Ads 468x60px

پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۷

نامه‌ای به خدا

نویسنده: یکی از بندگان خداوند


به نام خودت كه نامت زينت دهنده همه نامه هاست


خداي من مي داني كه من در زندگي به همه آرزوهاي بزرگي كه داشتم به يكي از آنها هم دست پيدا نكردم و حالا همه آن آرزو ها براي من كم رنگ شده است و دست از تمامي آنها شسته ام و مي دانم لايق آنها نبودم وگرنه تو از من دريغ نمي كردي و حالا مي خواهم چند تاي از آنها را نام ببرم.

مي دانستي زماني كه من به سن و سال رسيدم كه بايد مكتب مي رفتم اما شرايط جامعه و منطقه كه من متولد شده بودم اجازه اين كار را به من نمي داد يعني اصلاً مكتب وجود نداشت و بعد از گذراندن و هدر رفتن هشت سال از زندگي كه بايد درس مي خواندم با تغييرات در زندگي من مجبور به مهاجرت به كشور همسايه شدم و در آنجا مي داني من چقدر به مكتب رفتن علاقه داشتم اما بخاطر اينكه من مدرك اقامتي نداشتم باز هم محروم شدم ولي همچنان شوق مطالعه در دل من زنده بود و بار ها از بارگاهت خواستم ولي در تقدير من انگار نوشته نشده بود كه من رو ميز مكتب بنشينم. خوب بعد ها با تمام مشكلات كه كمي سواد آموختم متفرقه بدون مكتب رفتن و آشنايي با دانشگاهيان شوق خارج از وصف در من پديد آمد براي رفتن به دانشگاه اما چكنم من به علاوه مدرك اقامتي در آن كشور مدرك پايان تحصيلات مكتب را هم نداشتم و زمانيكه برگشتم به وطن همچنان به علت مواجه شدن به مشكلات اقتصادي و مجبور بكار شدم و باز هم نتوانستم براي ورود به دانشگاه اقدام كنم اما آرزوي آن همچنان در دل من بود.

اما خداي من مي داني براي چه شوق داشتم كه وارد دانشگاه بشوم؟ بله مي دانم كه مي داني آخر من مي خواستم يك نويسنده بشوم ، مي خواستم از رنج هاي انسان بنويسم،‌مي خواستم اربابان زور و زر را رسوا كنم،‌مي خواستم از حقوق ملت هاي مستضعف دفاع كنم ،‌مي خواستم نويسنده با اعتبار باشم كه انسان ها روي من حساب مي كردند (البته اين حرف را براي اين مي زنم كه انسان هاي امروزي اعتبار را به انسان بودن نمي بينند بلكه به مدرك تحصيلي مي بينند ،‌مهم نيست كه چه فكر مي كند و چه اندازه كار آيي دارد بلكه مهم مدرك تحصيليست) و من هم بدون كدام ترس و خود فروشي از انسان هاي محروم حمايت مي كردم و اگر براي حال آنها تفاوت نمي كرد آيندگان مي فهميدند و عبرت مي گرفتند .

و دليل ديگرش را نيز خداي من تو خوب مي داني !! انسانهاي مثل من كه در زندگي روزمرگيشان گم شده اند بعداز مرگ مثل گياهي هرزه مي مانند و مرگ مساويست با فنا شدن مرگ مساويست با فراموش شدن و انسان آگاه و انسان هاي كه براي آيندگان خود آثار خلق كردند هميشه زنده مي مانند و من نمي خواستم فراموش بشوم،‌و من نمي خواستم فنا شوم.

و دليل ديگر اينكه مولاي من، من به عشق و عرفان عشق مي ورزم و دلم مي خواست براي وسعت دادن و براي معرفي بشتر اين مكتب و آگاهي بيشتر و درك بيشتر عشق و عرفان براي دل خود و براي دوستان اين مكتب كاري كرده باشم.

خالق من ، آقاي من،‌مولاي من،‌تو مي داني كه دليل ديگر اين اشتياق اين بود كه در كشور من انسان هاي محروم زيادي زندگي مي كنند كه نسل اندر انسل محروم و زجر كش و بار كش بوده اند و هميشه تلاش و كوشش آنها ثمره اش براي ديگران بوده و بس و براي رساندن صداي اين مظوميت به گوش تاريخ و جهانيان گامي در راستاي محروم زدايي اين قشر از جامعه خودم بر مي داشتم.

و مي دانستم و تو نيز مي داني كه اينكار ها در جوامع امروز اولين شرطش اين است كه مدرك تحصيلي داشته باشي وگرنه مي گويند يك آدم بي سواد آمده حرف مي زنه اين يك آرزوي من بود كه حالا به هيچ تبديل شده و آنرا با تمام تلاش و كوشش مي خواهم از دلم حذف كنم اما نمي توانم نمي توانم نمي توانم خداي من خدايا اگر لايق داشتن آن نبودم لا اقل به من كمك كن كه آرزوي آنرا نيز از دلم پاك كنم بايد باور كنم كه من يك انسان معمولي و گم شده در لجنزار روزگار ،‌خر ج و مخارج زندگي هستم و آرزوي محال را از دلم پاك كنم به من كمك كن و گرنه هر آن كه يادم مي آيد دوران نوجواني و جواني و فرصت هاي براي خواندن و نوشتن را از دست داده چنان غم بر دل من مي ريزد كه احساس مي كنم همه كوه هاي عالم را بالاي قلب من قرار داده اند و همه غم ها را در دل من جا كرده اند.

خدايا تو مي داني ديگر آرزو ها برايم آنزمان معني نداشت همه آرزوهاي من به اين ختم مي شد كه درس بخوانم و تحصيل كنم و بعد از آن بتوانم نويسنده اي خوبي باشم،براي تو،‌براي دل خودم،‌براي مردم مظلوم ،‌براي خدمت به دين و مذهب كه به آن اعتقاد دارم بنويسم و فقط بنويسم.

راستي يك آرزوي ديگر هم داشتم ،‌مي داني؟ چقدر آنزمان كه نوجوان بودم آرزوي شديدي در دل داشتم كه تلاوت گر قرآن باشم با صوت زيبا مثل قاريان بزرگ و چقدر هم تلاش كردم خودت مي داني كه چرا به اين آرزو ها دست پيدا نكردم براي اينكه صداي خوبي نداشتم،‌استعداد خوبي هم نداشتم خوب خيلي خنده دار است نه يك آدم حنجره مزخرف مثل من آرزوي تلاوت قرآن آنهم با صداي زيبا جالب است چقدر احمق بودم بايد اول مي فهميدم كه اين نيز آرزوي محال است.


راستي يك آرزوي ديگر هم داشتم،‌خوشنويسي

مي خواستم خوش نويس باشم و زمانيكه قلم را در دست بگيرم آنچنان زيبا بي نويسم كه همه با ديدن آن به حيرت بيفتند خداي من اين ديگه تقصير خودم بود چونكه با اين استعداد خراب كه من داشتم اگه تلاش شبانه روزي مي كردم شايد موفق مي شدم كه پنجاه فيصد به آرزوي خوشنويسي دست پيدا مي كردم و حالا اين هم در آشغال داني قلبم پرتاب كردم


داره كم كم آن آرزوي ها كه فراموش كردم و كم رنگ شدند يادم مي آيد مي داني من چقدر به علي بزرگ به جانشين پيامبرت،‌به او مرد بزرگي كه انسان از وصف آن عاجز است عشق مي ورزيدم و آرزويم اين بود كه يك روزي بتوانم پيرو راستين او و مبلغ راه او باشم اما خودت كه مي داني نفس قوي و زور زندگي ،‌ مشكلات زندگي كردن البته منظورم رنج كشيدن براي زنده ماندن نه زندگي كردن،‌قوي تر از آن بود كه من دنبال آرزوي هاي خود بروم چونكه با مشكلات كه در زندگي روزمره برابر شدم همه آرزو ها در دل من و در حقيقت در نطفه خفه شد و چقدر به مردان بزرگي معاصر چون اقبال،‌شريعتي،‌جمال الدين،‌روح الله، انشتين،‌چه گوارا،گاندي عشق مي ورزيدم و احساس مي كردم زمانيكه بزرگ شدم دنباله روي اينها مي رفتم اينهايكه اگر انقلابي بودن خوب بودن،‌و اگر دانتشمند بودن خوب بودن،‌و اگر نويسنده بودن در اوج بودن و همه آرزوي اينها در راه خدمت به مردم خودش ،‌تكامل انسان و در مسير پيشرفت و آزادي انسان ها بودن و حالا من خود را با مقايسه با اينها چقدر حقير احساس مي كنم و چقدر ذليل ام من ديگه با همه آرزوهاي خوب خودم خدا حافظي مي كنم.

خداي من از تو هم تشكر اگر اين آرزوها برآوده نشده اند حتما حكمتي در كار است شايد من آنقدر ضعيف بودم كه اگر كمي در زندگي موفقيت نصيب من مي شد شايد خودم را گم مي كردم و براي برخورداري زورمندان و توجيح محروميت محرومان تلاش مي كردم و آنزمان چه بد بخت بودم و حالا احساس مي كنم من آگاه نيستم و توانايي ندارم بناءً‌مسئوليت دشوار هم ندارم.

حالا به آرزوهاي زميني مادي رو‌آوردم كه آنهم مثل قبلي كم رنگ مي شوند و از هزاران آرزوي هاي مادي يكيش هم برآورده نمي شوند.حالا منم با يك دنيا تنهايي،‌نه يك يار و همدمي ،‌ با همه خاطرات خاموش شده و آرزوهاي به خاك رفته و غم فرصت هاي از دست رفته و نگراني هاي آينده نا مبهوم.

خدايا باز هم تو را سپاسگذارم اگرچه آرزوهاي مادي و معنوي من براورده نشده اند و چيزي كه حالا دارم شكر مي كنم.

خدايا تورا سپاس براي اينكه پدر و مادر مهرباني دارم

خدايا تو را سپاس براي اينكه خواهر و برادر مهرباني دارم

خدايا تو را سپاس براي اينكه چشم ،‌گوش،‌دماغ،‌دست و پاي سالم دارم

خدايا تو را سپاس براي اينكه نان دارم تا از گرسنگي دست نياز بسوي بندگانت دراز نكنم

خدايا تو را سپاس براي همه چيزيكه دادي و همه چيزي كه ندادي

خدايا تو خوبي ،‌من به تو عشق مي ورزم

خدايا از تو مي خواهم هيچ گاه دست من را بسوي بندگان خودت دراز نكن خدايا تو را به مقربين درگاهت قسم مي دهم كه من را نياز من بندگان خودت قرار مده

و در آخر خدايا فقط يك آرزوي من را برآورده كن

و آن اينكه هرآنچه در دل من به غير از خودت است آنرا پاك كن و عشق پاك و زلال و حقيقي خودت را در دل من هديه كن و من را از حقيق خودت آگاه كن اي مولاي من اينكه خواسته بزرگي براي تو نيست اين آرزو براي من همه چيز است و در مقايسه بخشش تو زره اي هم نيست خدايا اين يك خواسته من را برآورده كن. خدايا من تو را مي خواهم ،‌

خدايا من بغير از تو كسي را ندارم

من تو را مي خواهم

من تو را مي خواهم

تورا دوست دارم

و به تو عشق مي ورزم تا زنده ام

اي مولاي من،‌اي آقاي من،‌اي خالق من

به تمام وجود مي گويم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم

اين آخرين جمله اي است كه يادم مي آيد

من تو را دوست دارم و به تو عشق مي ورزم

روز يك شنبه،‌ساعت 9:52 شب تاريخ 28.07.1387

يكي از بنده هاي گنهكار و شرمسار تو

هیچ نظری موجود نیست: