نوشته: افغان بلاگر
اینجا افغانستان است. کشوری که هیچ چیز آن به هیچ چیز دیگرش نمی خورد. موترهای آخرین مدلی را می بینی که از دور می آیند اما وقتی به کنارت می رسند چنان انسانهای چرکی و چتلی داخلش نشسته اند که دلت از فن آوری و نو آوری بیزار می شود یا دلت به حال کسانی که آن همه عمر و پول مصرف کرده اند تا چنین موتری طراحی کنند می سوزد که اگر چنین صحنه ای را ببینند دیگر دست و دلشان به کار نمی رود.
ساختمانهای چنان زیبایی را می بینی که هیچ چیز از یک قصر کم ندارند اما هنگامی که داخلشان می روی، در تابستان از گرما و در زمستان از سرمای بیش از حدشان به تنگ می آیی چرا که بدون در نظر گرفتن استندرد و فقط از کانکرت ساخته شده اند.
وارد دانشگاه می شوی و از دیدن آن همه افراد جویای علم و کمال مشعوف می شوی اما کافی است سری به پشت ساختمان بزنی تا ببینی یکی از اساتید همین دانشگاه که لقب پوهاند هم بر خودش مانده است (یا با سیستم غلط این مملکت مانده شده است) در گوشه ای نشسته و به امر تخلی مشغول است.
و در همه گوشه و کنار این مملکت می بینی. مسلمانانی را که روزی پنج وقت نماز می خوانند اما هنوز نمازتان تمام نشده به دیگری فحش و دشنام می دهند یا هزار کار دیگر.
اما این همه مقدمه چینی را چرا نوشته ا؟ زیرا امروز ...
ساختمانهای چنان زیبایی را می بینی که هیچ چیز از یک قصر کم ندارند اما هنگامی که داخلشان می روی، در تابستان از گرما و در زمستان از سرمای بیش از حدشان به تنگ می آیی چرا که بدون در نظر گرفتن استندرد و فقط از کانکرت ساخته شده اند.
وارد دانشگاه می شوی و از دیدن آن همه افراد جویای علم و کمال مشعوف می شوی اما کافی است سری به پشت ساختمان بزنی تا ببینی یکی از اساتید همین دانشگاه که لقب پوهاند هم بر خودش مانده است (یا با سیستم غلط این مملکت مانده شده است) در گوشه ای نشسته و به امر تخلی مشغول است.
و در همه گوشه و کنار این مملکت می بینی. مسلمانانی را که روزی پنج وقت نماز می خوانند اما هنوز نمازتان تمام نشده به دیگری فحش و دشنام می دهند یا هزار کار دیگر.
اما این همه مقدمه چینی را چرا نوشته ا؟ زیرا امروز ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر