روزی سوی بازار شهر می رفتم. در حال راه رفتن زیر لب آهنگی محلی را زمزمه می کردم. دور برم درخت ها و انسان هایی را که در حال حرکت بودند، دیده می شد.روزی عجیبی بود و جای تعجب هم. شاید برای من این طور معلوم می شد. درخت ها به هر صورت، اما انسان ها هم عجیب بود. کسی سرش خم و کسی دهان اش باز راه می رفت. من خودم را دیده نمی توانستم که ببینم سرم خم راه می روم یا دهانم باز. اما از همین دو حالت بیرون نبود.
سر چهار راه اول نرسیده بودم، خلقی را دیدم جمع شده و بر سر و شانه ی یکدیگر می پرند. نه فهمیدم که گپ از چه قرار است. یک نفر چند قدم پس می رفت و بعد خود را داخل جمع می انداخت و دست می انداخت و چیزی را کوشش می کرد از زمین بر دارد. وقتی از داخل بیرون می شد، در دست هایش چند توته کاغذ پاره چیزی دیگر دیده نمی شد. تعداد حمله کننده ها هر لحظه زیاد تر می شد. هرچه به جمع آنها نزدیک تر شدم چیزی دستگیرم نه شد.
از یکی پرسیدم: : بیادر اونجه چه گپ اس؟"
آن شخص با خنده جواب داد: " عکس یک دختر افغانیس. مفت اس و ده دیگه جای هم پیدا نمی شه. میگن که بسیار مقبول اس."
در همان حال پسر خورد سالی را دیدم که تصویری را زیر بغل لوله کرده و می دود. ایستادش کردم وگفتم: " تو بتی که یکدفعه ببینم."
پسرک در حالی که سویم قواره می کرد، گفت: " نی ایره بری پدرم می برم. پدرم مره گفته که یکدانه بریش بیارم." و بعد پا به فرار نهاد. حیران ماندم که این پسر خورد سال چطور توانسته از آنجا یک تصویر سالم بیرون بکشد، در حالیکه قویتر ها این کار را نتوانسته بودند.
دل من هم کم کم شد که ای کاش او ستاره ی مقبول سینمای افغانی را ببینم. اما از کجا پیدا می کردم. گیر و بار آنقدر زیاد بود که نمی شد آنجا داخل شد. ادامه این داستان...
۵ ماه قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر