشتی با آن ها و یا ریشه کن کردن تریاک آن ها را خشکاند، ولو که این فرض تحقق هم بیابد.

به همین ترتیب ، آن گونه که در ابتدا گفته می شد جرگه به ریشه یابی تروریسم نپراخت ؛ تروریسم را تعریف نکرد و نگفت که که ها تروریست هستند؛ هم چنین جرگه، فیصله نکرد که دولت های دو کشور چه چیز را در زمینه ریشه کن کردن تروریسم و تامین امنیت مورد هدف قرار دهند.

مشرف و شوکت عزیز در این جرگه بار دیگر طالبان را بخشی از مردم افغانستان خواندند و مشکلی از که ناحیه آن ها به وجود آمده است را هم مشکل داخلی افغانستان دانستند. یعنی این ربطی به پاکستان ندارد و آن کشور نمی تواند در قبال آن ها هدفی داشته باشد. در حالی که دولت افغانستان طالبان را بخشی از گروه های تروریستی میداند . آن ها با القاعده و حزب اسلامی در طول خط دیورند فعالیت دارند و از سوی حلقات معینی در داخل خاک پاکستان حمایت می شوند. این موضوع را مشرف در این جرگه برای نخستین بار اعتراف کرد. این زمانی است که پاکستان هم یک سری نا آرامی ها را در این اواخر پشت سر گذاشته است.

اگر طالبان مشکل داخلی افغانستان اند، حضور القاعده و حمایت حلقات پاکستانی از این دو گروه چگونه توجیه می شود؟ و مربوط به کدام کشور و کدام مراجع است؟

در جرگه هردو رهبر پاکستان از اعتماد میان دو کشور سخن گفتند. آقای کرزی در مراسم پایانی جرگه از جانب افغانستان از اعتماد افغانستان به مشرف اطمینان داد و افزود:"اعتماد ما به شما بستگی دارد". اعتماد برسر چه؟ این که گروه های تروریستی را به کشور های یکدیگر نفرستند؟ در امور داخلی یکدیگر مداخله نکنند؟

این ها می رسانند که گویا هنوز دولت های افغانستان و پاکستان حتی بر سر اصول – که شامل اهداف هر دو کشور در مبارزه با تروریسم باشد- باهم توافق ندارند. تا زمانی که هدف مشخص نباشد بحث برسر ابزار ها و روش های مبارزه منطقی به نظر نمی رسد.

پیش از این حامد کرزی ، رییس جمهور و مقامات بلند پایه دولت افغانستان گفت و گو های زیادی را با رهبران پاکستان انجام داده بودند تا آنها را متقاعد کنند که در مبارزه با هراس افگنی همکاری جدی تر نمایند. حتی طی چند سال گذشته مذاکرات منظم میان مقامات بلند پایه دو طرف ، به صورت دوره یی برگزار می گردید. ولی نتیجهء درستی از همه ء این تلاش ها به دست نیامد. پس از آن بود که آقای کرزی برگزاری جرگه امن مشترک را در مذاکرات میان رهبران سه کشور افغانستان، ایالات متحده امریکا و پاکستان پیشنهاد کرد و برگزاری آن به تصویب هر سه رهبر رسید.

گفته می شود پاکستان - که از همان ابتدا دلسرد به نظر می رسید- تحت فشار های مقامات امریکایی ها مجبور به همکاری به برگزاری جرگه شده بود. آقای مشرف، که در مراسم گشایش جرگه شرکت نکرده، بود بنا به تماس تلفونی که کاندولیزا رایس ، وزیر امور خارجه امریکا، با او داشته است، حاضر به شرکت در مراسم اختتامیه جرگه گردید.

*********

پاکستان ، اولین کشوری بود که رژیم طالبان را در سال ۱۹۹۵ به رسمیت شناخته بود و حمایت می کرد. همچنان آن کشور یکی از سه کشوری بود که ، در زمان رژیم طالبان ، در کابل سفارت داشت و آخرین کشوری بود که بعد از یازدهم سپتامبر۲۰۰۱، تحت فشار های خارجی، به ویژه آمریکا، سفارتش را بست و حمایتش را از طالبان قطع کرد.

بعد از حادثه یازده سپتامبر توجه جهانیان به سوی خطر تروریسم جلب گردید. زمانی که جنگ در افغانستان برضد طالبان والقاعده آغاز گردید ، آن ها خیلی به سادگی شکست خوردند و به سوی مرز های پاکستان عقب نشینی کردند.

از آن پس همواره دولت پاکستان متهم می شد که در داخل خاک خویش برای رهبران القاعده و طالبان پناه داده است. دولت افغانستان پاکستانی ها ، به ویژه سازمان جاسوسی آن کشور آی اس آی ، را متهم به حمایت از طالبان می کرد.

ولی پاکستانی ها همواره ادعا های دولت افغانستان مبنی بر عدم همکاری در این مبارزه را رد کرده و مشکل امنیتی در افغانستان را یک موضوع داخلی این کشور قلمداد می کردند.

گاه گاهی وارد کردن اتهامات متقابله به تیره گی روابط میان دو کشور منجر می گردید. جنگ لفظی میان دو کشور در این اواخر شدت بیشتر یافته بود.

یکشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۶

براي كامل كردن مطالبتان از اين عكس ها استفاده كنيد
KABULISTAN

شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۶

امپراتور جهانگشا

داستان کوتاه از سهراب سامانيان - برگرفته از وبلاگ سهراب سامانیان

(به یاد روزهایی که هر کس آرزوی تخت کیانی را در این سرزمین داشت)

نمیدانم از کدام زمان این خیال به من دست داد تا امپراتور شوم. از خیلی زمانها پیش. شاید از وقتی که بی بی ام در زیر آسمان صاف تابستان، در اطراف صندلی های گرم زمستان و یا در تنها زیرزمینی خانة ما که وقتی جنگ میشد به آنجا پناه میبردیم، افسانه های پادشاهان را به شیوة خاصی به ما تصویر میکرد. شاید هم از زمانی که در جمع مضامین مکتب ما جغرافیا و تاریخ راه یافت.

اولها امیدی بود که برایم دست داده بود، ولی بعدها در این تصمیم خود مصمم شدم. دور از ذهن آدم عاقل هم نبود که به زودی امپراتور شود. چون در مُلک خود ما، پس از هر جنگی یک حکومت جدید حاکم میشد. این تصمیم تمام مشغولیتهایم را به خود مصروف کرد. در صنوف پنج یا شش بودم که پول پس اندازم را جمع کرده و یکراست به سوی کتابفروشی رفتم و نقشة جهاننمایی خریدم. چون صلاح کار را در این دیدم که قبل از این که امپراتور بشوم، باید اول ساحة قلمرو خود و جایی را که از آن جا ظهور کنم مشخص کنم و بعد ببینم کدام کشورها را باید در قدم اول فتح کنم. بنا بر این در قدم اول داشتن یک نقشة جهاننما برایم حتمی بود تا مقدمات کار را بسنجم. همین که نقشه تهیه شد، هر روز که از مکتب به خانه برمیگشتم آن را در روی خانه پهن میکردم و شروع میکردم به گسترانیدن قلمرو آیندة خود. انگار پیش خودم امپراتور جهانگشایی میشدم. هیچ عضوی از خانواده از این کار من سر در نمی آوردند. حتا پدرم. اولها اصلاً اهمیتی به آن نمیدادند ولی بعدها همه به نظرم نگران معلوم میشد. همه گی به سویم با نگاههای متعجبی میدیدند. حتی زمانی پچ پچ حرف زدن پدرم را با مادرم شنیده بودم، که میگفت:

ـ ای بچه دیوانه شده! مه که از اول گفته بودم که کارهای دیوانه گی میکنه.

مادرم با نگرانی میگفت:

ـ چه چاره داره، باید یگان کاریش کنیم.

خانوادة ما که بی بی ام، پدرم، مادرم، خواهرانم و خودم اعضای آن بودیم. هر چند بی بی ام فرد مسن این خانواده بود، ولی حکومت خانواده به دست پدرم بود. پدرم دکاندار بود و روزهایی که جنگ میشد، با سر و وضعی آشفته به خانه بر میگشت و از این که نمیتوانست در روزهای جنگ دکانداری کند، خیلی دلخور و شاکی بود. اول خانه می آمد و عقده هایی که داشت بالای اعضای خانه به خصوص من میگشود.

ـ کورت میکنم، پدر نالت!

و دو انگشت دست خود را به شکل حرف V در آورده به سوی من دراز میکرد ـ انگار میخواست نشان بدهد که چگونه کورم میکند ـ و من خودم را عقب میکشیدم. از این کار پدرم سخت ناراض میشدم. آخر بالاخره امپراتور بودم. انگار امپراتور را تهدید میکرد. بعد با چشمهای گشاده به سویش میدیدم، انگار امپراتور ناراض میشد و پیشانی خود را چین میدادم ـ درست مثل یک امپراتور با کرکتر، درست مثل اسکندر که وقتی مردم بلخ در برابرش ایستاده بودندـ. پدر که چشمهای گشاده و پیشانی چین خوردة مرا میدید، بیشتر عصبانی میشد و میپرداخت به کتک زدنم، میپرداخت به کتک زدن یک امپراتور بزرگ. انگار اسکندر مقدونی را کتک میزدند.

در مکتب روز به روز به درسهای تاریخ علاقه مندتر میشدم. تاریخ پر از امپراتورهایی مثل خودم بود. کوروش، داریوش، اسکندر، تیمور لنگ و .... معلم تاریخ درس را تشریح میکرد. در بارة امپراتورها توضیح میداد، دربارة وزیرهایش، در بارة جهانگشایی هایشان و همه و همه. گویی خود او در آن زمان زنده بوده و وقایع را به چشم سر دیده. توضیحات معلم تاریخ مثل نوار سینمایی یی از برابر تخیلم میگذشتند و در چهرة هر کدام از جهانگشایان چهرة خودم را میجستم. میان من و امپراتورها معلم تاریخ ایستاده بود و در مورد هر کدام شان قضاوت میکرد. دستم را بلند میکردم. معلم به عنوان نشان اجازه، سری تکان میداد و من از جا بر میخاستم.

ـ معلم صاحب! امپراتورها را پدرشان لت نمیکرد؟

بچه ها همه میزدند زیر خنده. از خندة بچه ها خوشم نمی آمد. معلم هم از خندة بچه ها خوشش نمی آمد و با عصبانیت به طرف من نگاه تندی می انداخت.

ـ لودة دیوانة ، دیگر اگر از این سوالهای احمقانه ات بکنی از صنف بیرونت میکنم.

ولی همان خرک و همان درک بود. پاسخ این پرسشم به دستم نمی آمد. به کتابهای تاریخ هم که رجوع میکردم، چندان جوابهای قناعت بخشی از روابط پدرهای امپراتور با پسرهای شان نمی یافتم. دلم نمیخواست که معلم تاریخ را هر روز بدون سوال رهایش کنم و هر روز یا از دست معلم لت میخوردم و یا این که از صنف بیرونم میکرد تا این که نامه یی از طرف ادارة مکتب به پدرم فرستاده شد و در آن به من تهمیت بسته و اهانت کرده بودند که گویا من بالای معلم تاریخ با سوالهای گویا پوچ خود ریشخند زده و نظم صنف را بر هم میزنم. در مکتب همة بچه ها ریشخندم میزدند و امپراتور صدایم میزدند. بالاخره کار تا آن جا داغ شد که اداره از مکتب اخراجم کرد و نامم را از حاضری صنف پاک کردند. چون به گفتة آنها من دیوانه شده بودم و دیگر مکتب جایی برای من نداشت.

خانواده از این کارهایی که با من میشد رنج میبردند. مادرم به خاطر من نذر و نیاز میکرد و بی بی ام در نمازها دعاهای طولانی یی را به من میکرد. پدرم عصابش خراب میشد و همین که مرا میدید تمام عقده هایش را خالی میکرد و انگشتان دستش را به شکل حرف V میکرد و به طرف نشان میداد.

ـ کورت میکنم، پدر نالت!

انگار میخواست کورم کند و یا نشان بدهد که چگونه کورم میکند. بدین ترتیب مرا تهدید میکرد. یک امپراتور را تهدید میکرد، امپراتور عصبانی میشد. چشمهایش را گشاده تر میکرد، به پیشانی اش چین می انداخت و آن گاه پدرم امپراتور را چنان کتک میزد که فغانش به آسمان بلند میشد. تصمیم گرفته بودم که وقتی امپراتور شوم، هیچ پدری را اجازه ندهم که فرزندان شان را کتک بزند.

سن و سالی هم از من گذشته بود. 19 ساله شده بودم. پدرم هنوز فکر میکرد من دیوانه شده ام. مادر و تمام بسته گانم نیز به این باور پدر نزدیک تر شده بودند. من اصلاً خیال آن را نداشتم که چه میگویند و فقط نقشة جهاننما را در روی خانه پهن میکردم و به قلمرو گشایی خود میپرداختم.

در این مدت مسئله تا آن جا پیش رفت که چندین بار مصلحت دیدم تا با خانواده خود را از موضوع برنامه هایم در جریان بگذارم تا باشد که آنان به این باور برسند که من دیوانه نیستم بلکه چند سال کم امپراتور بزرگی هستم. ولی وقتی که موضوع را با هر کسی در میان میگذاشتم، آنان به دیوانه بودنم بیشتر یقین می یافتند. مادرم از این موضوع رنج میبرد، بی بی ام نصیحتم میکرد، دیگران ریشخندم میزدند و پدرم چهره اش بر افروخته میشد.

ـ کورت میکنم، پدر نالت!

و انگشتان دستش را به شکل حرف V لاتینی در می آورد و باز هم من یعنی امپراتور آینده خشمگین میشدم و از دست پدرم کتک میخوردم. چنان کتک میخوردم تا فغانم بر آسمان میرسید. در آخرین کتک زدنش گفته بود که این پسر را میبریم به دیوانه خانه و دیگر به خانة ما دیوانه یی ضرورت نیست.

با شنیدن این خبر از پدرم، در جست و جوی چارة کار شدم. چون قلمرو من هنوز در نقشة کاغذین جهاننما محصور بود و اگر مرا به دیوانه خانه میفرستادند برای یک امپراتور بودن در دیوانه خانه شرم بود. اصلاً موقفم اجازه نمیداد که مرا به دیوانه خانه بسپارند. بالاخره تصمیم گرفتم یک روز از خانه فرار کنم و در جمع آوری افراد مبارز برای تشکیل اردوی قلمرو امپراتوری خودم بپردازم و اکنون سالهای سال است که کوچه به کوچه میروم ولی تا حال هیچ اردوی منظمی تشکیل نداده ام. در عین حال خیلی امیدوار تر هستم چون میدانم مردم شخصیت مرا هنوز امتحان درستی نکرده اند. مردم یعنی رعایای قلمرو امپراتوری بزرگ من که به همین زودی ها نیمی از جهان را فرا میگیرد، مرا در کوچه و بازار با سنگ میزنند تا بدانند که امپراتور شان تا چه حد صبور، عادل، بردبار و شکیباست.

یکشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۶

پارادوكس استقلال


پارادوكس استقلال
آن طور كه گفته اند امروز 28 اسد مصادف است با سالگرد اعاده استقلال كشور
استقلال پديده اي جديد است آنچنانكه دولت ـ‌ ملت خود فرايندي مدرن است. بعد از عهد نامه وستفالي در اواسط قرن هفدهم ميلادي در اروپا و خاتمه جنگهاي سي ساله و بر مبناي انديشه هاي كساني چون ماكياولي و هابز، دولتهاي ملي در هر گوشه و كنار اروپاي غربي سر برآوردند. عواملي چند همانند گسترش بورژوازي و كاستن نقش فئودالها،‌ انقلابات اجتماعي،‌ پيروزي علم و نگرش علمي بر باورهاي اسطوره اي، كاهش نقش كليسا و محوريتش به عنوان عامل مشروعيت بخش به حاكمان و... باعث رشد دولت ـ ‌ملت در اين كشورهاي گرديد. اما به موازات رشد و دگرديسي دولت ـ ملتها و تشكيل مرزها ي جغرافيايي و استقلال افراد محصور در اين مرز از ديگر هم نوعان خود در آن سوي مرز، مفاهيمي همچون حقوق بشر،‌ اراده عمومي ، پارلمانتاريسم،‌ تفكيك قوا،‌ محدود كردن قدرت پادشاهان به راي و نظر مردم ،‌ وضع شدند كه برآيند همه آنها در يك جمله خلاصه مي شد: اوليت ملت بر دولت. بدينسان در اين كشورها اين مردم بودند كه حاكمان را انتخاب مي كردند و البته مي توانستند آنها را از اريكه قدرت در صورت نياز به زير آورند. اما در اين سو و در كشورهاي شرق كه سالها نمونه هايي از قدرت مطلقه همانند امپراتوريهاي بزرگ بر مبناي قدرت نظامي و يا قبيله سالاري را تجربه كرده بودند،‌ با اميد به ترسيم آينده بهتر و طي پله هاي ترقي، به وام گيري مفهوم دولت ـ ملت بر آمدند و كوشيدند نظامهاي سياسي خود را بر آن مبنا تاسيس نمايند. اما غافل از اينكه پايه هاي اين بنا سخت بي بنياد است. اين ايده از آنجا كه فاقد بنيانهايي همانند رشد بورژوازي، انقلابات علمي و نگرش تجربي، گسترش حقوق بشر و تقدم ملت بر دولت بود، دچار كژ كارهايي گرديد كه نتيجه آن تداوم سلطاني گري و استبداد شاهان بود
تاريخ افغانستان و ثمره ما از استقلال هم البته از اين امر مستثني نيست. حاكماني كه از 28 اسد 1298 هجري شمسي به بعد به عنوان شاهان ملي و طلايه داران ناسيوناليسم افغاني عرض اندام كردند، نه تنها با مفهوم شهروند آشنا نبودند بلكه مردم را رعيت خود مي پنداشتند. نتيجه آن شد كه مردم بايد نظاره گر گردش قدرت در بين شاهان و افرادي از دودماني خاص باشند بي آنكه خود نقشي در قدرت داشته باشند. در اين ميان ناسيوناليسم افغاني تنها حربه اي را بدست آنها داد تا در كوره هوادارن خود بدمند تا بدينوسيله بر دوام نظامهاي استبدادي خود مهر تاييد زنند. شايد يادمان رفته باشد آن هنگام را كه امير حبيب الله خان بر حاشيه مقاله "‌حي علي الفلاح" محمود طرزي كه دعوتي بود بر بيداري و مشروطه نوشت كه : ((محمود بي وقت آذان داده است و مرغي كه بي وقت اذان دهد سرش از بريدن است )). و يا ديكتاتوري هاشم خان كاكاي ظاهر شاه را كه هرگونه نشريه و داد خواهي براي حق دادن به ملت را به شدت سركوب مي كرد و يا خود ظاهر شاه كه چهل سال بر ملت خدايي كرد، چه كرد براي دادن آزادي و حق به ملت؟ و يا خام انديشان خلق و پرچم را كه توتاليتاريسم چپ را به ارمغان آورند و آن قدر كشتند كه رفيق استالين هم در قبر انگشت تعجب به دندان گرفت. و يا همين مجاهدان اسلام گرا كه حتي بعيد است چيزي از مفهوم مردم جدا از گستره تنگ ياران جزم انديششان در ذهن داشته باشد. آري‌ سخنم بر اين است كه استقلال ما به راستي محقق نخواهد شد تا زماني كه ملت بر دولت مقدم شده و خود تعيين كنند كه چه كسي بايد بر آنها حكومت كند و البته اين توان را به قول پوپر داشته باشند كه آنها را از قدرت به زير آورند. استقلال آنگاه محقق است كه ملت سازي آن قدر با قدرت و جديت دنبال شود كه ديگر شكافهاي اجتماعي همانند قوميت نتواند بر قاموس ناسيوناليسم ملي سايه افكند و دولت وامدار فلان قوم يا فلان طايفه يا نژاد باشد. با اين اوصاف آيا ما به راستي ا به استقلال رسيده ام و امروز روز شادماني و پايكوبي ماست؟

شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۶

سیاف و جنایتکاران دیگر "کافر" اند!

از وبلاگ عشق و آزادی

سیاف که یکی از سخنرانان اصلی جرگۀ امن منطقوی بین کشورهای افغانستان و پاکستان بود، در جریان سخنرانی اش که جز آیات و حدیث چیزی نداشت، یکی از احادیث را قرائت کرد و گفت: وقتی کسی با برادر مسلمان خود جنگ کند، او کافر است و اگر کسی یک فرد بی گناه را بکشد، مثل این است که تمام بشریت را کشته است. بنابرین به تعبیر حدیث فوق، به اضافۀ خودش تمام "برادران جهادی" او کافر اند، زیرا همه در جریان جنگ های کابل شاهد بودند که اینان گلوی "برادران مسلمان" خود را پاره کردند و وقتی به مکه هم رفتند و بالای قرآن دست گذاشتند، فردای آن باز همان خرک بود و همان درک. سیاف با این حدیث، فتوای کافر بودن خود و جنایتکاران دیگر را صادر نمود. ما از کشتن تمام بشریت می گذریم، او باید اعتراف کند که گروه های "برادران مسلمان" تنها در کابل 65000 انسان بی گناه را به خاک و خون کشیده اند و او و جنایتکاران دیگر به خاطر آن مسوول اند.

حزب اسلامی، جمعیت اسلامی، اتحاد اسلامی، وحدت اسلامی، جنبش ملی اسلامی و حرکت اسلامی تنظیم هایی اند که همه بدون استثنا کلمۀ اسلامی را بدنبال خود یدک می کشند. رهبران تمامی تنظیم ها خود را مسلمان می دانند و در مسلمانی گوی سبقت را از یکدیگر می ربایند. پس در مسلمان بودن هیچ گروهی شک نیست. عجیب است که هیچکس پیدا نمی شود از او بپرسد، آقا! خودت چرا گلوی "برادر مسلمان" خود را در جنگ های کابل می دریدی؟ آیا با کسانی که جنگ کردی، کدام یکی از آنان کافر بود؟ اگر بود، چرا باز هم با او در یک قطار ایستاه ای؟ سیاف باید یا آن "برادران مسلمان" را کافر خطاب کند یا از جنگ های کابل منکر شود. او راه دیگری ندارد.

سیاف اگر ذره ای شرم و وجدان داشته باشد، باید لااقل از آیات و احادیثی ذکر نمی کرد که در مورد جنگ ها و نفاق است. ذکر آیات و احادیث قبل از دیگران به او بر می خورد، زیرا یکی از طرفین اصلی درگیری در کابل بود. شاید حتی "برادران مسلمان" او از دکر همچو آیات و احادیث در جریان جرگه شرمیده باشند، چون تمام شان خواهند گفت که برادر تو خو ما را کافر ثابت کردی!

سه‌شنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۶

محمود احمدی نژاد در کاب

از سایت يادداشت هايی از کابل

امروز سه شنبه، رئيس جمهور اسلامی ايران محمود احمدی نژاد به کابل رسيد. ملاقات محمود و حامد رئيس جمهور اسلامی افغانستان، حاصل گفتگوهای مصرانه سفير آمريکا در عراق با وزير خارجه ايران است. بعد از بحث‌ها و مذاکرات پشت پرده سفير آمريکا و وزير خارجه ايران اين ملاقات به صورت فرمايشی انجام يافت. يکیسفر دکتور محمود احمدی نژاد رئیس جمهور ایران در افغانستان از چيزهای مهمی که بيشتر اين سفر را سنگين می‌کرد، تنها دلايل امنيتی منطقوی بود نه چيزی ديگر. آمريکا برای مستحکم کردن روابطش و نشان دادن وضعيت بحرانی خاور ميانه، عراق و افغانستان اين برنامه را ترتيب داد گرچه قبلا محمود احمدی نژاد از طرف رئيس جمهور افغانستان حامد کرزی دعوت شده بود.
گفته می‌شود يکی از اهداف سفر احمدی نژاد افتتاح سه پروژه با کمک مالی ايران که آماده بهره داری شده‌اند خواهد بود. کشور ايران در کنفرانس توکيو، کمک ۶۵۰ مليون دالر را به افغانستان داده بود و گفته می‌شود يکی از اهداف وی نظارت بر توافقنامه‌های که از قبل انجام شده بود خواهد بود.

بعد از سخنرانی رئيس جمهور هر دو کشور، پرس کنفرانس با حضور خبرنگاران داخلی و خارجی برگزار شد. در ابتدا، محمود احمدی نژاد از برخی همکاری‌ها در موارد تجاری، معدن، صنايع، توسعه‌های علمی، مبادله استاد و دانشجو نام برد و به خبرنگاران گفت که قرار است در آينده افغانستان و ايران با همديگر همکاری‌های بيشتری در زمينه بهبود امنيت انجام خواهند داد.

بعد از سخنرانی رئيس جمهور دو کشور، خبرنگاران سئوالاتی از رئيس جمهور ايران و افغانستان کردند. يکی از خبرنگاران در مورد اخراج اجباری مهاجرين افغانی پرسيد. احمدی نژاد بطور غير مستقيم گفت؛ کشور ايران با مهاجرين قانونی هيچ مشکلی ندارند اما اتباع بيگانه وقتی به صورت بی‌قانونی وارد کشور ما می‌شوند و خرابکاری می‌کنند ما آنها را اخراج می‌کنيم. و اضافه کرد که هنوزم دو نيم مليون مهاجر افغانی در ايران زندگی می‌کنند که اکثر آنها حقوق مساوی با شهروندان ايرانی دارند و ما با آنانيکه بطور قانونی با ويزا کار و يا ويزا زيارتی وارد ايران می‌شوند محدوديتی نداريم.
سوال ديگری که از آقای احمدی نژاد پرسيده شد در مورد سلاح‌ها، بمب‌ها و مواد‌های منفجره‌ای که با مارک ايران از مناطق جنوبی افغانستان به دست آمدند بود. احمدی نژاد اظهار کرد که من در صحت و صقم اين خبر شک دارم. ما به امنيت افغانستان باور داريم و امنيت افغانستان تاثيرش مسقيما روی ايران خواهد بود. اين حرف‌ها که بمب‌های با مارک ايران در افغانستان پيدا شده است ساخته آنانی‌اند که از ده دوازده هزار کيلومتر دورتر به اينجا آمده‌اند.

سئوال ديگری از خبرنگار يوروآسيا از حامد کرزی در مورد نقش افغانستان در جهت بهبودی روابط ايران و آمريکا بود. حامد کرزی گفت از آنجايی که افغانستان عضو پيمان استراتيژيک با آمريکا است خوشحال خواهد بود که قدمی در جهت بهتر شدن روابط اين دو کشور بگذارد البته کرزی اين را شرط گذاشت که اگر هر دو کشور تمايل به اين داشته باشند که باهم دوست شوند و آن پيوند هم از طريق افغانستان انجام يابد.

خبرهای مربوط به موضوع
1) رييس جمهوري افغانستان از " محمود احمدي نژاد" استقبال كردّ
2) احمدی نژاد در افغانستان
3) رئیس جمهور ایران برای مذاکره وارد کابل شد
4) رييس جمهوري ايران عازم كابل پايتخت افغانستان شد
5) احمدي نژاد: ايران و افغانستان هرد دو قرباني تروريسم هستند (1)
6) ايران و افغانستان ‪ ۶‬سند همكاري امضا كردند
7) نگاهي به افغانستان، به مناسبت سفر احمدي نژاد (بخش نخست)
9) این عکس خطرناک احمدی نژاد را ندیده نروید
10) میانجیگری کابل میان آمریکا و ایران

دوشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۶

برداشت های ذات باورانه از یک بیت بیدل

از وبلاگ سفره‌ي غزل


پیش از خواندن یک بیت از مجموعه ی غزلیات " بیدل "، بهتر است تعریف_ تا حدی نسبی_ از مسأله ی " ذات باوری" ارائه شود، تا توجیه_ دست کم روشن_ از چیستی موضوع دستیاب شود:

مفهوم ذات باوری:

ذات باوری به معنی درک روشن و برداشت شفاف، از ماهیت یا گوهر شئی است. به تعبیر دیگر : اعتقاد داشتن بر ذات پدیده ها و ماهیت وجودی آن هاست که مبتنی بر آن، گوهر اصلی پدیده ها و اشیاء ساخته شده است. " بابک احمدی" در این باره، تعریف جالبی دارد. او می نگارد: " ذات باوری(Essentialism) دیدگاهی فلسفی است که اعلام می کند همه ی هستندگان دارای ویژگی یا ویژه گی های ذاتی (Essential= بنیادی، اساسی، ماهوی ) خود هستند. ویژگی یا بنیاد هر چیز سبب می شود که آن چیز، همان که هست باشد."(1)

با توجه بر این تعریف نسبی ( و برای جلوگیری از درازی نبشتار) بیت مشهوری از بیدل را با هم می خوانیم و پس از آن، برداشت های - تا جایی ذات باورانه از آن را _ بیان می کنیم :

" ندانم فرش تسلیم سر راه کیم " بیدل"

به دامن گردی از خود داشتم، افشانده ام جایی"

پیش از آن که معنای ذات باورانه و شفافی را از دل این بیت بیرون بکشیم، خوب است تأملی درباره ی شرح سه اصطلاح ویژه ( فرش تسلیم، دامن و گرد) در بیت ارائه شود:

فرش تسلیم:

به معنای عجز و تلویحاً به مفهوم دوری از " منیت" و تسلیم به آن چه مقرر و مقدر شده، آمده است ؛ اما با توجه بر ذات نگرش مفهومی بیدل در پیوند با مصرع بعدی و قرینه ی ذات باورانه ی معنایی، مفهوم " عجز"، رساتر از معنای " مقدر" در ذهن متبادر می شود؛ زیرا واژه ی " خود" ( خودی= تکیه بر منیت) در مصرع دوم بیت، مفهوم " عجز" را در پیوند اندا موار با مصرع نخست، می رساند.

دامن:

واژه ی دامن، یکی از واژه های مورد کاربرد در شعر بیدل است. دامن در مفهوم ذات باورانه و باتوجه بر پیوند معنایی اش با واژه های دیگر، به معنی " نفس" آمده؛ زیرا جمع بندی دامن+ گرد+ خود( خودی = منیت ) همین قرینه ی مفهومی نفس را در ذهن مخاطب ، مطرح می کند.

گرد:

" گرد" نیز از اصطلاحات رایج در شعر بیدل است. " گرد عشق، گردآیینه، گردهستی" و گرد به معنای اصلیش، از شمار واژه های مورد کاربرد وی است. بیدل در بسیاری از موارد، واژه ی " گرد " را در پیوند موضوعی با واژه ی بعدی آورده است و از این مورد، به فراوانی استفاده نموده است. مانند:

" بیدل از معنی طرازی بر کمال خود ملاف

گرد ساحل باش، کاین موج از محیط دیگر است"

برداشت کلی از بیت:

بیدل در مصرع نخست ( ندانم فرش تسلیم سر راه کیم بیدل) با پرسشی از خود، می گوید: من عجز پذیرم و همانند فرشی فراه راه تسلیم، بر سر راه " عجز نمیدانم کی؟ " گسترده هستم و در مصرع دوم، با تأکید بیان می کند: بر دامن نفس، گردی از خود، یعنی منیت و خودخواهی داشتم و آن را در " جایی نمیدانم کجا " افشاندم و راه تسلیم و عجز را فراگرفتم تا از این " خودخواهی "، به " خودشناسی " برسم و ازاین خودشناسی به " خداشناسی " .

به نظر من، با توجه به همین گردافشانی از دامن نفس خودی ( نفس اماره ) بوده که بیدل با عجزعارفانه، بر مسند عشق تکیه زده، و با انشاد جنون، عالمی از فهم کلامش دیوانه شده:

" بیدل از فهم کلامت عالمی دیوانه شد

ای جنون انشادگر فکر چه مضمون می کنی"

تعبیر پارادوکسی ازبیت:

اگر این بیت را با توجه به تعبیر پارادوکسی آن ( متضاد ) معنا کنیم، برداشت ما از تعبیر نخست، وارونه و برعکس آن چه که گفته شد، شکل می گیرد؛ به این معنی که اگر واژه ی " خود " را به نوعی " خودآگاهی " تلقی کنیم، برداشت ما از بیت، این گونه مطرح می شود: از هنگامی که گرد خودآگاهی را ازدامن ذهن افشاندم، در یک رویکرد ناخودآگاهانه بر سر راه هر کسی مانند فرش تسلیم پهن شدم و زیر گام های آدم های ناشناس " له" شدم.

مهمترین ویژه گی که شعر بیدل را از ارزش هرمنوتیکی در تأویل متن برخوردار می سازد، شکل گیری تعبیرات پارادوکسی در شعر است و به همین دلیل است که اندیشه ی بیدل، قدرت بیشتر تعمیم پذیری و گسترش موضوعی را در ذهن مخاطب، پیدا می کند.

یکشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۶

دو روز خوش در هرات

وقتی از بلندای تخت سفر به پایین شهر مینگری همه جا روشن و چراغان است. شب های هرات از چنین روشنیی برخوردار اند؛ برعکس کابل که از تاریکی شب های آن در هراس میشوی و از فرمان های ایست سربازان به چندش می افتی. در هرات احساس امنیت میکنم.

تنها هستم. در آغاز خیلی به چشمم نمیخورد، ولی میبینم که حضور یک زن در جمع مردان در جامعه سنتی افغانستان آنقدرها هم خوشایند نیست. این را بدون اینکه کسی به من چیزی بگوید احساس میکنم. خودم هم غرق همان افکار سنتی خود استم و نمی توانم از آن رهایی یابم. {فروغ را به یاد می آورم: زنی تنها در آستانه فصل سرد...} البته با حضور استاد زریاب بایست که تنها نباشم. هرچند او نگهبان من نیست، اما مواظب و مراقب من است و متوجه است که من راحت و آرام باشم. فقط با اوست و به خاطر اوست که میتوانم حداقل ظاهر آرام داشته باشم. ادامه در وبلاگ شهرنوش

آزادی بیان به شرط چاقو!

از وبلاگ کنکاش

این یک امر رایج و مطلوب است که در موقع خریدن تربوز ( هندوانه ) برای اینکه مطمئن شویم پول مان به هدر نرفته است از فروشنده میوه میخواهیم هندوانه را به شرط چاقو به ما بدهد٬ در صورت که هندوانه قاچ شده سفید و بی مزه باشد از قبول کردن آن امتنأ میورزیم اما اگر سرخ و شیرین باشد و باب میل ما٬ خریداری خواهیم کرد.

اما امروز در کشورمان افغانستان و در آشفته بازار دموکراسی٬ مارکیت آزادی بیان که بخش مهم و عمده ی این بازار را به خود اختصاص داده است و به تعبیر دیگر چشم و گوش و زبان این هیکل خوش اندام و دلربا (دموکراسی ) را تشکیل میدهد به گونه ی با بیان و آزادی آن برخورد میشود که چشم باید کور باشد و گوش هم کر و زبان نیز لال٬ حالا تصویر که از آن هیکل خوش قد و قامت و امیدوار کننده باقی میماند را خود تصور کنید.

بر خلاف عقیده ای عده ی که آزادی بیان و آزادی رسانه ها را در افغانستان نسبت به کشور های همسایه و منطقه آزاد تر و مترقی تر مقایسه میکنند و سنگ افتخار اش را به سینه میزنند٬ اگر این موضوع را به تناسب جمعیت مورد بحث قرار دهیم میبینم که قتل های متعدد٬ تهدیدات بیشمار ٬ و دستگیری و اختطاف های غیر قانونی توسط دولت و افراد و گروها در طول این چند سال حکومت پس از طالبان٬ افغانستان رکورد دار و در صدر لیست کشورهای خواهد آمد که نا امن ترین کشور برای رسانه ها و خبرنگاران است و آزادی بیان و آزادی رسانه ها پایین ترین سطح را در این کشور به خود اختصاص خواهد داد.

دست پای روزنامه نگاری را زنجیر و زولانه کردن و به ریاست امنیت ملی برخلاف میل و به جبر بردن٬ و تکرار این عمل و فشار روحی و روانی وارد کردن بر او ٬ تا که از واقعیت ها چشم پوشی کند خود گویایی نپذیرفتن رسانه آزاد و منتقد توسط دولت در کشور است٬ شعار ها آنی نیست که ما شاهد عمل آن هستیم.

در نامه ی رسمی کميسيون بررسی تخطی های رسانه ای درباره ی دوسيه ی کابل پرس آمده است:(جملات و کلماتی به کار گرفته شده که از آنها بوی افترا و تهمت و هتک حرمت به اشخاص به مشام می رسد)٬ ساده ترین و عامیانه ترین سوال اینست که به جای کلمه ی دزد٬ سارق و اختلاس گر چه لغت را باید استفاده کرد که تا توهین تلقی نشود؟! و به قاتل ٬ جانی و ناقض حقوق بشر چه عنوان مناسبتر خواهد بود که تا به حریم شخصیتی و مقام ملکوتی اینان حتک حرمت صورت نگرفته باشد؟!

این نامه رسمی کمیسیون بررسی تخطی های رسانه ای ایجاب میکند تا از آقای خرم بخواهیم که مرز بین حتک حرمت و ... و واقعیت هارا مشخص کنند تا ما هم بدانیم!

چگونه است که وقتی به طالبان تروریست خطاب میشود آزادی بیان مشروع است اما وقتی انتقاد از کارکردهای دولت و دولتیان به میان آمد آزادی بیان گلیمی میشود که پا نباید از آن دراز کرد٬ و در صروت پا دراز کردن و از خطوط قرمز گذشتن سرنوشت روزنامه نگار با تعقیب بیست چهار ساعته در اطراف محل کار و زندگی٬ و در نهایت با دست بند و باز داشت و اختطاف غیر قانونی امنیت ملی گره میخورد.

در چنین شرایط و با شعار واحد و آرمانی آزادی بیان و آزادی رسانه ها و برخورد دوگانه و فضای حاکم ( یک بام و دو هوا ) چگونه میشود که یک رسانه مستقلانه کار کند و رسالت اش را در مقابل مردم و کشور به صورت مطلوب ایفا کند؟ پیام دولت در زمینه خیلی روشن است که پذیرای رسانه ی انتقادگرا نیست حالا این پیام چه از سوی وزارت فرهنگ که در صدر آن آقای خرم است و چه از ناحیه ی امنیت ملی باشد٬در نهایت رسانه های را تأیید میکنند که دولت و دولتچیان را تأیید کنند.

با توضیحات مختصر در بالا این را باید اضافه کنم که دولت و شخص آقای خرم آزادی بیان و آزادی رسانه ها را به شرط چاقو میخواهند که این شیوه تنها در بازار میوه فروشی رایج و مطلوب است نه در یک سیستم حکومت مردم گرا (دموکراتیک )٬ این شعار اگر آقای خرم و برادران امنیتی را عصبانی نکند و باعث رنجش خاطر مبارکشان نشود ما میگویم ( آزادی بیان و آزادی رسانه ها را به شرط چاقو نمیفروشیم ).

شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۶

ربوده شدن کامران ميرهزار را محکوم می کنيم!

از کابل پرس
فدراسيون بين المللی ژورناليستان

شنبه 11 اوت 2007

فدراسيون بين المللی ژورناليستان با انتشار بيانيه ای ربوده شدن کامران ميرهزار را محکوم کرد. اين فدراسيون که متشکل از 600 هزار ژورناليست در 114 کشور می باشد، در بيانيه ی خود آورده است که اين فدراسيون از بازداشت مجدد کامران ميرهزار حيران است و آن را محکوم می کند. در اين بيانيه اضافه شده که کامران ميرهزار بدليل انتشار مقالات انتقادی عليه مقامات بلندپايه ی دولت افغانستان يکماه پيش نيز زندانی شده بود و پس از رهايی شبانه روز در دفتر يکی از سازمان های بين المللی گسترش رسانه ها (سازمان اينترنيوز محل کار کامران ميرهزار) زندگی می کرد.

در اين بيانيه به نقل از يکی از مديران آسيايی فدراسيون بين المللی ژورناليستان آمده است که ما همراه با نهادهای روزنامه نگاران در داخل افغانستان خواهان رهايی کامران ميرهزار هستيم.

از سوی ديگر سازمان گزارشگران بدون مرز مستقر در پاريس نيز با انتشار بيانيه ای افزوده که کامران ميرهزار دوباره به گوانتاناموی افغانستان بازگشت. سازمان گزارشگران بدون مرز

در اين بيانيه آمده که کامران ميرهزار بايد بلافاصله آزاد شود.

کامران ميرهزار روز 5 شنبه صبح از مقابل دفتر کارش در جاده دارالامان شهر کابل توسط نيروهای امنيت ملی افغانستان بازداشت و پس از 9 ساعت دوباره آزاد شد.

بلافاصله پس از بازداشت کامران ميرهزار، روزنامه نگاران افغانستان در دفتر راديو سلام وطندار و اينترنيوز با برپايی يک نشست فوق العاده خبری و صدور يک قطعنامه، بازداشت وی را اختطاف دانسته و خواهان آزادی وی شدند.

ديدبان رسانه های افغانستان، اتحاديه ی ملی ژورناليستان افغانستان، انجمن خبرنگار آزاد افغانستان، کميته ی دفاع از خبرنگاران آزاد افغانستان، کميته ی دفاع از کامران ميرهزار و برخی از اعضای نهادهای مدنی افغانستان با انتشار بيانيه های مختلف، خواهان آزادی وی شده بودند.

کامران ميرهزار يکماه پيش نيز بصورت غير قانونی توسط نيروهای امنيت ملی افغانستان بازداشت شده و پس از سپری نمودن 5 روز و 96 ساعت اعتصاب غذا آزاد شد.

متن بيانيه ی فدراسيون بين المللی ژورناليستان به زبان انگليسی

متن خبر سازمان گزارشگران بدون مرز به زبان انگليسی

متن نامه خبری سازمان اينترنيوز به زبان انگليسی

پنجشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۶

يا زنجير يا خورشيد

شعری از علی ادیب

يا زنجير يا خورشيد

من مي روم تا بشکنم ديوار, يا زنجير يا خورشيد

ها! مي روم تا قلب جنگل زار, يا نخجير يا خورشيد

من مي روم با زوزه های باد, با اميد با فرياد

از بيدهای کوچه گی بيزار, يا انجير يا خورشيد

من مي روم گنگ است اينجا معنيي خورشيد هم مهتاب

هي! مي دوم, ها! مي روم بر "دار", يا تفسير يا خورشيد

من مي روم کافيست با من قصه ی کابوس يا مبهم

تا پيچ پيچ قصه ی گيتار, يا تدبير يا خورشيد

من مي روم تا بازيابم شهپر پرواز يا انسان

دل مي تپد در سينه چون بيمار, يا شبگير يا خورشيد

من مي روم با من مگو از قصه های يأس يا پوچی

ناميست بر اين سکه ی دينار, يا تزوير يا خورشيد

من مي روم اينجا غزل حبس است, تا کشمير تا يمگان

اين قافله خواب است, من بيدار, يا پامير يا خورشيد

من مي روم تا خانه ی خورشيد, حالا دير, اما سير

حيف است اينجا ماندن تکرار, يا تقدير يا خورشيد


(اديب, اسد 1386, کابل)

شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۶

سياهی

از وبلاگ شهرنوش

مثل پشک ونگ ونگ می کنی. صدایت زیر و باریک است و دلم را می خراشد. نمی دانم صدایت چرا به نالة پشک زخمی می ماند. نمی فهمم که چرا گریه می کنی. چهره ات مقابل چشمانم می آید. تصویر های تکه تکه دور و نزدیک می روند. می خواهم تکه ها را جمع کنم و با هم بدوزم. ها... خانة بادام گل می رویم، صبح وقت از خانه می برآییم. تا سالنگ دو ساعت راه است. وحید و حمید هم پیراهن و تنبان های فیروزه یی پوشیده اند. تو دست های هر دویشان را گرفته و کش می کنی. آغایت پیراهن و تنبان نسواریش را پوشیده است. رویم را پودر زده ام. رنگ لبسیرینم سرخ روشن است. پیش روی چادری را با دست کش گرفته ام که سرخ نشود. پیراهنم چنان بل می زند که دلم را روشن می کند. این تکه را از سه سال پیش نگاه کرده بودم. خیر ببنید بی بی گل که بسیا رخوب دوخته است. می ترسیدم که تکه حیف نشود. بی بی گل گفت که حالا این تکه را ندوز، بعد از چند ماه بیکاره می ماند. شکمت پس پایین می آید و در جانت کلان می شود. برایش می گویم که خیر است، وقتی زاییدم، آن را دوباره برایم کوچک کن. در توی بچة بادام گل حتما باید یک کالای مقبول بپوشم.

چپلی هایم کری بلند است. آهسته قدم می مانم که ترق ترق آن بلند نشود که آغایت قهر نشود. دیروز که قهر شد، دستة بیل را سرم وار کرد، خوب شد که خود را پس کردم، اگر نی کدام جایم را زخمی می کرد.

خدایا چرا مثل پشک ونگ می زنی. یکی نیست که بگوید آرام باش. هر چه کوشش می کنم که خودم برایت بگویم نمی توانم، زبانم در دهنم قفل شده است. آب دهانم بیخی خشک شده است. باز سیاهی پچقم کرده است. غم غم دارم و یکی نیست که مرا شور بدهد که از سیاهی برآیم. کاش از ونگ زدن کرده شانه مرا شور بدهی که بخیزم. سابق ها هم تو مرا از سیاهی خلاص می کردی. همان شب که آغایت شهید شد، تا دم صبح سر جنازه اش بیدار نشستم، نمی فهمم که چطور شد که دم های صبح خوابم برد. خواب هم نبود، در بیداری چشم هایم بسته شد. دیدم که آغایت از سر زمین ها آمده است و بسیار خوش است که فردا انگور چینی را شروع می کند. دست هایش را از خوشحالی به هم می مالید و گفت که انگور ها مثل عسل شیرین شده اند. پیشانیش عرق کرده بود، دستش را به جیبش برد که دستمالش را بگیرد و عرق های پیشانیش را پاک کند. وقتی که دست خود را از جیب کشید، فریاد زدم در دستش دستمال نبود، یک دانه مار سیاه لاغر دراز بود. وقتی به طرف مار دید، رنگش کبود شد. می خواست مار را بر زمین بیاندازد اما مار در دستش چسپیده بود. من چیغ زدم. باز تو از شانه هایم گرفتی و شورم دادی، من از سیاهی بر آمدم؛ اما حالا بالای سرم نشستی و مثل پشک ونگ می زنی. یک دفعه از شانه هایم بگیر و محکم شورم بده.

*

این رنگ ناخن چقدر اصل بود. در این سه روزی که بالای سرت نشسته ام، تلاش دارم تا رنگ سرخ را از ناخن هایم تراش کنم. کوشش بیهوده است. دو ناخنم پاک شده اند. اما ناخن های دیگر دو رنگه شده اند. چند جای رنگ سرخ را تراش کرده ام و از زیر آن رنگ اصلی ناخن هایم پیدا است. چه رنگ ناخن اصلی. وقتی در عروسی بچة کاکا بادام گل می رفتیم، تو همین طور رنگ ناخن سرخ زده بودی. لبسیرینت هم سرخ بود. من پیشت زاری کردم که ناخن های مرا هم رنگ بزنی. اول قبول نکردی، گفتی که آغایت قهر می شود مگر وقتی اشک را به چشم هایم دیدی، راضی شدی. رنگ ناخن سرخ آتشی را بر ناخن هایم مالیدی، مگر تا که به خانة کاکا بادام گل رسیدیم نیم رنگ ناخن از ناخن هایم رفت. آخر از سرک های خامه تا سالنگ دو ساعت راه بود و من از ترس آغایم هر دقیقه ناخن ها را در دهنم داخل می کردم و با دندان هایم آنها را می تراشیدم. یک دفعه آغایم با دست خود در پشت دست تو زد که چرا دختر را می مانی که ناخن هایش را بجود. تو هیچ چیزی نگفتی. مگر من فهمیدم که سیاهی سرمة چشمانت با اشک هایت آمیخت. دست هایم را پشت پیراهنم پنهان کردم. سه روز است که این رنگ ناخن لعنتی را می جوم؛ اما رنگ شان نمی رود.

خر خر می کنی. داکتر برای عارف گفت که خشویت در کوما است، معلوم نیست که یک ساعت ،یک روز، یک ماه یا دو ماه به همین حالت خواهد بود. من گپ داکتر را شنیدم. چره به سرت خورده است. به پا ها و شکمت هم خورده است. دیگر چره ها را بیرون کردند. مگر این چرة سرت... این بسیار خطرناک است. جرأت نکردند که چره سرت را بیرون کنند. رنگت سیاه شده است. گریه می کنم و ناخن هایم را می جوم. در دستت لوله سیروم وصل است. در این سه روز پنج پاکت سیروم برایت داده اند. دست هایت پندیده اند. یک دفعه که زیر درخت ها را خیشاوه می کردی، با داس دستت را بریده بودی، دستت پاره شده بود. یک تکة جگری رنگ را به دستت پیچیده بودی. رنگ خون در آن معلوم نمی شد. من یک دفعه دیدم که از تکه جگری خون می چکد. وارخطا، آغایم را صدا کردم. آغایم آمد. اول خوب قال و مقال کرد باز خودش دستت را محکم بست. منتظر نماندی که زخم دستت خوب شود. کالا را شستی. باز دستت بسیار پندید. مثل همیشه خود را ملامت کردی.

خر خر می کنی. موهای سیاه و سپیدت به هم آمیخته اند. خون سیاه رنگ در بین آنها قاق مانده است. آب را می گیرم و با پنبه تلاش می کنم که خون را از موهایت بزدایم. تلاش بیهوده. داکتر نمی گذارد. عارف به طرفم پوزخند می زند. هر بار که کار بیهوده یی می کنم، پوزخند می زند. وقتی به شفاخانه آمدم، چشمانت باز بودند. خون از سرت می چکید و با خون هایی که از شکم و پاهایت می ریختند یکی می شد. من با دیدن خون هایی که از شکمت می ریختند، ترسیده بودم. گفتم که شکمت سوراخ شده است. داکتر می گوید که زخم شکم سطحی است. فقط سرت... چره از کنار موهای شقیه ات گذشته و در همانجا بند مانده است. چرة لعنتی از ناخن دستم هم کوچکتر است. داکتر گفت که چره کوچک است اما در جای خطرناک بند مانده است. خونریزی داخلی کرده ای.

*

مثل پشک ونگ ونگ می کنی. کاش خاموش شوی. وقتی خاموش می شوی پردة سیاه از پیش رویم گم می شود. یک مار به دستم پیچیده است- مثل همان مار سیاهی که از جیب پدرت بر آمده بود. مار دم خود را تا شقیقه ام بالا آورده است و در همان جا می کوبد. چرا مار را پس نمی کنی. مار بسیار کلان نیست. سیاه و لاغر است. یک روز وحید وارخطا خانه آمد، گفت که یک مار زیر تاک ها است. آغایت مسجد رفته بود. حمید یک سوته را که زیر صفه می ماندیم گرفت و هر دو رفتند. من هر چه که از پشتشان صدا کردم، گپم را گوش نکردند. هیچ وقت گپم را گوش نمی کردند. وقتی که گفتم هنوز بسیار خورد استید، تاب مسافری راندارید باز هم گپم را گوش نکردند. از همان روزی که آغایت را گور کردند، بین خود پس پس داشتند. تا که بعد از چهل گفتند که ما می رویم. تو آن وقت کابل رفته بودی. بعد از اینکه همرای عارف عروسی کردی به کابل رفتی. هر چه گفتم که دختر خرد است وقت عروسیش نیست؛ آغایت قبول نکرد. خدا طرفت بود که عارف خوب آدم بود، ترا به مکتب فرستاد، در خانه همرایت درس می خواند. زود زود نمی آمدی. بعد از چهل آغایت دوباره رفتی. دو ماه نشد که حمید و وحید هم رفتند. گفتند که که یک ماه بعد می آییم. یک ماه چقدر دراز شده است. چند نوروز و چند عید گذشته است؟ نمی دانم. تو می فهمی که حساب را یاد ندارم. وقتی که سر جوال های کشمش را می دوختم، آغایت می پرسید که چند جوال شده است؟ حساب را غلط می کردم، باز آغایت قهر می شد که حتا حساب کردن راهم یاد ندارم. طرفش خنده می کردم. آغایت چند دفعه مرا زده بود؟ این را هم نمی دانم. تو یادت است؟ راستی یک دفعه از شانه هایم بگیر و تکانم بده. برایم بگو که چقدر وقت شده است که حمید و وحید رفته اند.

باز هم ونگ ونگ می کنی. همان پشک خانه مهرو گل شان یادت است؟ یک دفعه از سر دیوار سرم خیز زد. من چیغ زدم و پشک ونگ ونگ کرد. وحید هر وقت که این پشک را می دید به چهار طرف باغ می دواندیش. یک شب آغایت سرم قهر شد همراه پشت دست خود به رویم زد. رویم داغ آمده بود و خیالم می آمد که سوزن در آن می خلد. گفت که برو رنگت را از پیشم گم کن. من از خانه بیرون آمدم و در روی حویلی نشستم. پشک مهرو گل هم همانجا لم داده بود. وقتی مرا دید، آمد و خود را به پاهایم مالید. می فهمی که من همان شب خیال کردم که من مثل پشک استم. هر دوی ما کسی را نداریم. هر گاه برای ما نان بدهند، می خوریم و هر گاه ما را از خانه بیرون کنند، سر خود را پایین می اندازیم و بیرون می شویم. هر دو از سایه های مان می ترسیم. حتا وقتی در آیینه به خودم می دیدم، خود را یک پشک بزرگ فکر می کردم که دو پای پیشروی خود را بالا گرفته است و تنها با دو پای عقب راه می رود. نی، من خفه نیستم. شاید خوبترین لحظه زنده گیم همان وقت بود- وقتی پشک را در پهلویم دیدم. پشک آرام بود و ونگ نمی زد. شاید او هم فهمیده بود که من مثل او استم. اما امروز تو چرا مثل پشک ونگ می زنی و نمی گذاری که من آرام فکر کنم. مار سیاه دم خود را روی شقیقه ام می کوبد. درد ندارد. فقط می خواهم که از سیاهی بیرون شوم. حساب را یاد ندارم. چند روز است که در سیاهی استم؟

*

خر خر می کنی. لبانت سیاه تر می گردند. داکتر خریطه سیروم را دور می اندازد. ضربان قلبت را می بیند. عارف از گوشه دیگر همه ما را ورانداز می کند. سه روز است که مهره و مسعود را در خانه گذاشته ام. قلبم می لرزد. خریطه جدید سیروم را به داکتر پیش می کنم. داکتر چیزی نمی گوید. با دست خریطه را عقب می زند. پریشانتر می شوم. وقتی وحید و حمید ایران رفتند، قلبم می زد. به خاطر تو قلبم می زد که بعد از مرگ آغایم تنها می مانی. می دانستم که تو تنها بودی. وقتی آغایم هم بود، تنها بودی. وقتی حمید و وحید هم بودند، تنها بودی. حالا هم تنها استی و خر خر می کنی. وقتی گفتی که به پشک خاله مهرو گل هر وقت نان می دهی، وقتی که دیدم که در یک گوشه نشسته ای و پشک خود را به پاهایت می مالد و تو به یک نقطه چشم دوخته ای، دانستم که تنها استی. می فهمیدم که همراه پشک قصه می کنی. از وقتی که من با عارف کابل رفته بودم تو تنها شده بودی. نی، اشک نمی ریزم، اشک هایم خشک شده است. مویه دارم. داکتر سرش را تکان می دهد و زخم شکمت را پانسمان می کند. شکمت بالا آمده است. مثل همان روزی که به عروسی پسر کاکا بادام گل رفته بودیم و تو پیراهن زری زیبا پوشیده بودی و رنگ سرخ را به دستان خودت و من زده بودی. ناخن هایم را همچنان دندان می زنم و چند لایه سرخ رنگ دیگر را نیز بر می دارم. در روی نامه حمید یک لکة سرخ از رنگ قلم ریخته است. وحید با یک دختر ایرانی عروسی کرده است. حمید نوشته است که زنده گی در این جا بسیار دشوار است. آوردن مادر به این جا و گرفتن ویزه اقامت هم دشوار تر است. به تو نمی گویم که حمید و وحید دیگر نمی آیند. تو پیراهن و تنبان های شان را بعد از هر چند ماه آفتاب می دهی و دوباره در بکس می گذاری. خانة کنار قلعه دیگر خرابه شده است. دو اتاق دیگر را برای بچه خاله مهرو گل داده ای. خودت تنها در یک اتاق استی. من نمی توانم که پیشت بیایم. آخر نمی شود که معلمی خود را رها کنم. تو هم پیش من نمی آیی. هر سه ماه بعد عارف می اید و به اصرار وادارت می کند که پیش ما بیایی. موهای سیاه و سپیدت را در زیر چادر گاچ و غصه هایت را در قلبت پنهان می کنی. پشک خاله مهرو گل هم سال هاست که مرده است. یک روز مرده اش را از زیر درخت سیب کنج قلعه پیدا می کنی و به تلخی گریه میکنی. داس را می گیری و زیر درختان راخیشاوه می کنی و از انتظار بیهوده لبریز می شوی. رنگت کبود تر می شود. داکتر دستش را روی قلبت می گذارد و تکان می دهد. عارف مضطربانه نزدیک می آید و دست هایم را به دست می گیرد. خر خر نمی کنی. خر خر نمی کنی.

*

صدایت خفه شده است. در سیاهی فرو می روم. حتا یک بار از شانه هایم نمی گیری و تکان نمی دهی. مار سیاه دستانم را رها کرده است. سرش را نزدیک شقیقه ام آورده است- همانجایی که تا حال دمش را می کوبید. می خواهد داخل سرم شود. تو دیگر مثل پشک ونگ نمی زنی. وقتی پشک مهرو گل مرد، بسیار تنها شدم. هر روز پیش کرت ها می نشستم و یک توته استخوان یا چیز دیگر را برایش می انداختم و آرام آرام قصه می کردم. پشک به آرامی گپ هایم را می شنید. وقتی پشک مرد، دلم خالی شد. مار داخل شقیقه ام می شود. دلم درد می کند. وقتی که از عروسی پسر بادام گل آمدیم، همین طور دلم را درد گرفته بود. همان شب هر چه که خون داشتم از جانم برآمد. ماه هشتم بود. بچه مرده پیدا شد. شکمم پندیده است. پندیده گیش از خون است. حالا مار که از شقیقه ام داخل شده است، طرف شکمم می رود و خون ها را می خورد. تو دیگر ونگ نمی زنی. مار از گلویم می گذرد. دمش هنوز هم بیرون است و شقیقه ام را می کوبد. آغایت می خواهد که مار را بر زمین بیندازد. مار به دستش چسپیده است. با دست دیگرش می خواهد که آن را دور کند. دم مار هم از شقیقه ام داخل شد. سر مار به داخل شکمم رسیده است. هفته پیش سه راکت را به قریه زدند. کی فیر کرد؟ نمی فهمم. وقتی آغایت هم شهید شد. کس نفهیمد که راکت از کجا آمد. دولتی ها زدند، یا مجاهدین. من در پهلوی همان کرت نشسته بودم. یک دفعه یک صدا شد.. باز من در سیاهی داخل شدم. اما تو چرا دیگر ونگ نمی زنی.

*

خر خر نمی کنی. آخرین تراشه رنگ ناخن سرخ را از ناخن هایم می زدایم. زبانم را می گزم. پشک را بر زیر درخت سیب گور می کنی. لباس های عارف با خون آغشته اند. وقتی دروازه را به رویش باز می کنم. هق هق گریه می کند. راکت در وسط دیوار خورده است. همان دیوار وسط خانه ما و خاله مهرو گل. عارف ترا به کابل آورده است. سه روز است که بالای سرت مویه دارم. تو نمی شنوی. سرت به پایین خمیده است. رویت از سیلی هایی که حساب نگرفته ای و نمی دانی چرا بر رویت خورده اند، سرخ شده است. آغایم خاک شده است. آخرین باری که بر خاکش رفتم، فهمیدم که در زیر خاک ها و سنگ گور فقط خاک است. پشک خاله مهرو گل خاک شده است. تو هم خاک می شوی. خونت خشک می شود. گوشت هایت که چره پارة شان کرده است، خاک می شوند. غم هایت خاک می شوند، تنهایی هایت هم خاک می شوند. عارف با داکتر گپ می زند. من به طرف رنگ اصلی ناخن هایم می بینم. خر خر نمی کنی.