نوشته ی : انتظار
دو روز پیش از عید برای خریدن بوت رفتم و ظهر برای نان چاشت داخل هوتل غرب واقع میدان شهید مزاری شدم. در کنارم پسرکی نیز مشغولی نان خوردن بود. گرچه نانش را تمام کرده بود اما به نظر میرسید که سیر نکرده است.مقداری دیگری نان برایش فرمایش دادم اول با غرور مردانه عجیبی مقاومت کرد اما بالاخره با اصرار من قبول کرد.وقتی نانش را تمام کرد و چند پیاله چای را با مزه خاصی که حکایت از تشنگی اش میکرد ، تمام کرد سر قصه را باز کردم.
او خودش را محمد علی باشنده ولسوالی پنجاب ولایت بامیان معرفی کرد که فقط 13 سال دارد و صنف هفت مکتب و اول نمره نیز بوده است و حالا در یک خانه در آخر دشت برچی زندگی میکنند و دو خواهر بزرگتر و کوچکتر از خود دارد. مادر پیرش نیز پشم میریسد و پدرش پنج سال قبل بخاطر درد کمر و استخوان بخاطر اقتصاد ضعیف و نبود مراکز صحی فوت نموده است.
اینجا که رسید کمی مکث کرد و دو قطره اشکی از چشمان معصوم و مردانه اش بیرون غلطیدند. گفت چند روز است که تمام آخر برچی الی پل سوخته و کوته سنگی را طی میکنم اما کسی برایم کار نمی دهد. امروز رفتم دکان قصابی که برایم کار دهد اما او کمی گوشتی برایم داد و برای یک تکه فروش که نوشتن نمی دانست خطی نوشتم یک لباس دوخته شده برای عیدم داد اما رنگش سفید است و ممکن است زود چرک شود و نتواند بشویدش.
گفت آمدم این هوتل که اگر به شاگرد ضرورت داشته باشند ام یک کسی به هوتلی پنجاه افغانی داد تا نان چاشت بخورم .میخواستم آن پنجاه افغانی را 5 نان ببرم اما هوتلی گفت که اگر آن پول را نان نخورم برایم نمی دهد و حالا اینجا قابلی میخورم اما هر لحظه تار های پشم ریسی و چرخش سنگ های آن و چشمان منتظر خواهرانم لقمه ها را نمی گذارند از گلویم پایین روند. تعجب میکنم که یک پسر 13 ساله ...
او خودش را محمد علی باشنده ولسوالی پنجاب ولایت بامیان معرفی کرد که فقط 13 سال دارد و صنف هفت مکتب و اول نمره نیز بوده است و حالا در یک خانه در آخر دشت برچی زندگی میکنند و دو خواهر بزرگتر و کوچکتر از خود دارد. مادر پیرش نیز پشم میریسد و پدرش پنج سال قبل بخاطر درد کمر و استخوان بخاطر اقتصاد ضعیف و نبود مراکز صحی فوت نموده است.
اینجا که رسید کمی مکث کرد و دو قطره اشکی از چشمان معصوم و مردانه اش بیرون غلطیدند. گفت چند روز است که تمام آخر برچی الی پل سوخته و کوته سنگی را طی میکنم اما کسی برایم کار نمی دهد. امروز رفتم دکان قصابی که برایم کار دهد اما او کمی گوشتی برایم داد و برای یک تکه فروش که نوشتن نمی دانست خطی نوشتم یک لباس دوخته شده برای عیدم داد اما رنگش سفید است و ممکن است زود چرک شود و نتواند بشویدش.
گفت آمدم این هوتل که اگر به شاگرد ضرورت داشته باشند ام یک کسی به هوتلی پنجاه افغانی داد تا نان چاشت بخورم .میخواستم آن پنجاه افغانی را 5 نان ببرم اما هوتلی گفت که اگر آن پول را نان نخورم برایم نمی دهد و حالا اینجا قابلی میخورم اما هر لحظه تار های پشم ریسی و چرخش سنگ های آن و چشمان منتظر خواهرانم لقمه ها را نمی گذارند از گلویم پایین روند. تعجب میکنم که یک پسر 13 ساله ...
بقیه را در اینجا بخوانید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر