Ads 468x60px

دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۷

مردي كه با تاكسي به بهشت رفت


مردي كه با تاكسي به بهشت رفت

از: دوشنبه ها

براي دلاور، تاكسي ران 22 ساله ي افغان روز اول دسامبر 2002 مثل تمام روزهاي ديگر بود؛ او سه نفر را از مركز شهر خوست سوار كرده و به مقصد يكي از ولسوالي هاي اطراف حركت كرد। دلاور هيچگاه ديگر به خانه پس نيامد. پنج روز بعد معلوم شد كه او به بهشت رفته است. مستند «تاكسي به سوي تاريكي» ميگويد كه راه بهشت از بگرام ميگذرد – و جهنم نيز هم.

بگرام در شمال كابل بهشت آمريكايي ها در افغانستان است। جايي است كه عساكر قوي هيكل آمريكايي به راحتي حس در خانه بودن را دارند: آنها در بگرام فوتبال بازي ميكنند، واليبال بازي ميكنند، بدون لباسهاي ضد مرمي راه ميروند، ساندويچ مك دونالد ميخورند، تابلت «وياگرا» مي بلعند، و فراواني بوتل هاي شامپاين و ويسكي براي شان به فراواني فلم هاي پورنوگرافيك و مجله ي «پلي بوي» است। يك بهشت واقعي بر روي زمين – البته از نوع آمريكايي اش. در بگرام ديگر از آن عسكرهاي رنگ پريده و هراساني خبري نيست، كه ما هر روز در سرك هاي كابل مي بينيم كه از پشت شيشه هاي ضد مرمي موترهايشان فلاكت تماشايي ما را نظاره ميكنند.

.....

از يك مرد پشتون آنچه كه اول به نظر مي آيد چشمان گستاخ و جسورش است – كلاه زرد گل زمان و ريش سرخ مولوي هاي جنوبي را فراموش كنيد. چنين جسارت بي پروايي در چشمان دلاور نيز حس ميشود. عكسي كه از دلاور در بگرام گرفته شده است و در فلم هم به تكرار نشان داده ميشود، از آن عكس هايي است كه «هزار كلمه را ميرساند». در قيافه ي او هرگز نمي توان حس كسي را ديد كه به «بهشت» روان است. اما در چشمان او يك نوع گستاخي معصومانه يي به چشم ميخورد كه فقط در چشمان جوانان دهاتي و ساده دل پشتون سراغش را داريم. هر چند ريش نا اصلاح شده و پوست آفتاب سوخته اش كمي حالت ترسناك به چهره اش داده است، اما معصوميت يك تاكسي وان كم توقع از چشمان روشن او برق مي زند. گستاخي معصومانه ي چشمان دلاور، نه شباهتي به شرارت هراس انگيز چشمان ملا دادالله دارد و نه هم قرابتي به ساده لوحي خنده دار چشمان حامد كرزي. اما چشمان يك مرد پشتون است.

آن چشمان و آن نگاه آخرين يادگارهاي مردي است كه زنده گي كوتاه و تراژيك اش قلب هزاران انسان را در سراسر دنيا خون كرد। گيبني در اواخر فلم با يك تاكسي به دهكده يي مي رود كه خانواده ي دلاور در آن زنده گي ميكنند. پدر پير و ريش سفيد، برادر آرام و غمزده و از همه ديوانه كننده تر، دخترك سه ساله ي دلاور است كه دقيقاً همان خاصيت چشمان پدر در نگاه كودكانه اش برق ميزند. با ديدن چشمان پاك و منتظر دخترك، بي درنگ به ياد چشمان درشت پدرش مي افتيم. گويي دلاور در آن عكس از بگرام، به دخترك تنهايش در خوست چشم دوخته است. شاپور برادر دلاور مي گويد:«بعد از او، ديگر نه مزه ي آب را مي فهمم و نه طعم نان را».

ادامه ي اين مطلب را در دوشنبه ها بخوانيد...

هیچ نظری موجود نیست: